eitaa logo
سرای داستان
43 دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان انتظار ✍سیده اعظم‌الشریعه موسوی زن ظرف‌های شسته شده‌ی مهمانی غدیر را در کابینت گذاشت. زیر لب با آن‌ها زمزمه کرد: خاطرات خوبی تا به حال با شما داشته‌ام. برای مهمانی بزرگتری آماده باشید. وقتی درِ کابینت را بست به این فکر کرد، جشن ظهور را چطور برگزار کند و چه غذایی بپزد. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
هوشِ ایرانی ✍سیده‌ اعظم‌الشریعه موسوی سرش را از روی دفتر نقاشی‌اش بلند کرد: مامان یعنی موشک‌های ما از تیر آرش کمانگیر هم بیشتر پرتاب می‌شوند؟ مادر لبخند زد: بله پسرم خیلی بیشتر. چشمانش از ذوق درخشید: واقعاً مامان، یعنی چقدر بیشتر؟ مادر به پهنای صورت خندید: تیر آرش تا مرز ایران رفت، اما موشک‌ها از قلب تل‌آویو هم بیشتر می‌روند. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
الی بیت‌المقدس ✍ سیده اعظم الشریعه موسوی دخترک غزه‌ای، با خوشحالی نقشه را جلوی صورت مادرش گرفت: «مامان! اسرائیل روی نقشه نیست؟» مادر لبخند زد: «دیشب، دوستان ایرانی‌مان از صحنهٔ روزگار محوش کردند.» اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
وعده صادق ✍سیده اعظم‌الشریعه موسوی رو به نتانیاهو کرد و پرسید: حالا که جمع خودمانی است یکی از افتخارات اسرائیلی‌ را بگو؟ نتانیاهو دست روی دستش گذاشت: افتخاری از این بالاتر که به دست ایرانی‌ها بیچاره شدیم. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
ثبت در تاریخ ✍سیده اعظم‌الشریعه موسوی پسرک دفترش را بُرد و کنار مادرش نشست: مامان برای این ضرب‌المثل‌ها یک مثال می‌گویی؟ مادر خندید: بله پسرم بپرس. - پا روی دم شیر گذاشتن؟ - مثل اسرائیل که اشتباه کرد و با ایران در افتاد. پسر خوشحال شد: هرکس خربزه بخورد باید پای لرزش هم بنشیند؟ - باز هم مثل اسرائیل که تاوان شروع جنگ را پس داد. پسرک خندید: زمان بزن در رو تموم شده؟ مادر دست روی سر پسرش کشید: جواب ایرانی‌ها به هرکسی که نگاه چپ به کشورشان کند. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
وطنم وتنم ✍ مرضیه تقی‌پور هوا گرم بود و خیابان‌ها شلوغ. بیشتر مسیرها را هم بسته بودند. کنار خیابان ایستادم و گوشی‌ام را از کیفم بیرون آوردم. ماشینی دنده عقب گرفت و نزدیکم متوقف شد. شیشه سمت راستش را پایین کشید و گفت: سلام، مسیرتان کجاست؟ با تردید نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت: سوار شوید، مقصدتان هرکجا باشد شما را می‌رسانم. هنوز مردد بودم که دیدم در را برایم باز کرد. نگاهم می‌کرد و منتظر بود تا سوار شوم. دیگر فکر نکردم، برای خلاصی از شر گرما تردید را کنار گذاشتم. در را بستم و ماشین به راه افتاد. درحالی که کولر را روشن می‌کرد گفت: امروز خیلی گرم‌تر از روزهای قبل است. سرم را تکان دادم و گفتم: آره! من زیاد در راهپیمایی نماندم اما همان چند دقیقه هم که در میان جمعیت بودم حسابی خیس عرق شدم. با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت. چند ثانیه بعد گفتم: تعجب نکردی؟؟ _ از چی باید تعجب کنم؟؟ _ از اینکه من هم امروز امده‌ام راهپیمایی. _نه، مگر جای تعجب دارد؟ گفتم: منو ببین، این شال رو همیشه دور گردنم می‌ندازم، اصلا نمی‌پوشمش. _خب؟ منظورت چیه؟ _خب تو چادری هستی، حتی الان که پشت فرمون هستی با چادر داری رانندگی می‌کنی، اعتقاداتمون اصلا شبیه هم نیست. چند ثانیه نگاهم کرد، نگاهی عمیق و بعد گفت: امروز فرق دارد، همه برای دفاع از وطن امده‌ایم. با بغض گفتم: برای وطن جان می‌دهم. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
راهپیمایی خشم و همدلی ✍معصومه فاطمی هوا بسیار گرم بود، وقتی در ماشین را باز کردم بیش از پیش می شد فهمید گرما چقدر بی طاقت می کند.بچه ها هم برای گرما کمی بی طاقت بودند. حدود یکی و دو کیلومتر قبل از نماز جمعه به سختی جایی را برای پارک پیدا کردیم و پیاده تا نماز جمعه رفتیم. یادم نمی آید چنین صحنه هایی را دیده باشم ازدحام ماشین ها و ازدحام افرادی که ماشین ها را گذاشته بودند تا پیاده به نماز جمعه برسند، خیلی زیاد بود. ازدحام جمعیت اینقدر زیاد بود که نتوانستم وارد مصلی بشوم حتی وارد حیاط مصلی هم نشدم تقربیا چند صد نفری دم درب منتظر بودند وارد بشوند. چند صد نفری هم که ناامید از ورود بودند،یا ایستاده بودند یا جایی نماز می خواندند، یا در سایه ای نشسته بودند و... من که فرزند کوچکم همراهم بود تصمیم گرفتم جایی بنشینم و از همان بیرون صدای خطبه ها را گوش بدهم و نماز بخوانم. تا آمدم جایی روی زمین بنشینم ، خانمی سریع، زیراندازش را پهن کرد و گفت با هم نماز بخوانیم همان روفرشی شد محلی برای نماز خواندن تعداد زیادی از افراد که به نوبت نماز می خواندند. تصویری از امام خمینی و آیه الله خامنه ای دستم بود. خانمی که، میان سالی را رد کرده بود عکس را از من گرفت و گفت کدام خمینی و کدام خامنه ای است؟ ته دلم ذوق و تعجب آمیخته بود. چطور می شود هنوز امام و آقا را نمی‌شناسد؟ ولی خداروشکر آمده بود تا در این نماز جمعه و راهپیمایی بی نصیب نباشد. نماز تمام شد و راه افتادیم، شاید نیم ساعت درمیان جمعیت در همان ابتدای راه مانده بودیم، و فشار جمعیت نمی گذاشت قدم از قدم بردارم.جمعیت تکان نمی‌خورد. دختری نوجوان وارد جمعیت شد، مقنعه مدرسه اش را به تن کرده بود، یک تیشرت لانگ و یک شلوار زاپ دار پوشیده بود شاید ده جای شلوار پارگی های بزرگ داشت، حس کردم مقنعه اش را برای این راهپیمایی پوشیده، رفت جایی روی بلندی جا گرفت و با هر شعار اینقدر فریاد می‌زد، گویا از ته دلش می خواست اسرائیل و آمریکا با شعارهایش مورد هدف قرار بدهد. چند قدم که جلو رفتم خانمی روی دوشم زد و گفت چه قدر خوب که تو گرما با بچه بغل آمدی و خیلی تشکر کرد، چند لحظه بعد به دخترش گفت: "به بابا گفتم میریم راهپیمایی با ناراحتی گفت برید شهید بشوید😏" دخترش گفت:" چند روزی هست عکس ها و فیلم های آقای خامنه ای را می بیند" مادر و دختر دلشان برای این تغییر پدر غنج رفت... عدو شود سبب خیر اگرخدا خواهد... اسرائیل نفهمید با حمله اش، " أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم"را تقویت می‌کند و این راهپیمایی یک نمونه بود. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
من ایرانی‌ام ✍فاطمه بختیاری این روزها فیلم و عکس‌های زیادی همین می‌رسد. فیلم و عکس‌هایی که حس می‌کنم چقدر خدا دوستم داشته که ایرانی شده‌ام. -از میوه فروش‌هایی که مردم را دعوت می‌کنند به شیرینی میوه‌ی همدلی و گذشت. -از نانوایی که گرمایی تنورش شبانه روز روشن است تا نان گرم مردم بیات نشود. -از رانندگان که مسافر دربستی دارند تا خیابان آرامش. -از مغازه‌هایی که همیشه باز هستند تا کسی مایحتاج خانه‌اش کم نشود. -این روزها همه مشغول کاری هستند تا نشان دهند ایرانی‌اند تا نشان دهند ریشه در خاک چندین هزار ساله دارند. -این روزها فکر می‌کنم چه کار کنم؟ همه کارهای می‌کنند تا نشان ایرانی هستند. پر قدرت و پر صلابت. امروز صلابت در تمام خیابان‌های ایران جاری بود. امروز نمازهای جمعه رنگ حماسه گرفت. هر گوشه از کشور مردم نقشی از شجاعت زدند که نه از موشک می‌ترسند و نه پهباد. امروز تهران نمایشی از یک شهر زیبا بود. زیبایی پایتخت کشوری که حب علی در پوست و گوشت تک تک مردم آن است. امروز افتخار کردم که ایرانی‌ام. ایرانی نه از جنگ سخت حراس دارند نه از جنگ نرم. ایرانی همیشه مردانه در برابر زورگویی ایستاده است. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
سی‌ام.. خرداد ✍ مریم عباسیان پسرک قایق پلاستیکی را در تشت آب انداخت و کنار آشپزخانه دومتری با آرزوی همراهی پدر در ناوگان دریایی بازی می‌کرد. صدای مهربان مادر از لابلای خورده شیشه‌ها پَر کشید تا خلیج فارس. آب تشت سرخِ سرخ شد. دومین جمعه‌ی تجاوز، اسرائیل مجتمع مسکونی را زد. از آب بازی، پسرک هم ترسید. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
عروس کِشون ✍مریم رضایت دیشب توی مسجد دیدمش؛ اومد جلو، اما تا سلامش کردم، بدون مقدمه گفت؛ یادته پنج شنبه اون هفته چقدر خونه‌ی شما خوشمون بود! چقدر جشن غدیر خوش گذشت از فرداش تا حالا، توی این ده روزه همش استرس داریم! نکنه یوقت موشک روی سر ما بخوره! شبها خوابم نمیبره نگران بچه ها هستم. گفتم عزیزم چرا استرس داری! خوب جنگ هم جزء زندگی آدمه دیگه، اگه همیشه آرامش باشه که قدرشو نمی دونیم.! تازه ما دیروز عروس کشون داشتیم، خیلی هم خوش گذشت. زندگی طبیعیمون را که نمیشه بهم بریزیم! نباید منفعل بشیم! در ثانی الان که نباید استرس داشته باشی! الان وقتشه که خوشحال باشی. با تعجب گفت؛ چه خوشحالی! آخه رو سر آدم بمب ریختن خوشحالی داره! گفتم ؛ نه عزیزم، خوشحالیم از اینکه قدرت داریم و رو سر دشمن دست برتر داریم، خدا را شکر هم قدرت نظامی داریم و هم قدرت ایمان. مگه قرآن نفرموده؛ الا انَّ حزب الله هم الغالبون! مگه نفرموده؛ ولاخوف علیهِم ولا هُم یحزنون! از چی می ترسی! اصلا نترس. تازه علاوه بر زدن اسرائیل، دشمن داخلیمون هم خودشو نشون داد و داریم اونو هم رد گیری می کنیم، به نظرم این فوق العادس. **** میگم یه پیشنهاد دارم برات؛ چند نفر از نزدیکانت را دعوت کن یه دورهمی خشکلی راه بینداز، الان وقت همدلی و مهربونیه، باید دستمون توی دست همدیگه باشه، بعدش همه با هم برا رزمنده ها و سلامتی رهبر دعا کنید،اُنوقت ببین چقدر حالت خوب میشه! و از امشب موقع خواب یه آیه الکرسی بخون و راحت بخواب. چرا که ما قطع به یقین پیروزیم، راستی صدقه برا پیروزی هم یادت نره، برا من هم دعا کن، خدا لیاقت شهادت به بهم بده. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall