فرار
✍ مهدیه حاجیزاده
ساعتهاست که نور سرد موبایل، شبحوار در تاریکی اتاق میرقصد. انگشتانم بیاراده روی خبرگزاریها میلغزد، در جستجوی حقیقتی که میان انبوه تیترهای درهم گم شده. «کابوس است... باید کابوس باشد.»
زنگ تلفن دوباره میپیچد. سمیرا. عکسش را پاک میکنم، اما صدایش مثل خوره به مغزم میچسبد:«همکاری کن، همه چیز رو برات راحت میکنم...»
موبایل در مشت یخزدهام دوباره روشن میشود. نوتیفیکیشن جدید، تیغوار روی صفحه میدرخشد:
«چرا جواب نمیدی؟ کار فوری دارم.»
گلویم خشک شده، انگار مشتی شن فرو دادهام. این بار، راه گریزی نیست. صدای سمیرا در گوشم تکرار میشود، تکهتکه، مثل نوار خراب:
«فقط چند مختصات نظامی... اسرائیل قول داده، بعد از عملیات، پاسپورت و زندگی جدیدت رو...»
هشدار دیگری. یک فایل رمزگذاری شده. دستهایم میلرزد، نفسهایم به شماره افتاده. فایل را باز میکنم یک نقشه است. عکسهای ماهوارهای با جزئیاتی که مو بر تن راست میکند. درخت توت پیری که از بچگی زیر سایهاش بازی میکردم... دیوار آجری ترکخورده...
«حیاط خانه مادر.»
زیرنویس عبری است، اما یک کلمه را واضح میفهمم:
«تایید برای حمله.»
زنگ تلفن دوباره فضای اتاق را میدرد. سمیرا. صدایش نرم و فریبنده است، مثل روز اولی که مرا به جنبش کشاند:
«مختصات رو دیدی؟ فردا صبح، پهباد رو هدایت کن. سیستم دفاعی رو هم که خودت تحویل دادی... پس مشکل کجاست؟»
«این که... اینجا خونهٔ مادرمه! قرارمون مناطق مسکونی نبود!»
سکوت سنگینی میافتد. سپس خندهای سرد و بیروح:«قرار نبود انتخاب کنی. ما به تو آزادی میدیم، نه حق انتخاب.»
تماس قطع میشود. چشمهایم را میبندم. مادرم را میبینم، در حیاط، زیر آفتاب ملایم صبح، قرآن باز روی پایش... بغضی سخت گلویم را میفشارد. من چه جنایتی مرتکب شدهام؟
دستهایم بوی باروت میدهد؛ از وقتی برایشان نقاط حساس را علامت زدم. حالا آن خطکشهای قرمز، به سقف خانهٔ خودم رسیده.
موبایل را با تمام قوا به دیوار پرتاب میکنم. شیشهاش خرد میشود، مثل تمام وعدههای پوچی که باور کرده بودم. «آزادی؟ من فقط یک مهره بودم.»
حالا... نقشهٔ قتل عام در دستان من است.
با لرز، شمارهای را میگیرم که سالها از آن فرار میکردم: ۱۱۴.
وقتی اپراتور پاسخ میدهد، صدایم را پایین میآورم، اما هر کلمهام مثل فریادی در سکوت است:«میخوام یه سری اطلاعات از یه عملیات خرابکاری بدم...»
پشت پنجره، نخستین پرتوهای خورشید از لبهی بامها بالا میآید. امروز... امروز دیگر از خودم فرار نمیکنم.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است👇
https://eitaa.com/StoryHall
📣 دعوت به نویسندگی: روایت مقاومت ایران
✍️ داستانهای ایستادگی از حماسهی ملتی که هرگز تسلیم نمیشود!
🔹 موضوعات اصلی:
- شجاعت مردم در برابر جنگ روانی و نظامی دشمن
- هوشمندی نیروهای مسلح و رسانههای متعهد
- مقاومت در برابر تهدیدها با عزمی راسخ
📜 قالب آثار: داستان کوتاه
📩 ارسال آثار: @ensane_falsafi
🌐 #داستانهای_مقاومت
#ایران_تسلیمناپذیر
✊ بیانیهی رهبری را روایت کنیم، تاریخ را زنده نگه داریم!
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
وسواس خوب است یا بد!؟
✍خانم پیوسته
دو روزی بود که که جنگ شروع شده بود و ما در اولین روز از شرایط بحرانی کشور و ماجرای اسرائیل و نبرد، در حال گپ و گفت و کارشناسی مسائل سیاسیو کارشناسی مسائل خاورمیانه وکارشناسی امور کشاورزی و کارشناسی ساخت موشک و بالگرد و پهپاد و غیره بودیم.
تو این بحبوحه هم هر از گاه خبرمیرسید که خونه ی کوچههای بغل دستیمون رو زدن. من این بین جزو نترسترین آدمها بودم شاید اگه اون لحظه تصویر منو هم میگرفتن چندتا مدال هم قسمت من میشد به خاطر این شجاعت و این رشادت بی نظیر که از خودم ارائه داده بودم.
کاش بودید و یکیتون این تصویر رو میدید .بمب دقیقا به ساختمون بغلیمون خورد. شب بود، شیشههامون لرزید.بچهها جیغزنان دویدن اومدن گفتن مامان مامان. همسرم چون نظامیه، خونه نبود. قاعدتا ستون این خونه من بودم و باید بچهها رو تحت حمایت خودم می گرفتم.
اما متاسفانه ظرف خاکشیر از بالای کابینت افتاده بود پایین و تمام فضای آشپزخونه رو پر از خاک شیر کرده بود. وای خدایا این خاک شیرها رو باید جمع کنم بعد بریم! بچهها، صبر کنید ما میتوانیم ما پیروزیم ما بر این واقفیم که پیروزیم، پس صبر کنید مامان خاک شیرها رو جمع کنه. جاروبرقی رو روشن کردم .جالب بود اونقدر از بیرون سر و صدا میاومد که صدای جاروبرقی به هیچ عنوان شنیده نمیشد. من در حال جارو کردن خاک شیرها بودم . تو گویی فیلمی رو با ولوم میوت در حال تماشا بودم.هیچ صدایی از جارو برقی غرغروی ما نمیاومد.
همین که تمام شد ظرف خاک شیرو مجدد به جای قبلش برگرداندم و ناگهان باااااام. صدای مجدد از موشکی رعب آور که خانه ما را شدیدا لرزاند...
خدایا ظرف خاکشیر باز هم به زمین افتاد و فضای آشپزخانه را پر از خاک شیر کرد. من غیور زن ایرانی، شیرزن وطن. همچنان جارو برقی رو روشن گذاشتم و مجدد اون جا را جارو کردم. فرزندانم گریه میکردند اما من با شجاعت مردانه و رشادت زنانه به کار خودم ادامه دادم. وقتی به کوچه رسیدیم همه چیز آروم شده بود خونه همسایه بغلی دو نیم شده بود.همسایهها وقتی منو دیدن پرسیدن تو کجا بودی. گفتیم لابد رفتید شمال که نیومدین بیرون
ماجرا رو تعریف کردم برام خیلی دل سوزوندن..
میگفتن به من غبطه میخورن که انقدررر شجاعم
خدایا من این شجاعتو به واسطه وسواسم دارم...سپاس
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
نمایندهی گمنام رهبری!
✍سارا کردی
تا جایی که یادمه خونه ی مادربزرگ
محل پر رفت وآمدی بود. عزیزانش
هرکدوم یه عقیده داشتن؛ طاغوتی
حزبالهی، سیاسی ، عشق به رژیم
بی خیال رژیم، یه عهده هم تماشاچی
ماهم که با مادربزرگ زندگی می کردیم
همیشه بین بهشت وجهنم درحال رفت
وآمد بودیم. پیش طاغوتیا که بودیم با
این کلمات برخورد میکردیم، اون گره ی
روسریت رو یکم شل کن، خفه نشی بنده
خدا روسریت رو بده عقب کور نشی! آستینت نره تو غذا، خدایاااا مغز این بچه ها روچه چوری شستشو دادن که ازحالا اینجورین؟!!
گردان حزبالهی ها که میومدن با به به چه خانمی... چه فرشته ای ...آفرین
عزیزم روسریت روبیار جلو ...گره روسریت
رو هم سفت کن، آستینتم بپوشون تو این
آشوب بازار ماهم کم کم بزرگ میشدیم
تو گروه انقلابیون هر حرفی که ازبقیه گفته می شد؛ غیبت حساب میشد ولی تودسته بعدی میشد ؛صحبت، تواینوریها
سازو ضرب میشد آواز بهشتی ، تواونوریها میشد جمع کردن هیزم جهنم !
هرچی بزرگتر میشدم عقاید حزب الهی هم
بامن بزرگ میشد ،همیشه تو جمع چپی ها باترس و استرس وخودکم بینی که املم
و مغزم نخودیه بودم ولی تو راستیها با اعتماد به نفس و چه عقیده وچه ایمان استواری روبه رو بودم
هرچی بزرگتر میشدم ،زبونم هم بزرگتر و صدام بلندترمی شد...
به جای رسیده بودم که تویه جاهایی
برای طرفداری از رژیم نطق هم میکردم
برا خودم سری تو سرا درآورده بودم
تا جایی که شدم نماینده ولی فقیه
کافی بود
توجمع چپی ها حاضر میشدم
سریع میگفتن بیا بينم میدونی که رهبر
چه کار کرده نگاه وضع مملکت کن ببین مردمو به چه روزی انداخته تازه جواب دادن رو یاد گرفته بودم میگفتم یه مادر که چندتا بچه داره همشون مثل هم نمیشن همشونو نمیشه یه جور تربیت کرد... ایشون بامیلیونها آدم جورواجور ازنفهم تا
دزدو کلاه بردار طرفه چندتاشونوآدم کنه بعد به هوای آب خوردن محل رو ترک میکردم ،تشریف میبردم آشپزخونه دیگه نمیومدم تا آشپزخونه رو شسته وتمیز تحویل بدم😂
بعدشم خداحافظی این حرفم تا چند وقت جواب داد
ولی دیگه بیفایده بود باچپی ها که بودم مملکت داغون، پراز فساد ،همه دزد وبیچاره هیچکی به فکر مردم نبود، داشتیم بدبخت میشدیم رژیم داشت عوض میشد .ولی تو جمع راستیها منظورم انقلابیونه مملکت گل و بلبل همه چی عالی بود، مردم غیور و دلاور رژیم همیشه پا برجا... تواین گیرو دار رفتم تهران خونه یکی ازآشناها... تاحالا ماهواره ندیده بودم
آخر شب رفتم، مسواک بزنم بیام بخوابم دیدم یکی همه پا ماهواره نشستن یکی که گفت پسر شاهه !گفت :میخواد بیاد دیگه دوران این رژیم به سر اومده منه بدبخت فلک زده باور کردم نمیدونستم باید چه کار کنم ...ملتو چه جوری خبردار کنم ساعت ۱ بامداد بود ...دیدم اگه بخوابم
فردا صبح مملکت به فنا رفته، بااینکه نماینده ولی فقیه بودم هیچ شماره ای ازدم و دستگاه و دفتر رهبری نداشتم!😅 که خبر به این مهمی روبدم گفتم نمیشه مردم خواب باشن باید همه روبیدار کنم رفتم
تو یه اتاقی سریع زنگ زدم بروجرد گفتم آماده باشید پسر شاه میخواد بیاد رژیمو عوض کنه چه کارکنم من اینجا گیر کردم افتاده بودم یاد زمان انقلاب میگفتم فردا تواین آشفته بازار نکنه دیگه نتونم برم و اینجا گیرکنم اینقدر ترسیده بودم که نگو
که یهو صدای پشت خط گفت نصف شبی دیوونه شدی برو بگیر بخواب اینا چند ساله دارن ازاین اراجیف میگن
اون خونسرد
من روبه موت گفتم: مگه شما از قبل اینو شنیدی؟ گفت: برو بابا هزاربار... وگوشیو قطع کرد .با اینکه خوشحال بودم که مملکت ازجنگ نجات پیدا کرده ولی دعا دعا میکردم صبح شه که سریع فلنگو ببندم و برم
لعنتی چه شبی بود!
خدا ازشون نگذره که اونجور تن وبدن منو رو ویبره گذاشتن،،،
راستی اگه کسی آقا رو زیارت کرد یادش نره بگه یه نماینده ی غریب وگمنام
تو شهر بروجرد داره!!!😊
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
سلام خدمت داستاننویسان محترم
داستانکهای خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید.
هر داستانی تصویری از اینروزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇
@n_mousavi3
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
آرامش غزه
✍سیده اعظم الشریعه موسوی
مادر، بچهها را صدا میزند: زود باشید موشک باران شروع شد.
کودکان با خوشحالی میدوند و زیر آسمان دراز میکشند. با شمردن موشکهای ایرانی به خواب میروند.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
پایان انتظار
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
زن ظرفهای شسته شدهی مهمانی غدیر را در کابینت گذاشت. زیر لب با آنها زمزمه کرد: خاطرات خوبی تا به حال با شما داشتهام. برای مهمانی بزرگتری آماده باشید.
وقتی درِ کابینت را بست به این فکر کرد، جشن ظهور را چطور برگزار کند و چه غذایی بپزد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هوشِ ایرانی
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
سرش را از روی دفتر نقاشیاش بلند کرد: مامان یعنی موشکهای ما از تیر آرش کمانگیر هم بیشتر پرتاب میشوند؟
مادر لبخند زد: بله پسرم خیلی بیشتر.
چشمانش از ذوق درخشید: واقعاً مامان، یعنی چقدر بیشتر؟
مادر به پهنای صورت خندید: تیر آرش تا مرز ایران رفت، اما موشکها از قلب تلآویو هم بیشتر میروند.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
الی بیتالمقدس
✍ سیده اعظم الشریعه موسوی
دخترک غزهای، با خوشحالی نقشه را جلوی صورت مادرش گرفت:
«مامان! اسرائیل روی نقشه نیست؟»
مادر لبخند زد:
«دیشب، دوستان ایرانیمان از صحنهٔ روزگار محوش کردند.»
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall