نوایی
✍سارا کردی
نوایی نوایی ......
همه بیوفایند تو گل با وفایی
همیشه درحال خوش رقصی برای
مادربزرگهایم بودم
انگار دوست داشتم .همیشه خوشحال باشند و خوشحال بمانند. هرکاری میکردم تابتونم ذرهایی خنده ی روی لبشون بنشینه.
مادرمادریم راننه جان صدا میکردم. ننه به رادیو خیلی علاقه داشت. چون گوشاش سنگین بود. رادیو را تا آخرین حد ولوم بالا میبرد. تلویزیون هم همزمان روشن بود.
یه روز که در منزل ننه جانم تشریف داشتم.
رادیو آهنگ نوایی نوایی را پخش کرد.
ننه جان خیلی ازآهنگ خوشش آمد. منهم بعد آهنگ چند خطش را دستوپاشکسته براش خوندم.ننه گفت این شعر رو یاد بگیر خیلی قشنگه....
خندهام گرفت.
آخه از صدام هیچ خوشم نميومد. حتی یکبارهم توی هم آواز نخونده بودم چه برسه.......
اما به خاطر دل ننه جان رفتم وشعر رو حفظ کردم.
یک روز بعدازظهر تابستان که به منزلش رفتم.
حیات قدیمی،
که آشپزخانه دستشویی و حمام پایین حیاط
ودواتاق بزرگ بالای حیاط با یک تراس و
یک درخت مو که مثل آلاچیق تا وسط حیاط آمده بود.
همیشه صبح که میشد کارهاش رو انجام میداد. زیلو رو توی تراس پهن میکرد. چند تا پشتی هم میذاشت وبساط چای رو به راه میکرد ومنتظر بچهها میشد تاببینم کدام یکی بهش سر میزنه.
یک روز بعد ازظهر که رفتم. دیدم ننه منتظر نشسته ،درب حیاط، همیشه نیمه باز بود .چون گوشاش سنگین بود می ترسید ،کسی بیاد وپشت درب بمونه..
خلاصه اون روز، هیچکس نبود. من و دخترم تنها بودیم. دخترم کوچک بود. بعد از خوش وبش وصرف چایی ،ننه جان دستور داد؛ شعر نوایی نوایی را برایش بخونم...
گفتم :آخه ننه جان ، بنده شاعرم یاخواننده، بابا کوتاه بیا ،همون رادیو روبزار رو قسمت لرستان تا شب برات آهنگ پخش کنه.
گفت نه تو بخون واصرار که تو بخون. چون از اونا بهتر میخونی.مگه چه چیزی ازاونا کمتر داری .. خلاصه برای دل ننه جان شروع کردم به آواز خوانی !ننه جان هم خوشحال وسطاش بابنده هم خوانی میکرد .بعدش هم طبق معمول با مسخره بازی ختمش کردم .که باپایان این نشست ،باخنده وشادی درکنار ننه جان،تازه بد بختی های بنده شروع شد. جلسه ی بعد که به منزل ننه جان رفتم خاله جانم ومادرم هم آنجا بودند وننه جان قبل از آمدن بنده از صدای بنده وهنرمندیهام حسابی تعریف کرده بود. وآنها هم مشتاق که هرچه زودتر هنرم را به اجرا بگذارم. در دلم میگفتم خدایا آخه این چه غلطی بودکه کردم .ازحالا به بعد باید میهمان های ننه خانم را بااجرای موسیقی زنده پذیرایی کنم. همچنان که درحال غلط کردن یواشکی بودم. خاله ومامان هم رو درخواستشان پا فشاری می کردند.ننه جان هم میگفت بخون دیگه انگاری میخوایی شاخ قول روبشکنی.. ازاین همه سماجت حرصم گرفته بود. ودرحال توبه کردن از خوش رقصی هایم بودم .که مامانم گفت ولش کن خودم برات میخونم. ننه جان هم گیر داده بود نه خودش باید بخونه. خلاصه با آن صدای زیقم که هنوز درگوشم مانده !دست وپاشکسته هنرم راتقدیمشان کردم . مامان وخاله همزمان خندهای کردند وگفتند ننه به خاطر این صدای زیق زیقو این همه اسرار کردی. هر وقت خواستی به خودمان بگو یگ آهنگ نه ده تا آهنگ برایت بخوانیم.
