وسواس خوب است یا بد!؟
✍خانم پیوسته
دو روزی بود که که جنگ شروع شده بود و ما در اولین روز از شرایط بحرانی کشور و ماجرای اسرائیل و نبرد، در حال گپ و گفت و کارشناسی مسائل سیاسیو کارشناسی مسائل خاورمیانه وکارشناسی امور کشاورزی و کارشناسی ساخت موشک و بالگرد و پهپاد و غیره بودیم.
تو این بحبوحه هم هر از گاه خبرمیرسید که خونه ی کوچههای بغل دستیمون رو زدن. من این بین جزو نترسترین آدمها بودم شاید اگه اون لحظه تصویر منو هم میگرفتن چندتا مدال هم قسمت من میشد به خاطر این شجاعت و این رشادت بی نظیر که از خودم ارائه داده بودم.
کاش بودید و یکیتون این تصویر رو میدید .بمب دقیقا به ساختمون بغلیمون خورد. شب بود، شیشههامون لرزید.بچهها جیغزنان دویدن اومدن گفتن مامان مامان. همسرم چون نظامیه، خونه نبود. قاعدتا ستون این خونه من بودم و باید بچهها رو تحت حمایت خودم می گرفتم.
اما متاسفانه ظرف خاکشیر از بالای کابینت افتاده بود پایین و تمام فضای آشپزخونه رو پر از خاک شیر کرده بود. وای خدایا این خاک شیرها رو باید جمع کنم بعد بریم! بچهها، صبر کنید ما میتوانیم ما پیروزیم ما بر این واقفیم که پیروزیم، پس صبر کنید مامان خاک شیرها رو جمع کنه. جاروبرقی رو روشن کردم .جالب بود اونقدر از بیرون سر و صدا میاومد که صدای جاروبرقی به هیچ عنوان شنیده نمیشد. من در حال جارو کردن خاک شیرها بودم . تو گویی فیلمی رو با ولوم میوت در حال تماشا بودم.هیچ صدایی از جارو برقی غرغروی ما نمیاومد.
همین که تمام شد ظرف خاک شیرو مجدد به جای قبلش برگرداندم و ناگهان باااااام. صدای مجدد از موشکی رعب آور که خانه ما را شدیدا لرزاند...
خدایا ظرف خاکشیر باز هم به زمین افتاد و فضای آشپزخانه را پر از خاک شیر کرد. من غیور زن ایرانی، شیرزن وطن. همچنان جارو برقی رو روشن گذاشتم و مجدد اون جا را جارو کردم. فرزندانم گریه میکردند اما من با شجاعت مردانه و رشادت زنانه به کار خودم ادامه دادم. وقتی به کوچه رسیدیم همه چیز آروم شده بود خونه همسایه بغلی دو نیم شده بود.همسایهها وقتی منو دیدن پرسیدن تو کجا بودی. گفتیم لابد رفتید شمال که نیومدین بیرون
ماجرا رو تعریف کردم برام خیلی دل سوزوندن..
میگفتن به من غبطه میخورن که انقدررر شجاعم
خدایا من این شجاعتو به واسطه وسواسم دارم...سپاس
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
نمایندهی گمنام رهبری!
✍سارا کردی
تا جایی که یادمه خونه ی مادربزرگ
محل پر رفت وآمدی بود. عزیزانش
هرکدوم یه عقیده داشتن؛ طاغوتی
حزبالهی، سیاسی ، عشق به رژیم
بی خیال رژیم، یه عهده هم تماشاچی
ماهم که با مادربزرگ زندگی می کردیم
همیشه بین بهشت وجهنم درحال رفت
وآمد بودیم. پیش طاغوتیا که بودیم با
این کلمات برخورد میکردیم، اون گره ی
روسریت رو یکم شل کن، خفه نشی بنده
خدا روسریت رو بده عقب کور نشی! آستینت نره تو غذا، خدایاااا مغز این بچه ها روچه چوری شستشو دادن که ازحالا اینجورین؟!!
گردان حزبالهی ها که میومدن با به به چه خانمی... چه فرشته ای ...آفرین
عزیزم روسریت روبیار جلو ...گره روسریت
رو هم سفت کن، آستینتم بپوشون تو این
آشوب بازار ماهم کم کم بزرگ میشدیم
تو گروه انقلابیون هر حرفی که ازبقیه گفته می شد؛ غیبت حساب میشد ولی تودسته بعدی میشد ؛صحبت، تواینوریها
سازو ضرب میشد آواز بهشتی ، تواونوریها میشد جمع کردن هیزم جهنم !
هرچی بزرگتر میشدم عقاید حزب الهی هم
بامن بزرگ میشد ،همیشه تو جمع چپی ها باترس و استرس وخودکم بینی که املم
و مغزم نخودیه بودم ولی تو راستیها با اعتماد به نفس و چه عقیده وچه ایمان استواری روبه رو بودم
هرچی بزرگتر میشدم ،زبونم هم بزرگتر و صدام بلندترمی شد...
به جای رسیده بودم که تویه جاهایی
برای طرفداری از رژیم نطق هم میکردم
برا خودم سری تو سرا درآورده بودم
تا جایی که شدم نماینده ولی فقیه
کافی بود
توجمع چپی ها حاضر میشدم
سریع میگفتن بیا بينم میدونی که رهبر
چه کار کرده نگاه وضع مملکت کن ببین مردمو به چه روزی انداخته تازه جواب دادن رو یاد گرفته بودم میگفتم یه مادر که چندتا بچه داره همشون مثل هم نمیشن همشونو نمیشه یه جور تربیت کرد... ایشون بامیلیونها آدم جورواجور ازنفهم تا
دزدو کلاه بردار طرفه چندتاشونوآدم کنه بعد به هوای آب خوردن محل رو ترک میکردم ،تشریف میبردم آشپزخونه دیگه نمیومدم تا آشپزخونه رو شسته وتمیز تحویل بدم😂
بعدشم خداحافظی این حرفم تا چند وقت جواب داد
ولی دیگه بیفایده بود باچپی ها که بودم مملکت داغون، پراز فساد ،همه دزد وبیچاره هیچکی به فکر مردم نبود، داشتیم بدبخت میشدیم رژیم داشت عوض میشد .ولی تو جمع راستیها منظورم انقلابیونه مملکت گل و بلبل همه چی عالی بود، مردم غیور و دلاور رژیم همیشه پا برجا... تواین گیرو دار رفتم تهران خونه یکی ازآشناها... تاحالا ماهواره ندیده بودم
آخر شب رفتم، مسواک بزنم بیام بخوابم دیدم یکی همه پا ماهواره نشستن یکی که گفت پسر شاهه !گفت :میخواد بیاد دیگه دوران این رژیم به سر اومده منه بدبخت فلک زده باور کردم نمیدونستم باید چه کار کنم ...ملتو چه جوری خبردار کنم ساعت ۱ بامداد بود ...دیدم اگه بخوابم
فردا صبح مملکت به فنا رفته، بااینکه نماینده ولی فقیه بودم هیچ شماره ای ازدم و دستگاه و دفتر رهبری نداشتم!😅 که خبر به این مهمی روبدم گفتم نمیشه مردم خواب باشن باید همه روبیدار کنم رفتم
تو یه اتاقی سریع زنگ زدم بروجرد گفتم آماده باشید پسر شاه میخواد بیاد رژیمو عوض کنه چه کارکنم من اینجا گیر کردم افتاده بودم یاد زمان انقلاب میگفتم فردا تواین آشفته بازار نکنه دیگه نتونم برم و اینجا گیرکنم اینقدر ترسیده بودم که نگو
که یهو صدای پشت خط گفت نصف شبی دیوونه شدی برو بگیر بخواب اینا چند ساله دارن ازاین اراجیف میگن
اون خونسرد
من روبه موت گفتم: مگه شما از قبل اینو شنیدی؟ گفت: برو بابا هزاربار... وگوشیو قطع کرد .با اینکه خوشحال بودم که مملکت ازجنگ نجات پیدا کرده ولی دعا دعا میکردم صبح شه که سریع فلنگو ببندم و برم
لعنتی چه شبی بود!
خدا ازشون نگذره که اونجور تن وبدن منو رو ویبره گذاشتن،،،
راستی اگه کسی آقا رو زیارت کرد یادش نره بگه یه نماینده ی غریب وگمنام
تو شهر بروجرد داره!!!😊
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
سلام خدمت داستاننویسان محترم
داستانکهای خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید.
هر داستانی تصویری از اینروزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇
@n_mousavi3
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
آرامش غزه
✍سیده اعظم الشریعه موسوی
مادر، بچهها را صدا میزند: زود باشید موشک باران شروع شد.
کودکان با خوشحالی میدوند و زیر آسمان دراز میکشند. با شمردن موشکهای ایرانی به خواب میروند.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
پایان انتظار
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
زن ظرفهای شسته شدهی مهمانی غدیر را در کابینت گذاشت. زیر لب با آنها زمزمه کرد: خاطرات خوبی تا به حال با شما داشتهام. برای مهمانی بزرگتری آماده باشید.
وقتی درِ کابینت را بست به این فکر کرد، جشن ظهور را چطور برگزار کند و چه غذایی بپزد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هوشِ ایرانی
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
سرش را از روی دفتر نقاشیاش بلند کرد: مامان یعنی موشکهای ما از تیر آرش کمانگیر هم بیشتر پرتاب میشوند؟
مادر لبخند زد: بله پسرم خیلی بیشتر.
چشمانش از ذوق درخشید: واقعاً مامان، یعنی چقدر بیشتر؟
مادر به پهنای صورت خندید: تیر آرش تا مرز ایران رفت، اما موشکها از قلب تلآویو هم بیشتر میروند.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
الی بیتالمقدس
✍ سیده اعظم الشریعه موسوی
دخترک غزهای، با خوشحالی نقشه را جلوی صورت مادرش گرفت:
«مامان! اسرائیل روی نقشه نیست؟»
مادر لبخند زد:
«دیشب، دوستان ایرانیمان از صحنهٔ روزگار محوش کردند.»
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
وعده صادق
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
رو به نتانیاهو کرد و پرسید: حالا که جمع خودمانی است یکی از افتخارات اسرائیلی را بگو؟
نتانیاهو دست روی دستش گذاشت: افتخاری از این بالاتر که به دست ایرانیها بیچاره شدیم.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
ثبت در تاریخ
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
پسرک دفترش را بُرد و کنار مادرش نشست: مامان برای این ضربالمثلها یک مثال میگویی؟
مادر خندید: بله پسرم بپرس.
- پا روی دم شیر گذاشتن؟
- مثل اسرائیل که اشتباه کرد و با ایران در افتاد.
پسر خوشحال شد: هرکس خربزه بخورد باید پای لرزش هم بنشیند؟
- باز هم مثل اسرائیل که تاوان شروع جنگ را پس داد.
پسرک خندید: زمان بزن در رو تموم شده؟
مادر دست روی سر پسرش کشید: جواب ایرانیها به هرکسی که نگاه چپ به کشورشان کند.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
وطنم وتنم
✍ مرضیه تقیپور
هوا گرم بود و خیابانها شلوغ.
بیشتر مسیرها را هم بسته بودند.
کنار خیابان ایستادم و گوشیام را از کیفم بیرون آوردم.
ماشینی دنده عقب گرفت و نزدیکم متوقف شد.
شیشه سمت راستش را پایین کشید و گفت: سلام، مسیرتان کجاست؟
با تردید نگاهش کردم،
لبخندی زد و گفت: سوار شوید، مقصدتان هرکجا باشد شما را میرسانم.
هنوز مردد بودم که دیدم در را برایم باز کرد.
نگاهم میکرد و منتظر بود تا سوار شوم.
دیگر فکر نکردم، برای خلاصی از شر گرما تردید را کنار گذاشتم.
در را بستم و ماشین به راه افتاد.
درحالی که کولر را روشن میکرد گفت: امروز خیلی گرمتر از روزهای قبل است.
سرم را تکان دادم و گفتم: آره! من زیاد در راهپیمایی نماندم اما همان چند دقیقه هم که در میان جمعیت بودم حسابی خیس عرق شدم.
با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت.
چند ثانیه بعد گفتم: تعجب نکردی؟؟
_ از چی باید تعجب کنم؟؟
_ از اینکه من هم امروز امدهام راهپیمایی.
_نه، مگر جای تعجب دارد؟
گفتم: منو ببین، این شال رو همیشه دور گردنم میندازم، اصلا نمیپوشمش.
_خب؟ منظورت چیه؟
_خب تو چادری هستی، حتی الان که پشت فرمون هستی با چادر داری رانندگی میکنی، اعتقاداتمون اصلا شبیه هم نیست.
چند ثانیه نگاهم کرد، نگاهی عمیق و بعد گفت: امروز فرق دارد، همه برای دفاع از وطن امدهایم.
با بغض گفتم: برای وطن جان میدهم.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
راهپیمایی خشم و همدلی
✍معصومه فاطمی
هوا بسیار گرم بود، وقتی در ماشین را باز کردم بیش از پیش می شد فهمید گرما چقدر بی طاقت می کند.بچه ها هم برای گرما کمی بی طاقت بودند.
حدود یکی و دو کیلومتر قبل از نماز جمعه به سختی جایی را برای پارک پیدا کردیم و پیاده تا نماز جمعه رفتیم. یادم نمی آید چنین صحنه هایی را دیده باشم ازدحام ماشین ها و ازدحام افرادی که ماشین ها را گذاشته بودند تا پیاده به نماز جمعه برسند، خیلی زیاد بود.
ازدحام جمعیت اینقدر زیاد بود که نتوانستم وارد مصلی بشوم حتی وارد حیاط مصلی هم نشدم تقربیا چند صد نفری دم درب منتظر بودند وارد بشوند. چند صد نفری هم که ناامید از ورود بودند،یا ایستاده بودند یا جایی نماز می خواندند، یا در سایه ای نشسته بودند و...
من که فرزند کوچکم همراهم بود تصمیم گرفتم جایی بنشینم و از همان بیرون صدای خطبه ها را گوش بدهم و نماز بخوانم. تا آمدم جایی روی زمین بنشینم ، خانمی سریع، زیراندازش را پهن کرد و گفت با هم نماز بخوانیم همان روفرشی شد محلی برای نماز خواندن تعداد زیادی از افراد که به نوبت نماز می خواندند.
تصویری از امام خمینی و آیه الله خامنه ای دستم بود. خانمی که، میان سالی را رد کرده بود عکس را از من گرفت و گفت کدام خمینی و کدام خامنه ای است؟ ته دلم ذوق و تعجب آمیخته بود. چطور می شود هنوز امام و آقا را نمیشناسد؟ ولی خداروشکر آمده بود تا در این نماز جمعه و راهپیمایی بی نصیب نباشد.
نماز تمام شد و راه افتادیم، شاید نیم ساعت درمیان جمعیت در همان ابتدای راه مانده بودیم، و فشار جمعیت نمی گذاشت قدم از قدم بردارم.جمعیت تکان نمیخورد. دختری نوجوان وارد جمعیت شد، مقنعه مدرسه اش را به تن کرده بود، یک تیشرت لانگ و یک شلوار زاپ دار پوشیده بود شاید ده جای شلوار پارگی های بزرگ داشت، حس کردم مقنعه اش را برای این راهپیمایی پوشیده، رفت جایی روی بلندی جا گرفت و با هر شعار اینقدر فریاد میزد، گویا از ته دلش می خواست اسرائیل و آمریکا با شعارهایش مورد هدف قرار بدهد.
چند قدم که جلو رفتم خانمی روی دوشم زد و گفت چه قدر خوب که تو گرما با بچه بغل آمدی و خیلی تشکر کرد، چند لحظه بعد به دخترش گفت: "به بابا گفتم میریم راهپیمایی با ناراحتی گفت برید شهید بشوید😏" دخترش گفت:" چند روزی هست عکس ها و فیلم های آقای خامنه ای را می بیند" مادر و دختر دلشان برای این تغییر پدر غنج رفت...
عدو شود سبب خیر اگرخدا خواهد...
اسرائیل نفهمید با حمله اش، " أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم"را تقویت میکند و این راهپیمایی یک نمونه بود.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall