وضعیت آخرالزمانی سال 2025! 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

سلبریتی‌هایی که ۲ سال کشتار کودکان و زنان غزه رو دیدند و ساکت بودند، بعد از سوختن لس آنجلس 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

❤️ مدافع حرمی که یک تنه چراغ حرم حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها را روشن کرد... 📆 سالگرد شهادت محمودرضا بیضائی 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

#تلنگر قلب راضی پدر و مادر... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــــــ .. . 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

#استوری √ اهل چرتکه انداختن اهل دو دوتا چهارتا به هیچ وجه در دستگاه امام زمان علیه السلام جا ندارن! #بحق_زینب_کبری_سلام_الله #اللھم‌عــــجل‌ݪوݪیــــڪ‌اݪفــــࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

✅ دوستانی که می‌خوان درمورد انجمن حجتیه و مواضعِ عجیب و غریب و متناقضشون اطلاعات کسب کنند، حتما این کلیپ رو ببینند. . . #نشر_دهید .... 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

✍داستان جوانی که در حضور امام علی به دزدی کردنش اعتراف کرد ... 🔻چندتا نکته بگم: ▪️منظور از قطع دست که حکم دزدی هستش ، ق.طع چهار انگشت می باشد. که آرمی باشه برای شخص گنه کار در جامعه( که اگر در کشور ما هم این حکم اجرا میشد انقدر دزدی نداشتیم) ▪️شخصی که به جوان گفت چرا مدح علی(ع) میگی ...!!؟ اسمش ابن الكوّاء بود و از منافقین و دشمنان مولا امیرالمؤمنین سلام الله علیه بوده که در جنگ نهروان در لشکر خوارج مقابل امیرالمؤمنین علیه السلام جنگید. .. . #جوین 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

#𝚂𝚃𝙾𝚁𝚈 ¦ #استوری -دردی از حسرتِ دیدارِ تو دارم که طبیب عاجـز آمد که مرا چـاره درمان تو نیست ‹ 🥹 ›↝ #امام‌زمان ‹ 🫶 ›↝ #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج .. . #جوین 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

⏳ یک دقیقه #سواد_رسانه بسیار ضروری 👌👌👌 #تبیین #فلسطین #ایران_یا_اسرائیل 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

🏥 ماه رجب، درمانگاه تخصصی تمام ضعف های روحی #استوری | #استاد_شجاعی 🌺🍃🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤 🌺🍃🌸🍃 @Solomon110 🌸🍃🌺🍃

تا فردا که داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم تا به مدرسه بروم، در فکر این بودم که امروز چطور باید با رضا رو به‌رو شوم. دلم به شدت شور می‌زنه و هر لحظه اضطرابم بیشتر میشه. یاد آن روزی افتادم که در کوچه با رضا رو به‌رو شدم و او با لبخندی پنهان، نگاهش را به من دوخته بود. حالا باید با او صحبت کنم. در همین افکار بودم و از خونه اومدم بیرون که ریحانه و طاهره را دیدم پشت در منتظرم بودند. طاهره پرسید: «پس منصوره و منیره کجا هستن؟ نمیان مدرسه؟» لبم را گاز گرفتم و گفتم: «عه، اصلاً حواسم بهشون نبود.» کامل چرخیدم سمت خونه و صدا زدم: «منصوره، منیره زود باشید بیایید، دیر می‌شه.» بچه‌ها آومدند و به سمت مدرسه حرکت کردیم، اما در دل من هیاهویی برپاست ریحانه متوجه حالات من شد و آرام به دستم زد و با نگاهش بهم فهموند که از طاهره و بچه‌ها فاصله بگیرم. قدم‌هام رو کند کردم و از طاهره عقب موندم. ریحانه در گوشم نجوا کرد: «عزیزم، نگران نباش. فقط خودت باش و به احساساتت گوش بده. رضا تو را دوست دارد، پس همه‌ چیز به خوبی پیش میره.» نفس بلندی کشیدم. _نمی‌دونم چطور با این موضوع کنار بیایم که نه پدر و مادر تو و نه بابای خودم اصلاً با این ازدواج راضی نیستند. ریحانه با اطمینان نگاهی به من انداخت: _«این موضوع را فراموش کن. تو باید به احساساتت فکر کنی. رضا تو رو می‌خواد، تو هم که او را دوست داری، پس باید این فرصت را امتحان کنی.» با تردید سرم را پایین انداختم... کپی حرام⛔️ هرشب یک قسمت از داستان گذاشته میشه🙏🌹