اما این حرفها تو کتِ ننه جان نمیرفت که نمی رفت. ننه جان فقط با صدای بنده حال میکرد وبس. ازترس خوانندگی با آن صدای افتضاحم چند وقتی ننه جان را ازدیدارم محروم کردم. ننه جان سراغم را گرفته بود وگفته بود دلم هوایش راکرده به سارا بگویید؛حتما بهم سر بزند. خلاصه بعد ازچند وقت که به دیدار ننه جانم رفتم. توراه خداخدا میکردم .نوایی نوایی که برای بینوایی من سروده شده بود را ازیادبرده باشد. دوباره دعا میکردم خدایا کسی اونجا نباشه. وقتی رسیدم گوشه در باز بود. دیدم بله دوست چندین ساله ننه جان برای تجدید دیدار آمده بود. قبل از من ننه حسابی ازکمالات نداشته ام برای حاج خانم گفته بود. اوهم مشتاق که خدا کند تا اینجا هستم سارا خانم بی نوا بیاید. خلاصه تشریف بردم داخل
همه چیز به خوبی وخوشی داشت پیش میرفت .که رادیو درحال پخش بود. ننه صدایش را کم کرد وگفت برای حاج خانم نوایی رابخوان ...بماند که چه نذرونیازی کردم که این بخش باموسیقی زنده توسط بنده اجرا نشه. چه داستانهایی داشتیم حالا که به آنروزها بر میگردم میبینم ننه جان یه پیشگو بود ومن نمیدونستم. باخودم زمزمه میکنم کاش ننه جان زنده بودو میدیددارم تورادیو برنامه اجرا میکنم. ومن بی نواهزاران بار برایش نوایی نوایی می خواندم.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
مادر ترزا میگوید: اگر صد کودک گرسنه باشند و فقط یکی را میتوانی سیر کنی یکی را سیر کن نگران نود و نه کودکی که نمیتوانی سیر کنی نباش. اگر نگران آنها هم باشی هیچ کاری نمیتوانی بکنی این کار را هم همین امروز بکن و الا فردا همین کودک هم میمیرد در متن کارتان به این کلام .بیندیشید آیا میتوانید هرچه را تجربه میکنید بنویسید؟ آیا میتوانید همه داستانهایی را که در شما انتظار نوشته شدن میکشند .بنویسید یا همه شعرهایتان را؟ بسیاری از دانشجوها وقتی با حجم بالای کاری که ازشان ساخته است روبه رو میگردند شگفت زده میشوند. شگفت زده نشوید و یکه نخورید تمرکز کنید. توجهتان را به یک چیز اختصاص بدهید و همین مسیر را پیش بروید تمرین گرفتن توجه از بعضی از حسها میتواند به نویسنده ها کمک شایانی کند. محدود کردن احساس کمکمان میکند دقیق تر روی آن چه مهم است تمرکز کنیم. این کار فضایی میدهد تا در داستانهایمان عمیق تر کاوش کنیم و میکوشد ما را با خودمان در ارتباط قرار دهد.
📚نوشتن با تنفس آغاز میشود
✍ لرن هرینگ
https://eitaa.com/StoryHall
#برشی_از_کتاب
🍀چه موقع نام کتابهایتان را انتخاب میکنید هنگامی که در حال نوشتن داستان هستید؟
پس از این که داستان یا کتاب را تمام کردم فهرستی از نامها را تهیه میکنم - گاهی اوقات تا صد عنوان بعد یکی یکی آنها را حذف میکنم، برخی مواقع هم همۀ آنها را.
🍀اگر شخص را توصیف ،کنید شخصیتی تک بعدی خواهد بود مانند یک عکس که از نقطه نظر من یک ضعف است ولی اگر او را براساس آنچه میدانید شکل دهید شخصیتی چندوجهی پیدا میکند.
🍀آیا شخصیت های آثار شما بدون استثنا از زندگی واقعی آمده اند؟
قطعاً این طور نیست برخی از آنها از زندگی واقعی میآیند بیشتر شخصیتهایی که خلق میشوند براساس اطلاعات فهم و تجربه انسانهاست.
📚ارنست همینگوی
https://eitaa.com/StoryHall
شهید
✍رضا میرزایی
صبح زود بود، دقیقا یادم نیست، فقط نور و صدای مهیبی تمام خانه را در چشم بر هم زدنی زیر و رو کرد.
آپارتمانهای روبروی مجتمع ما هدف جنگنده های صهیونیستی قرار گرفته بودند، پدرم یک بند فرمان می داد و داد می کشید:
_ چیزی نیست نترسید ... فاطمه فاطمه پدر جان کجایی... فرشید بابا زنده ای ....فرزاد کجایی بابایی بیا تو هال... مادرتونو کو زینب خاتون زینب جان زینب بابا کجایی ... جواب بده جانم
فکر کنم موج انفجار پدرم را گرفته بود داشت نماز می خواند در هال که حمله موشکی انجام شده.
تمام شیشه ها داخل خانه ریخته بود. از کف پای پدرم خون زیادی می آمد متوجه نبود تمام فرشها را خونی کرده بود. یک بند فریاد می زد در تاریکی.
خبری از مادرم نبود در اتاق کج و ماوج را کناری زدیم اصلا اتاقی وجود نداشت یک طرف ساختمان کامل تخریب شده بود و پایین ریخته بود.
ما طبقه هفتم برج بودیم روبرو هم کلا یک سمت ساختمانشان نبود و ریزش کرده بود.
مصیبت آوار شد سرمان در تاریکی مطلق خانه سر و صدا و گریه و زاری فاطمه خواهرم و برادرهای کوچکترم کلافه ام کرده بود.
صدای الله اکبر آمد صداهای بیشتری صدای اول را همراهی کرد حتی جمعیت زیادی الله و اکبر و مرگ بر اسراییل و مرگ بر امریکا می گفتند. مرگ بر اسراییل مرگ بر امریکا...
سو سوی نور چراغ قوه هایی از دور دیده می شد.
همین که وارد هال شدم پدر روی زمین افتاد بود اول با پا به او برخورد کردم.
همین که کور مال کور مال به طرفش رفتم فهمیدم پدرم غش کرده، ترکش خورده بود دستم خونی شد.
صدای بچه ها بود ولی آنها را پبدا نمی کردم مگر وسعت خانه ی ما چقدر شده بود که اینقدر دور از هم شده بودیم .صدای آژیر امداد و آتش نشانی آمد.
نتانیاهوی پلید کار خودش را کرد این سگ هار به پشتیبانی امریکا زنجیر پاره کرد.
سرم گیج رفت حالت تهوع گرفتم و استفراغ کردم.
چشم که باز کردم بیمارستان بودم. پدرم و مادرم و برادرم شهید شده بودند.
از بچه ها و تلویزیون خبردار شدم فرمانده هان نظامی و دانشمندان و مردم را هدف گرفتند یاد دکتر افتادم . این مرد بی ادعا و فروتن داشمند هسته ای بود بارها به شوخی به پدرم گفته بود "با مواد کار می کنم" و هر بار پدرم هم به شوخی به دکتر می گفت " مراقب باش مواد نگیردت"
موشک باران اسراییل غاصب شروع شد با همان سر و صورت زخمی و بسته کیف کردم از شخم زدن سر زمین های اشغالی دلم خنک شد حض کردم و امریکا هم هیچ غلطی نکرد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
دل داده
✍مریم عباسیان
پاهایشان روی آسفالت کش میخورد به جلو،
هرم گرما نفسشان را میبلعید؛اما با عشق عمود، عمودجلو میرفتند و جرعه جرعه آب مینوشیدند و باران چشمهایشان را میشست.
خورشید از پشت کوه سر بر آورد و نور طلاییاش را پاشید وسط جاده.
موکبها کنار جاده صف به صف ایستاده بودند به پذیرایی
علی چفیه را از روی شانهاش روی ریش پر پشت و تر تاسش کشید و گفت:
_هاشم چای تو استکان کمر باریک بد جوری چشمک میزنه!
_ کم کم آفتاب بیاد بالا گرمترمیشه.
چند عمود دیگر تا رخ نمایی کامل خورشید جلو رفتند. آب های لقمهای میان دست و هانشان بالا و پایین می رفت و گلو تر میکردند.
_علی این یکی رو نمیشه رد کرد
_چای کمر باریک و کاسههای کله پاچه و بنا گوش و زبون
_چای رو هستم کله پاچه رو نیستم
رسیده نرسیده به موکب کله پاچه کتانی علی در چالهای فرو رفت و پیچ و مهره قوزک از هم باز شد.
دلش ضعف رفت و رنگش پرید وسط هوای گرم ونفسش به تنگی کانال نخاعاش شد.
هاشم چشمهایش گرد شد و دهانش تا بناگوش باز.
بناگوش کنار آبگوشت و زبان تیلیت شده وسط کاسه را فراموش کرد.
_چی شد علی! از بس سر به هوایی داداش.
علی نشست روی زمین و دو دستش را چسباند به مچ پا
_عه عه داداش پاشو، ببینم نه جدی جدی ضعف کردی اینگار
اشکهای غلتان گونهی خیس و عرق کرده علی را شستند و تا زیر چانهاش سر خوردند.
_صبونه..فطور..بفرما. خانوم بفرما آقا
استکانهای چای کمر باریک ایستاده در نعلبکیهای لبه دار وسوسه انگیز بود.
هاشم یک چای پر رنگ برداشت و قاشق چایخوری را چرخی داد توی استکان جلوی دهان نیمه باز علی گرفت.
_,ی هورت بکش بره بالا شفای والا.
علی بی رمق چای را مزمزه کرد و نالهاش را قورت داد.
_خب حالا کوله رو بده پشتت برم ی دکتری ،شکستهبندی چیزی بیارم.
علی بی رنگ و روتر از قبل کمرش تا خورد و افتاد روی کوله پشتی.
هاشم غرولندی زیر سیبلهای بلندش جنباند.
«هیِ پسر کله پاچه رو زهرم کردی, حالا دکتر مُکتر کجا بود»
_, آها همین چندتا موکب عقبتر کمکهای اولیه بود.
علی پلکهایش را روی گذاشت و لحظههای افتادن آقا ابوالفضل را در ذهنش گذراند و دو گوی فرو رفته در گودی صورتش شد غرقاب اشک از مشک پاره.
هاشم زیر پایش گرد و خاک بهم بوسه دادند و سرعت قدمهایش بیشتر شد.
«اینم کمکهای اولیه »
_اقا ای رفیق ما جلو پاشو ندیده مچ پاش ضربه دیده بد جور رنگ باخته دکتری، شکسته بندی، چیزی ای دور برا هس
مرد که موهای جو گندمیاش روی پیشانی خط خطیاش ریخته بود، جواب داد
_سلام!کجاس این رفیقتون.
_ی صد متری جلو تر داشتیم میرفتیم که یهو پاش تو چاله پیچ خورد.
_نمیتونه راه بره؟
_نه آقا رنگش پریده مثل ماست شده صورتش.
_خیلی خوب وسیله بردارم، میام.
_شمادکتری؟
_ارتوپدم. اینم کارتم.
_عجب شانسی آورد علی!
موکب اورژانس به نسبت شلوغ بود ؛,اما بیشتر زیر سرم بودن یا دلپیچه داشتن و سرماخوردگی در بین گرمازدگی.
_خب کدوم طرف بریم
_,جلو سمت راست من میرم جناب شما بیان..
هاشم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و چشمش را روی صبحانه موکبها میبست.
گاهی هم یک مشت کوچک مهمان شکم برآمدهاش میکرد.
قدمهای آخر را که برداشت پشت سرش نگاه انداخت.
_عع دکتر!دکتر کجا موندی!
دلش هری ریخت.
دستی به شانه اش آویزان شد.
_پسر جان من شانه به شانهات میام.
هاشم بزاق آویزانش را فرو فرستاد تا ته حلق و گفت:
_,خدا خیرتون بده. بد حَ چلشی شد.
علی روی کولهپشتی نیم ور افتاده بود و زمزمه میکرد و رنگ به رنگ میشد,، صورت رنگ پریدهاش.
انگشت اشاره را به سمت علی گرفت.
_اینا هاش همینه رفیق دس و پا چلفتی،
لبهای کلفت دکتر زیر سبیل جو گندمی کش آمد و نشست کنار علی
_سلام پسرم چی شده ؟
علی پلک از هم باز کرد و لب به عذر خواهی گشود.
_شرمندهام همه رو به زحمت انداختم.
_,نه جانم من برا همین اینجام
_پام دکتر پام رو نمتونم تکون بدم.
دکتر بند کفش کتانی را باز کرد و پاچهی شلوارش را خواست بالا بدهد که ورم قوزک محکم خودش را چسبانده بود به پارچه شلوار.
_ با اجازتون اینو پاره میکنم.
قرچ قیچی پاچه را شکافت و قوزک سرخ و متورم نمایان شد.
دست دکتر نرسیده به قوزک، دل علی از درد ضعف رفت و لب روی هم فشار داد.
دکتر آتل را از توی کیف در آورد و دور قوزک پا را بانداژ کرد.
_تنها کاری که میتونسم بکنم همین آتل بندی و بانداژ تا عکس بگیرین. فکر کنم شکستگی داره که متورمه و درد داره.
علی با چشمهای نیمه باز نیمه بسته لب زد.
_ممنونم به زحمت افتادین تو رو خدا حلالم کنین ، حالا میتونم راه برم.
دکتر چشم چرخاند سمت هاشم .
_این رفیق شفیقتون کمکتون میکنه ویلچر گیر میاره!
هاشم دست روی سرش گذاشت و رو به دکتر گفت:
_از دم مخلصیم! ویلچر؟ویلچر از کجا بیارم ؟
_موکب مخصوص هس همین پشت موکب اورژانس. منتها اول ی چیزی بدین علی آقا بخوره .
هاشم صورت پف آلودش را به علامت تایید تکانی داد و گفت:چشم
علی نشست و جرعه جرعه آب نوشید و هاشم تند تند قدم کشاند به طرف چادر پشت اورژانس برای گرفتن ویلچر.
خورشید که حسابی عرق قدمهای عشاق را در آورد تکه تکه شد و پناه گرفت پشت کوه و دل صد پاره اش عین آتش گداخته سرخ میان آسمان جا مانده بود.
هاشم پشت ولیچر را گرفته بود و کلاه از روی سر تاس علی برمیداشت و چند قطره آب میپاشید مثل دانههای باران.
علی دست روی سینه گذاشته بود و
قطرههای اشک را از بین دو لب قورت میداد.
هاشم دستی به شانهی علی زد و گفت:
_بدم نشد کولهها رو هم دادیم جناب ویلچر علی خان.
هقهق عشق با صدای سلام بر حسین
با ورود به دروازهی کربلا سرازیر خیابانهای دلدادگی شد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
چای روضه
✍فرانک انصاری
چای روضه مقابلم بود و صدای نوحه خوان کل خانه را برداشته بود که میخواند: "علی جان، علی جان، علی بی سرم/ ز خونت شده خاک کربلا پر شرر":
صدای علی توی گوشم پیچید: پسرم که به دنیا بیاد خودم میبرمش هییت حسینی بارش میارم.
اشک گوشه چشمهایم غلطید و فکرم رفت پیش یویویی که علی برای پسرمان خریده بود. یویو مقابلم چرخید و و بالا و پایین رفت. موشک اسرائیل همان روز مثل یویو روی سرم آوار شد و از علی همان یویو ماند و پسری که بدون پدر باید به هیئت میرفت...
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall