هدایت شده از طوسی مات
زیبایی و منکر این قضیه نمیشم
چطوره تا ابد این زیبایی رو به همه نشون بدیم
این درخشش رو جاودان کنیم و نزاریم هیچ وقت از یادها فراموش بشه.
خوشحالم که دیگه دست از تقلا دست برداشتی
میدونی من کسایی رو که دوست دارم نمیکشم
دوست دارم تا همیشه شکنجه بشن؛
درد رو تغذیه کنن و ببینن تنها کسی که بهشون اهمیت میده منم
تمام افکاراتشون برای منه
تنها دیدگاهشون
همه چیز به خودم برگرده
من عاشق توجه دیدنم!!
موهای کم جونت روی سرت به ندرت معلوم میشه و این فقط یه یادگاریه وقتی که از موهات آویزون شده بودی
انگار همه چیز توی بدن تو زیباست
وقتی جدا میشه دیگه به زیبایی قبل نیست
وقتی حتی انگشت هات رو جدا کردم
وقتی قسمتی از پوستت رو کَندم
لب هات رو بهم دوختم
گوش هات رو تیکه تیکه کردم
به صدای شکستن غضروف ها و استخوون هات گوش دادم
اما دوباره اون ها رو به شکل اول برگردوندم
طلسمِ عجیبیه
بویِ خون روی تنِ تو خوشبوعه
درد توی صورتت زیباست
همه چیز و همه چیز به تو بستگی داره
بارها به سیخ کشیدنت فکر کردم
اینکه چطور از بدنت رد میشه
از اسکلت صورت و جمجمه ات و تیکه هایی از بدن ضعیفت که بارها از هم جداشون کردم و پیوند زدم ، به زمین می افتن.
پوست تنت لزجه از خون
و میخوام تا پروانه ها از وجودت رشد کنن
پرواز کنن .
هدایت شده از طوسی مات
کرم ابریشم آروم راه میره و میبینم چطور گوشه ی چشم هات از حس قلقلکش چین خورده
من تمامت رو حفظم
یه کتابِ باز و یک قانون جذب که میتونه همه چیز رو تغییر بده
تو میتونی من رو تغییر بدی
میتونی جنونم رو بیشتر کنی
کرم ابریشم به لاله ی پاره شده ی گوشت نزدیک شده و میبینم چطور قصد داری سرت رو عقب بکشی که فرار کنی
که چطور خون های خشک شده ی کناره گوشت با هر برخورد کرم تازه شدن
و دیدم که چطور کرم ابریشم وارد گوشت شد
تقلاهات
شنیدن درد هات
جیغ هات
اما من مسخ بودم
این صحنه بی همتا بود ، بی شریک و یه حسی که بارها و بارها با دیدنش میتونم شیطان رو هم به سجده کردن وادار کنم
کرم ابریشم تبدیل به پروانه شد و روحت باهاش به پرواز دراومد
و الان وقتش بود
وقتی که به سیخ بکشمت
وقتی که خون های لخته شده بیرون بریزن
و همرا با اون ها اجساد تیکه تیکه شده ای که گاهی به خوردت میدادم از معده ات که هضمشون نکرده بود و اونجا گندیده بودن بیرون ریختن
از جمجمه ی شکاف خورده ای که نشون میداد اون سیخ بزرگ چطور به صورت عمودی به مغزت رسید
حالا هزاران یادگاری میتونم ازت در هر جایی داشته باشم
داخل ظرف الکل روی میز
داخل یخ های منجمد شده
حالا دیگه تمام نقطه به نقطه ی تنت مختص به این خونه اس
مختص به من !
هدایت شده از طوسی مات
چشمات به نور عادت نداره
و صدای سایش درب که بلند میشه
تو هم سرت رو با چشمای بسته ات بلند میکنی
دهنت خشک شده و طعم گس و تلخ عجیبی توش پخش شده
درست من رو بخاطر داری
و چشم های تارت وقتی من رو میبینن شبیه کسایی میشی که انگار پناهگاهشون رو پیدا کردن
میخوای تا حرف بزنی اما هیچ صدایی خارج نمیشه
هر چقدر تلاش میکنی اما هیچ صدایی در نمیاد
خودت رو خسته نکن کیتن! تو خیلی وقته اون صدا رو از دست دادی
و حتی میتونم بگم که خودت اینکارو کردی
به هر حال بیا و خودت رو خسته نکن و فعلا غذات رو بخور ..
گیر کردی
توی این اتاق نمور
توی تصوراتی که از من پیدا کردی
توی تصوری که از خودت داری
نور هنوز روشنه اما درب بستس
دستت رو دراز میکنی تا لیوان آب رو برداری اما دستات به رنگ خونن
با ترس به دستت نگاه میکنی
به اطرافت
خون ، خون و خون
تا چشم کار میکنه همه جا خون هست
حالا آرزو میکنی تا ای کاش هنوز همه چیز خاموش بود
اما بزار بهت یه راهنمایی بکنم
تو خودت رو با خاموشی گول میزدی
واقعیت تو اینه !
