قتلگاه
شب خوش عزیزانِ من ')
و اما از این مدل فیلم ها و یا عکس ها می پسندین؟ و یا فقط به خوندن شکنجه ها کفایت میکنین؟!
https://harfeto.timefriend.net/17086711257614
نظراتتون رو میشنوم.
پ.ن: یحتمل در چند روز آینده جواب ناشناس ها رو خواهم داد!!
قتلگاه
نگاهش را از ترک دیوار جدا و انگشتانش را از هم باز و بسته کرد. زمزمه ی زیر لبی اش تَرَک های دیوار را خجالت زده می کردند که ای کاش گوشِ صحبت های نشنیده شده نمی شدند.
''باز و بسته''
''باز و بسته''
'' باز و بسته ''
''کمک،کمک''.... ''باز و بسته'' ... ''کم..ک،کمک'' ...''باز و '' ''کمک''...''بسته''
خفگیِ عمیقی شروع به جریان پیدا کرد ؛ از گریبانش بالا آمد ، در حنجره اش حناق شد و شوره های اشک مرز های ترس را فتح کردند. مردمک هایش می لغزیدند ، فرارِ فریاد ها در گوشش زنگ می زد و جنون می رقصید! پرچینِ لباسش را به دست گرفته بود و با طنازی بر روی عصب هایش می پرید ، می خندید؛ گاهاً خم می شد، رگ های مغزش را به دست می گرفت و می کشید و با دندان پاره اش می کرد.
لزجیِ خون از حفره ی گوش هایش، کناره ی فرو رفته ی چشم هایش ، سقف دهان و با سوزاندن مویرگ های بینی اش از صورتش جاری می شد.
زنگ ها شدت گرفتند، فریاد ها از هم گسسته می شدند ، دیوار ها پر از ترک های ریز و درشت و خفگی قدم به قدم نزدیک تر می آمد. دستانش را مشت کرد، سفیدیِ چروک های ایجاد شده در چشم می زد و خون به جای گردش درون بدنش، بر روی تنش می چکید.
بلند شد و سیاهی گیج شده از ارتفاع را در چشم های با پلکی غصب کرد؛ دستگیره را پایین کشید و بعد غبار های اکسیژن به سمتش حمله ور شدند، خون های جاری شده با هوا در حال نزاع بودند و رَد های خشکیده دوباره و دوباره سرباز کردند. نفس نفس می زد ، غبار ها با هر قدم قدرت دم و بازدم را از او می گرفتند و با اکراه پس می دادند، انگار تمام راهرو با درب های بسته به تماشای مرگ نشسته بودند و در سکوت لذت را جرعه جرعه می نوشیدند. برگشت و از نگاه کردن به صحنه های مسکوت مانده دست کشید، درب با سرِ انگشتانش به عقب تاب خورد ، زجه ی لولا ها از بیداری بلند شد و گرمایِ احساسِ خانه به صورتش هجوم بُرد.
جسدِ آویزان شده از سقف را رد کرد، پرده های پلاستیکیِ شیشه ای رنگ را کنار زد و به دنبال صدا می گشت، جنازه ها اما جایی درست زیر پاهایش و لابه لای قدم هایش به همدیگر متصل می شدند و به رسالت رسیدند؛ آخرین تکه ی پازل گوشه ای افتاده بود و او مشتاق برای یافتنِ آخرین اُمید...
قطره های خون لجبارانه از مویرگ های دست و پاهایش بیرون می ریختند و ردِ قدم هایش یک اثر تاریخی از تولد هزاران درد بود.
به آخرین پرده رسید، کنارش زد و صدا، بلند و بلند تر شد، اصوات شروع به جیغ های از سر درد می کردند طوری که انگار فرشته مرگ را می دیدند. خودش را به تخت و جنازه ی زنده ای که نمی شناخت، رساند. صورت از بین رفته اش، ادغام ماهیچه ها و چربی ها از کناره های فک و قسمتی از گردنش آویزان شده بودند ، زبانش به سختی تکان می خورد او حتی میتوانست قسمتی از زبان کوچکش هم که بریده شده بود را ببیند و فریادِ درد را بشنود. بینی، چشم ها و جمجه ی جلویی صورتش کاملا خرد و نابود شده بودند.دست و پاهای سالمش به همراه بدنی که روی تخت با لوله های تغذیه و تنفس پوشیده شده بود با صورتش تمایز داشت.
دستانش ناخودآگاه به تقابلِ باز و بسته شدن درآمدند و خوناب با شدت در اتاق می بارید.
'' هیش'' سرش را چرخاند ، به ترتیب پشتش و بعد به چپ و راستش نگاه کرد؛ نایژک هایش از خشکی می ترکیدند و انگار خونریزی درونی اش هم شروع شده بود.
طنین صدا با پژواک فریاد ها در تضاد بود و او در تلاطم گردش به دورِ خودش ، گیج ! دهانش برای تقلا باز تر شده بود و جسد زنده تر می شد، با صورتکِ توخالی و منزجر کننده اش فریاد می زد ، هربار قطره های ترس همراه با خوناب بیرون می ریختند و طولی نکشید تا انگشتان جسد بالا آمد و مقابل تختش را نشانه گرفت، کم کم خون های خارج شده از حنجره ی بی سپرش تمام تخت را در بر می گرفت . زنگ ها ، تصویر ها ، خونابه ها و فریاد ها در یک خط جمع شده بودند تا او دست بِبَرد و زبان جسد را در دستانش بگیرد ؛ جسد از پشت به تخت کوبیده شد ، خیسیِ بزاق و لزجیِ خون کف دستانش پخش شده بود و نبض زدن رگ های قطع شده زیر زبانش بیشتر و بیشتر میشدند ؛ حلقه ی دستانش ثانیه به ثانیه محکم تر شد و در آخر آن را محکم کشید ، رگ ها در دهانش کِش آمدند و بعد یک به یک پاره شدند ، درست مثل درآوردن تمام اجزای صورتش ، تکه ماهیچه ی جدا شده دیگر در دستش تکان نمیخورد و گوش هایش جز یک بوق ممتدد چیزی نمی شنیدند؛ منشأ خون از فرق سرش قطره قطره به پلک هایش ، کناره ی لب هایش و تا گردنش امتداد گرفت. ماهیچه ی نصف شده ای که حالا سرد تر به نظر می رسید از دستانش رها شد و شلاق صدایش فقط جسد را مُرده تر می کرد اما او به دنبال آخرین تکه ی پازل گشت ، به دنبال آفریننده ی اتاق و نقاشی هایش...
نقطه چین ها را از سر انگشتان جسد که هنوز در افکاراتش به جلو اشاره می کرد را ادامه داد و به رو به رو خیره شد. سطح صیقل خورده ی آیینه با دیدنش در هم شکست و هزاران تکه از آخرین پازل ابداع شد.
#برهان_نویس
قتلگاه
نگاهش را از ترک دیوار جدا و انگشتانش را از هم باز و بسته کرد. زمزمه ی زیر لبی اش تَرَک های دیوار را
آخرین اُمید بویِ زنگ زده ی خون می داد ، سرخ ترین رنگ های خشکیده را داشت و با نگاهی ناشناخته به سیلی های واقعیت خیره می شد، بوقِ زندگی صدای مرگ میداد و آخرین جسد پشت سرش به یغما پیوست.
__
موهای کوتاهش گردنش را احاطه کرده بودند و خفگی به پرده های نمایش حکومت می کرد، تمام لباسش با قطره های عرق و بُهت مخلوط شده بود و تنِ چسبناکش از بلند شدن می ترسید. سرجایش نشست و پاهایش را در سینه اش جمع کرد. نگاهش را از ترکِ دیوارِ کنارش جدا کرد و به انگشتانش رسید ، شروع به باز و بسته کردنشان کرد و زمزمه اش برای شنیده شدن آفریده نشده بود، انگار که فقط می خواست تا جنون را ساکت کند.
'' کابوس... اون..من نبود.. کابوس بود!''
آینه ها به خواب رفتند و واقعیت تکه تکه شد.
#برهان_نویس
قتلگاه
شکستن سکوت*
درود!
شکنجه ی جدید خدمتتون..
چند نکته ی قابل توجه راجب به متن میدم و امیدوارم نادیده گرفته نشه!
نکته اول: این متن و شکنجه قسمتی از کابوس هام بوده و اگر جایی کمی تخیلی و یا منطقی نبود باید بگم برای نوشتن این کابوس مجبور به اینکار بودم تا کمی به حالت گنگ و مبهم فضای کابوس نزدیک باشه همینطور ممکنه از نداشتن شکنجه گله داشته باشید اما طبق هدف های قبلی من از نوشتن شکنجه ها و تشکیل اینجا تخلیه ی بخشی از جنونه !
نکته ی دوم: صورت مقتول متاسفانه ممکنه اونطور که باید توصیف نکرده باشم پس لطفا به عکسی که قبل از شکنجه ارسال شده ، دقت کنید.
نکته ی سوم: همونطور که اشاره کرده بودم ، شما بخشی از زندگی و احساسات مبهم من رو خوندید پس این نزدیکی به سوم شخص در داستان به همین دلیل بوده.
__
در آخر امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید ، من برای نوشتنش تقریبا با تراوشات مغزیم جنگیدم. این متن شکنجه تقدیم به یکی از اعضا که قولش رو بهش داده بودم میشه و خواهشاً از کپی رفتن ایده ها و نوشته ها دست بردارید و سعی کنید خودتون باشید!
طبق معمول همیشه
شنوای نظرات ، نتیجه گیری ها و انتقاداتتون هستم.
ارادتمند شما ؛ برهان
هدایت شده از قتلگاه
برای شنیدن نظراتتون:
https://harfeto.timefriend.net/17086711257614