قتلگاه
زبانش را رویش کشید و از حسِ زبریِ زیر زبانش چشمانش را بست.
یک لذت عمیق و در عین حال توصیف ناپذیر؛ با انگشت های اشاره و شستش پوست را از جلوی دهانش دور کرد و بزاق کِش آمده دوباره جایی میانِ چانه و دهانش برگشت.
موهایِ خیسش اطراف گردنش پخش شده بودند ، شبنم های عرق و خیسی آب با هم ادغام شده بودند و روی بدن عریانش می رقصیدند.
همانطور که آن پوست کوچک را مابین انگشتانش گرفته بود ، باز کرد و محکم از دو طرف کشیدتش.
خط های ریز و فرو رفته ی داخلش باز شدند و مانند یک آدامس کِش آمد اما پاره نشد.
سرش را از تکیه ی سردِ دیوار پشت سرش بلند و دقیق تر به پوست نگاه کرد.
می توانست لایه ای نازک از گوشتِ ماهیچه که هنوز به زیرش چسبیده بود را ببیند و حتی بعضی از آنها را لا به لای دندان هایش حس کند.
اتاقک حمام نمور شده بود و آب داغ باعث شده بود تا قسمت های بی پوست جسد مقابلش حالتی لزج بگیرند.
حالا که فکر می کرد ، آن ماهیچه های ریز که در دهانش حس کرده بود چه قدر خوشمزه بودند!
و او چقدر گرسنه..
#برهان_نویس
قتلگاه
ثانیه ها ؟ میگذرن روز ها ؟ سپری میشن و خاطرات؟ توی ذهن میمونن همه از طلوع صبح میگن اما روز جدید در
شکنجه های زیادی توی این چنل نوشته شد و خیلی ها هم خوندنشون
اما هیچ کس متوجه نشد چرا نوشته میشن و در واقع این متن شروع آمیزشی بود که جنون رو برام ساخت.
درد رو به نمایش گذاشتم و هر دفعه بدتر از قبل ادامش دادم ، خیلیا قاتل صدام میکنن.
اما هیچ کس این متن رو حتی ندید، اینکه من خودم بارها شکنجه شدم ، درد کشیدم و شبیه یه مُرده زندگی میکنم...
قتلگاه
زبانش را رویش کشید و از حسِ زبریِ زیر زبانش چشمانش را بست. یک لذت عمیق و در عین حال توصیف ناپذیر؛ با
_بابا ، بابا
دلم برات تنگ شده ، اینجا سرده
بیا از اینجا بریم.
دست پدرش را گرفت و بافت های نرمش در مشتش وا رفتند. چشم ها و دهان بازش حالا انگار حتی باز تر شده بودند.
شانه اش را فشرد و پوستِ فاسد شده به بخشی از کف دستش چسبیده اند.
_ قول میدم دیگه بازی نکنیم بابا
#برهان_نویس
قتلگاه
_بابا ، بابا دلم برات تنگ شده ، اینجا سرده بیا از اینجا بریم. دست پدرش را گرفت و بافت های نرمش در
مرددم برای نوشتن و جنازه هایی که اخیراً دیدم به افکارم تجاوز میکنن.
شاید ادامه اش را نوشتم و یا شاید حتی بزارم در امتداد پوسیدگی بمونن...
قتلگاه
حتی دیگر نمی دانست اشک از کدام چشم می بارید و اصلا اشکی برای ریختن داشت؟ گاهی اوقات به این فکر می کند که تمام زندگی اش نیازمند بود تا کسی او را دوست داشته باشد ، با تمام تمایلاتش با تمام نواقصش!
حالا او درست رو به رویش بود کسی که حتی با کره ی چشم راستی که درآمده بود مانند روز اول نگاهش می کرد.
او آنجا بود تا برای هر زخمی که روی بدن معشوق بپیوندد برای مخلوقش یک عابد باشد.
شاید حتی او یک سایه بود ، سایه ای که نور را در تمام زندگی اش بلعیده بود تا برای کوچکترین کارها صدای التماسش را بشنود.
شاید شما هم اگر کسی بود که بالاخره با تمام زخم های مخفی نشده ، بپرستتان ، لمستان کند ، عاشقی کند و ذره ذره نمک ها را بر روی آنها رها کند تا درد را با لذت بچشد تا دوباره و دوباره التماستان را بشنود. عاشق می شدید ، غرق می شدید و در تن معشوقی دیگر زاده می شدید.
_ عشق؟
جریان الکتریسته ای در بدنش جریان پیدا کرد و باعث شد تا انگشتان پاهایش را در هم فرو ببرد ، رقت انگیز به نظر می رسید که او می توانست تمام این جریان ها را بر روی دستگاه درون اتاق ببیند ؛ حتی رقت انگیز تر از اینکه طعم گوشت انگشت هایش هنوز در دهانش می چرخید و حالا هم تکه هایی از آن کنار صندلی اش استفراغ شده ، ریخته بود.
_ عشق؟ هیجان زیادی داری ! پس چرا فقط از کلمات استفاده نمی کنی؟
اگر می گفت از رایحه ی آهن و گندیده ای که از دهانش پخش می شود بدش می آید، آیا تحقیرش می کرد؟
اما او را دوست دارد ، همیشه می گفت !
او را ، زخم هایش و حتی گاهی اوقات می دید که شیشه ی حاوی چشم راستش و محلول الکل را مدت طولانی ای نگاه میکند ، حتی بیشتر از مردمک های لرزان و زنده ی خودش.
شاید حتی او ، جسم مُرده و زخمی اش را دوست دارد.
_ کبوتر کوچولو؟
سرش را تند و محکم به چپ و راست تکان داد و از برخورد هوای مستقیم با پوست سر بدون مویش احساس انزجار می کرد.
حالا سایه اش به زانوان خمیده اش که روی صندلی جمع شده بود ، رسیده بودند و اندک نور های مانده را هم می بلعید . مانند هر بار ، مانند اولین بار ...
_ مطیع باش .
لحنش لطیف بود ، به لطیفی گل های یاس . کاش می توانست تا نوای صحبت هایش را درون شیشه ای بریزد و هر لحظه بو بکشد . حالا حتی انزجار با فاصله ی کمتری بر بدنش می چرخید.
_ باشه عشق ، باشه کبوتر کوچولو!
با برخورد تیزیِ دو لبه ی قیچی زبانش را گاز گرفت. صدای برش قیچی ، قطره های فرار خون که از پشت بازویش بر سرامیک می ریختند در سرش زنگ زد و تمام نورون هایش در یکجا متمرکز ماندند. یکجایی ، شاید پشت بازو هایش؟
تمام زخم ها فریاد آزادی می زدند.
پیشروی بیشتر قیچی ، خون بیشتر ، سایه های بیشتر و حتی رگ های زبان بریده شده ی بیشتر ...
کاش صحبت کند ، کاش شیشه ی حاوی لحنش آنجا بود تا بو بکشد. کاش اجازه دهد تا التماسش کند.
هوای سرد اتاق به قسمت بریده شده ی پشت بازویش می خورد و نقص دیگری را یادآوری می کرد.
گوشت بازویش درون مشتش چنگ شده بود تا خالقش برگردد . می گفت که وقتش رسیده است تا طعمش را حس کند. اما کاش می توانست بگوید اصلا خوش طعم نیست!
انگشت هایش را لا به لای بافت های باز شده اش فرو کرد و گوشت از روی پوست کنده شده می لغزید و مانند خمیر در دستش کنجکاوی می کرد.
بوی آهن حتی از حلقش بالاتر آمده بود و رایحه ی گندیده ی انگشت هایش نوای فراموشی می زدند.
و آیا او هنوز عاشقش است؟
هنوز می پرستتش؟
دید که چطور گوشت بازویش درون گوشت چرخ کن له می شود ، ۱۳ امین بار بالاخره تکه های ریز و له شده ، زنجیر وار بیرون ریختند. شاید راست می گفتند ، ۱۳ عددی نحس است!
_ می دونی عشق ، وقتی غذا قراره وارد معده بشه به یک سد برخورد می کنه . اون سد باعث می شه تا غذا انگار وارد یه چرخ گوشت کن شده باشه ، ریز تر میشه ، له تر می شه . انسان های متقلب هم اینطور از خالقشون پیروی کردن و این دستگاه رو ساختند . می بینی؟
هر کسی متفاوت خدای خودش رو می پرسته.
با چنگال قسمتی از گوشت را برداشت و در دهانش فرو کرد ، قبل تر ها به گوشت های انسان های دیگر ادویه و سبزیجات می زد. او گوشت من را دوست دارد. او من را دوست دارد!
_ برام بسمل می رقصی عشق؟
زانو زده رو به رویم نشسته ، انگار او اولین بار است التماس می کند و نمی داند گوش هایم برای این لحنش سوت می کشند. روحم برای جدا شدن آماده شده و جسمم تنها تاوانم برای اوست. برای ما ، برای او بدون من!
برای منی که اولین بار است خالقم را پرستش میکنم.
__
وارد اتاقک شد. اتاقک سردی که بخار نفس هایش را هم نشان می داد.
بدن بدون سرش به کمک دست هایش از سقف آویزان شده بود.
او برایش بسمل رقصید ، با بدنی که سرش را به پیشکش گذاشته بود.
او را دوست داشت ، چشم راست تخلیه شده اش که درون شیشه بود ، طعم گوشت خامش را ، التماسش را ، سری که با فاصله از گردنش از سقف آویزان شده بود.
او یک عابد بود ، یک عاشقِ عابد.
#برهان_نویس
قتلگاه
حتی دیگر نمی دانست اشک از کدام چشم می بارید و اصلا اشکی برای ریختن داشت؟ گاهی اوقات به این فکر می کن
درود!
ایده ی خاصی مدنظر ندارم..
اما دو نکته :
1) قسمتی که به عنوان سد برای عبور غذا یاد شد در واقع منظورم اسفنکتر کاردیا بود بنا به دلایلی شرحش رو داخل متن آوردم.
2) بخشیش درخواستی بوده پس... در باب همون موضوع و ایده های خودم خدمت شما دوست عزیز!
و به نظر شما کدوم یکیشون عاشق تر بودن؟