تو یه قاتلی!
آب رو روی دست هات میریزی
اما انگار رنگش بیشتر شده و لباس هات رو قرمز تر کرده
باز هم از گول زدن خودت دست بر نمیداری
فکر میکنی جایی از بدن خودت زخمی شده
توی دلت بارها آرزو میکنی که شاید من شکنجه ات داده باشم
اما من اینکارو نکردم و خودت هم خوب میدونی!
دو روز ، سه روز و شاید یه هفته
با بو و رنگِ عجیب خون اُخت گرفتی اما با این بدی زننده ای که به تازگی پخش شده نه!
هدایت شده از طوسی مات
بلند میشی و کل اتاق رو میگردی
چیزی پیدا نمیکنی و وقتی خم میشی تا زیر تخت رو ببینی
باز هم جیغ های بدون صدات بلند میشه
انگار که فراموش کردی صدایی نداری
به درب میکوبی محکم ، چندین بار
جوری که حتی خورد شدنِ ریز ریزِ استخوون های دستت هم جلوت رو نگرفتن
با خنده وارد میشم و تو هجوم میبری تا از اتاق خارج بشی
اما کجا؟ مگه یادت نمیاد تو خودت اونها رو کُشتی
خونِ روی دست هات
خونی که کل اتاق رو گرفته
همه اش کارِ دست خودته
پس بهتره ازشون حلالیت بطلبی
میگم و درب رو میبندم
صدای قفل رو میشنوی اما چیزی درون خودت میشکنه
'' من قاتلم
من کُشتمشون
من.. من قاتلم ''
همه ی حرفا توی سرت میچرخن
نمیتونی حتی نفس بکشی
حتی به دست هات خیره بشی
حتی نمیتونی به قیافه هاشون نگاه کنی تا ببینی اونها کی بودن
چشمات رو محکم روی هم فشار میدی که صدای جیغ مادرت رو میشنوی
فریاد های پدرت
خونی که ریخته میشد و تویی که با چاقو به جون خونواده ات افتادی
نه نه نه اون تو نبودی
جسد ها رو از زیر تخت بیرون میکشی و با دیدن قیافه های له شده ولی آشناشون سعی میکنی بالا نیاری
سعی میکنی تا به یاد نیاری که چطور خودت اونها رو سلاخی کردی
اما چطور ؟ چرا؟
من از پشت دوربین نگاهت میکنم به اون دودلیِ راسخت به پشیمونی و احساس گناه کردنت
اون شب رو با تمام انزجاری که از خودت داشتی میونِ دو تا جسد خوابیدی
اشک ریختی ، غرق شدی
کابوس دیدی و وقتی بلند شدی تصمیمت رو گرفتی
با چاقویی که یه کنج اتاق افتاده بود آروم آروم روی دستت کشیدی مثل کشیدن ارشه روی ویولن ماهیچه ها ، چربی و رگ هات رو بریدی
آویزون شدن گوشت رو از استخونت دیدی و اشک ریختی
آخرین تصمیمت رو وقتی به جسد خانوادت نگاه کردی گرفتی
چاقو رو با دست چپت محکم گرفتی
چشم هات رو بستی و محکم توی گلوت فرو کردی
آخرین خِر خِر بی صدات این بار بین خون خودت با صحنه هایی که از قتل خانوادت توی سر داشتی از بین رفت
و حتی نخواستی بدونی چرا؟
اصلا واقعا کارِ تو بود؟
معلومه که نه!
من وقتی تو به صندلی بسته شده بودی خانوادت رو جلوی چشمات سلاخی کردم
و هر بار داد زدم مقصر تویی
قاتل تویی
و بعد همه چیز مثل یک تئاتر بود تا مثل شیطان بودن رو امتحان کنی
اما میبینی؟
تو حتی نتونستی صدات رو بلند کنی چون هر چیزی که گفتم رو باور کردی
چون با خاموشی خودت رو گول زدی
تو خودت قاتل خودت بودی!
هدایت شده از طوسی مات
به بهترین شکنجه فکر میکنی
یا به بهترین روشِ قتل
اما من هیچکدوم از این کار ها رو باهات نمیکنم
چون تو درست مثل منی!
تو وقتی همشون سلاخی میکردم
وقتی دیگ های جوش خورده رو میدیدی که چطور از بدناشون پر شده
وقتی توی حیاط قدم میزدی و قبر های پر شده از جسد و کرم هاشون رو میدیدی
سکوت کردی و لبخند میزدی
تو هم دیوونه ی همه ی این ها بودی
درسته جلو نمیومدی
درسته خون روی لباس هات نمیریخت و طعمش رو حس نمیکردی
اما همین سکوتت همین نوری از ذوق وقتی توی نگاهت میچرخید
میشد فهمید که تو هم مثل منی
تو با نجات ندادنشون
و من با شکنجشون اونها رو به قتل میرسوندم
ما دیگه اون صفحه های سفیدِ نانوشته نیستیم
ما درست دو شیطان در لباس مبدل شدیم
اما بزار یکی از روش های شکنجم رو بهت بگم
مثل وقت هایی که درب رو قفل میکردم و تو نمیتونستی نگاه کنی
دردشون رو ببینی و نمیتونستی عذاب رو بچشی
این بدترین شکنجه برای توعه! شیطان کوچولو!
هدایت شده از طوسی مات
یک سری نکته راجب این چالش که بازخورد خوبی نسبتا گرفت بگم
●اول اینکه از همتون بابت حمایت هاتون ممنونم🤌💛
بابت بازخورد ها و نظرات مثبتی که راجب بهشون داشتید و باهام به اشتراک گذاشتیدشون
●عرضم به حضورتون که حتما یکبار دیگه چک کنید نوشته ها رو چون یکسری ویرایش ها انجام شد🤌 و اگر خبط و خطایی باز بود بهم اطلاع بدید
● و در آخر اگر کسی رو جا انداختم ( به جز افرادی که تازه اطلاع دادند) دوباره برام بفرستین و یا اطلاع بدین که در اختیارتون قرار بگیره
هدایت شده از طوسی مات
و در آخر تا الان اگه اشتباه نکنم ۵۲ سناریو قتل و شکنجه با موضوع ها و روش های متفاوت خدمتتون قرار گرفت
پ.ن: خب من میرم فیلم هاشونو توی دیپ وب بزارم😂🤌
اشتراکی که داخلشون دیده میشد از احساساتی بود که نوشتم
مثل '' درد ، عذاب ، رنج ، احساس گناه ، کنجکاوی و...'' و در آخر جنونی که داخل نوشته ها مشهود بود!! و شاید بزرگترین حس همین جنون بود.
در واقع من سعی کردم شکنجه های سنتی و سفید به نمایش بزارم
البته شکنجه های دیگه ای هم مدنظرم بود اما زیاده روی میشد!
باز هم مثل همیشه نظراتتون رو خواهم خوند دوستان ')
قتلگاه
چکه های آب یکی یکی از روی تارموهای چربش سُر می خوردند و به ادامه ی جریان بازِ آب شیر و جمع شدنش توی سینک دستشویی اضافه میشدند.
صدای آب، تیک تیک های عقربه های ساعت که حتی نمیدونست از کجا میشنوه و نگاهی که داشت تمام بدنش رو می کاوید و از همه بدتر صدای خنده های مضحکانه ی فرد رو به روش عذابش میداد
محکم و برای چندمین بار برای امروز گوش هاش رو چنگ زد و سوزش دوباره ی زخم ها باریکه ی خونی بود که به دنبال داشت.
هنوز سرش پایین بود و دست هایش فشار بیشتری رو سینک وارد میکردن ؛ سرش زیادی به بدنش اضافه میکرد و از نحوه ی خم شدن زیادی از حد گردنش به خوبی میشد فهمید که زیادی شکسته شده.
بدنش پر بود از زخم های نیمه کاره ، حتی این کار رو هم نمیتونست به خوبی انجام بده
نمیتونست بهترین زخم رو به خودش هدیه بده... نمیتونست درد رو حس کنه.
دست چپش رو بلند کرد و همونطور که با شصتش به یکی از زخم های دست راست میکشید از سردی لرزید
انگشتش رو محکم تر فشار داد و نوازش روی اون رو مثل یه خط امتداد داد توی یه راه رفت و برگشت و بعد این لخته ی خون بود که مثل یک زالو از دستش بیرون ریخت و سینک رو نمادین کرد.
اخم کرد بازم اون عوضی باعث شده بود تا انقدر صدمه ببینه
سرش رو بلند کرد و اینبار تصویرِ مردی رو دید که عذابش میداد ، زخمیش میکرد و میزاشت تا بینِ خون خودش خفه بشه و از درد بیهوش بشه
وقتی صدای خنده ی کریهه مرد بلند شد دست خونینش رو بلند کرد و محکم به آینه کوبید ، مداوم و هر بار شکسته شدن آینه باعث میشد تا اون تصویر لعنتی بیشتر و بیشتر بشه
حالا هزاران صدا و تصویر جلوی چشم هاش بود
از احساس خفه بودن اتاق میخواست تا بالا بیاره و یک بار برای همیشه جوری تشنج کنه که حتی بلند شدنش به عمیق ترین خواب تبدیل بشه.
'' ولم کنید... ول.. ولم کنید''
حس میکرد هزاران قلاب و چنگ به دست و پاهاش زده شده و اون رو کنترل میکنن
یک سری سایه که با دست و پاهای درازشون اون رو قفل کرده بودن و حالا صدای صحبت ها ، سرزنش ها و پیشنهاداتشون بلند شده بود.
_باز هم قرص هات رو نخوردی ؟
_تو یه بی عرضه ی بی دست و پایی
_نظرت چیه باهم بازی کنیم؟
_فقط اون لعنتی رو بُکُش
_خودت رو رها کن
صدا ها بیشتر و بیشتر میشدن و بعد با یک سوت عمیق به پایان رسیدن .
با خنده به تصویرِ ریز شده ی خودش توی آینه ها نگاه کرد که چطور اون رو با چاقوی توی گوشش نشون میدن
که چطور گل های رز لا به لای قطره های خون جوونه میزنن و تمام بدنش رو فرا گرفتن
اما.. اما باز هم اون لعنتی برگشته بود
انعکاس تصویرش آینه ها رو کلیشه ای تر نشون میداد ، سرعت جریان آب بیشتر شده بود و حالا حتی یک خیسی کف پاهاش رو میبوسید .
فریاد کشید ، بلند تر از هر دفعه
به موهاش ، گوش هاش و زخم هاش چنگ زد ، محکم تر از هر دفعه
و حالا خاموشی زیبا بود
حسِ چاقویی که داخل چشمش فرو کرده بود
کره ی چشم له شده اش
اون دیگه چی میخواست جز یه خواب پر از آرامش؟
حالا که دیگه نه صدایی بود نه تصویری
نمیدونست داره کجا میره
اما وقتی زانوهاش به لبه ی وان برخورد کردن سعی کرد وارد وان بشه
دراز کشید و الان سردیِ آب باعثِ آرامشش میشد.
واقعیت یه توهم بود که اون به خوبی حسش کرد
یک توهم که دیگه حتی بسته های کتامین هم آرومش نمیکرد
و مرگ جزایِ این درد بود.
#اسکیزوفرنی
ثانیه ها ؟ میگذرن
روز ها ؟ سپری میشن
و خاطرات؟ توی ذهن میمونن
همه از طلوع صبح میگن
اما روز جدید در نیمه شب شروع میشه
به ما یاد دادن نور یعنی موفقیت
انزوا یعنی درد
به ما گفتن دروغ نگیم
در حالیکه که همین حرفشون هم یه دروغ بود
به ما خیلی چیزا یاد دادن
اما وقتی زندگی کردیم وقتی شروع کردیم به تجربه کردن
پوچی همه جا رو گرفت
یخ بستیم
له شدیم
دوباره جوونه زدیم تا از تبر نترسیم
اما نمیدونستیم تبر دوست ماست
یه کلیشه رو باور کردیم
یه کلیشه رو باور کردن
اگه برای چندین روز خوب باشی
باید همیشه این خوب بودن رو ماندگار نگه داری
باید حالشون رو خوب کنی
باید
باید
باید
تا کِی؟
کِی میفهمن همیشه اونی که موظف خوب کردن حال بقیه است ؛ من نیستم
کِی میفهمن من انسانم منم میتونم که اشتباه کنم
کِی میفهمن این زندگی رو من چجوری تا الان سپری کردم
و اما سوال پیش میاد که اصلا میخوان که بفهمن؟
من همیشه اون دیوار کوتاهه بودم
انقدر کوتاه که وقتی رد شدن لا به لای گذشتشون مفقود شدم
اما چرا موقع کمک بهشون دوباره یادآوری میشدم؟
تنهایی یه قبر بود برای احساسات
و همون جوونه ای که تبر رو بغل گرفت و رشد کرد
تو اسمش بزار بی احساس
بزار خنثی
بزار احمق
بزار عقده ای و قیافه ای
میدونی دیگه اهمیتی نداره ( اولین دروغ)
تبدیل به عادت شده (دومین دروغ)
یعنی..
میخوام که اینطوری باشه
میخوام که حرفاشون اهمیتی برام نداشته باشه
ولی باز اون لعنتی میشکنه
باز جور دیگه ای میتپه
باز فکرای عجیب و غریب مغزمو شست و شو میدن
باز درد برمیگرده به روحم
باز یخ میبندم باز له میشم
و باز من تنهام...
حتی همین الان
حتی وقتی میخندم
حتی وقتی کنارشونم
حتی وقتی بهم نیاز دارن
من فقط خیلی تنهام
و احساس تنهایی میکنم
و این درد شرافتی داره که هیچ دروغی اون رو نمیتونه زیر سوال ببره.
#برهان_نویس
May 11