شهید
✍رضا میرزایی
صبح زود بود، دقیقا یادم نیست، فقط نور و صدای مهیبی تمام خانه را در چشم بر هم زدنی زیر و رو کرد.
آپارتمانهای روبروی مجتمع ما هدف جنگنده های صهیونیستی قرار گرفته بودند، پدرم یک بند فرمان می داد و داد می کشید:
_ چیزی نیست نترسید ... فاطمه فاطمه پدر جان کجایی... فرشید بابا زنده ای ....فرزاد کجایی بابایی بیا تو هال... مادرتونو کو زینب خاتون زینب جان زینب بابا کجایی ... جواب بده جانم
فکر کنم موج انفجار پدرم را گرفته بود داشت نماز می خواند در هال که حمله موشکی انجام شده.
تمام شیشه ها داخل خانه ریخته بود. از کف پای پدرم خون زیادی می آمد متوجه نبود تمام فرشها را خونی کرده بود. یک بند فریاد می زد در تاریکی.
خبری از مادرم نبود در اتاق کج و ماوج را کناری زدیم اصلا اتاقی وجود نداشت یک طرف ساختمان کامل تخریب شده بود و پایین ریخته بود.
ما طبقه هفتم برج بودیم روبرو هم کلا یک سمت ساختمانشان نبود و ریزش کرده بود.
مصیبت آوار شد سرمان در تاریکی مطلق خانه سر و صدا و گریه و زاری فاطمه خواهرم و برادرهای کوچکترم کلافه ام کرده بود.
صدای الله اکبر آمد صداهای بیشتری صدای اول را همراهی کرد حتی جمعیت زیادی الله و اکبر و مرگ بر اسراییل و مرگ بر امریکا می گفتند. مرگ بر اسراییل مرگ بر امریکا...
سو سوی نور چراغ قوه هایی از دور دیده می شد.
همین که وارد هال شدم پدر روی زمین افتاد بود اول با پا به او برخورد کردم.
همین که کور مال کور مال به طرفش رفتم فهمیدم پدرم غش کرده، ترکش خورده بود دستم خونی شد.
صدای بچه ها بود ولی آنها را پبدا نمی کردم مگر وسعت خانه ی ما چقدر شده بود که اینقدر دور از هم شده بودیم .صدای آژیر امداد و آتش نشانی آمد.
نتانیاهوی پلید کار خودش را کرد این سگ هار به پشتیبانی امریکا زنجیر پاره کرد.
سرم گیج رفت حالت تهوع گرفتم و استفراغ کردم.
چشم که باز کردم بیمارستان بودم. پدرم و مادرم و برادرم شهید شده بودند.
از بچه ها و تلویزیون خبردار شدم فرمانده هان نظامی و دانشمندان و مردم را هدف گرفتند یاد دکتر افتادم . این مرد بی ادعا و فروتن داشمند هسته ای بود بارها به شوخی به پدرم گفته بود "با مواد کار می کنم" و هر بار پدرم هم به شوخی به دکتر می گفت " مراقب باش مواد نگیردت"
موشک باران اسراییل غاصب شروع شد با همان سر و صورت زخمی و بسته کیف کردم از شخم زدن سر زمین های اشغالی دلم خنک شد حض کردم و امریکا هم هیچ غلطی نکرد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
دل داده
✍مریم عباسیان
پاهایشان روی آسفالت کش میخورد به جلو،
هرم گرما نفسشان را میبلعید؛اما با عشق عمود، عمودجلو میرفتند و جرعه جرعه آب مینوشیدند و باران چشمهایشان را میشست.
خورشید از پشت کوه سر بر آورد و نور طلاییاش را پاشید وسط جاده.
موکبها کنار جاده صف به صف ایستاده بودند به پذیرایی
علی چفیه را از روی شانهاش روی ریش پر پشت و تر تاسش کشید و گفت:
_هاشم چای تو استکان کمر باریک بد جوری چشمک میزنه!
_ کم کم آفتاب بیاد بالا گرمترمیشه.
چند عمود دیگر تا رخ نمایی کامل خورشید جلو رفتند. آب های لقمهای میان دست و هانشان بالا و پایین می رفت و گلو تر میکردند.
_علی این یکی رو نمیشه رد کرد
_چای کمر باریک و کاسههای کله پاچه و بنا گوش و زبون
_چای رو هستم کله پاچه رو نیستم
رسیده نرسیده به موکب کله پاچه کتانی علی در چالهای فرو رفت و پیچ و مهره قوزک از هم باز شد.
دلش ضعف رفت و رنگش پرید وسط هوای گرم ونفسش به تنگی کانال نخاعاش شد.
هاشم چشمهایش گرد شد و دهانش تا بناگوش باز.
بناگوش کنار آبگوشت و زبان تیلیت شده وسط کاسه را فراموش کرد.
_چی شد علی! از بس سر به هوایی داداش.
علی نشست روی زمین و دو دستش را چسباند به مچ پا
_عه عه داداش پاشو، ببینم نه جدی جدی ضعف کردی اینگار
اشکهای غلتان گونهی خیس و عرق کرده علی را شستند و تا زیر چانهاش سر خوردند.
_صبونه..فطور..بفرما. خانوم بفرما آقا
استکانهای چای کمر باریک ایستاده در نعلبکیهای لبه دار وسوسه انگیز بود.
هاشم یک چای پر رنگ برداشت و قاشق چایخوری را چرخی داد توی استکان جلوی دهان نیمه باز علی گرفت.
_,ی هورت بکش بره بالا شفای والا.
علی بی رمق چای را مزمزه کرد و نالهاش را قورت داد.
_خب حالا کوله رو بده پشتت برم ی دکتری ،شکستهبندی چیزی بیارم.
علی بی رنگ و روتر از قبل کمرش تا خورد و افتاد روی کوله پشتی.
هاشم غرولندی زیر سیبلهای بلندش جنباند.
«هیِ پسر کله پاچه رو زهرم کردی, حالا دکتر مُکتر کجا بود»
_, آها همین چندتا موکب عقبتر کمکهای اولیه بود.
علی پلکهایش را روی گذاشت و لحظههای افتادن آقا ابوالفضل را در ذهنش گذراند و دو گوی فرو رفته در گودی صورتش شد غرقاب اشک از مشک پاره.
هاشم زیر پایش گرد و خاک بهم بوسه دادند و سرعت قدمهایش بیشتر شد.
«اینم کمکهای اولیه »
_اقا ای رفیق ما جلو پاشو ندیده مچ پاش ضربه دیده بد جور رنگ باخته دکتری، شکسته بندی، چیزی ای دور برا هس
مرد که موهای جو گندمیاش روی پیشانی خط خطیاش ریخته بود، جواب داد
_سلام!کجاس این رفیقتون.
_ی صد متری جلو تر داشتیم میرفتیم که یهو پاش تو چاله پیچ خورد.
_نمیتونه راه بره؟
_نه آقا رنگش پریده مثل ماست شده صورتش.
_خیلی خوب وسیله بردارم، میام.
_شمادکتری؟
_ارتوپدم. اینم کارتم.
_عجب شانسی آورد علی!
موکب اورژانس به نسبت شلوغ بود ؛,اما بیشتر زیر سرم بودن یا دلپیچه داشتن و سرماخوردگی در بین گرمازدگی.
_خب کدوم طرف بریم
_,جلو سمت راست من میرم جناب شما بیان..
هاشم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و چشمش را روی صبحانه موکبها میبست.
گاهی هم یک مشت کوچک مهمان شکم برآمدهاش میکرد.
قدمهای آخر را که برداشت پشت سرش نگاه انداخت.
_عع دکتر!دکتر کجا موندی!
دلش هری ریخت.
دستی به شانه اش آویزان شد.
_پسر جان من شانه به شانهات میام.
هاشم بزاق آویزانش را فرو فرستاد تا ته حلق و گفت:
_,خدا خیرتون بده. بد حَ چلشی شد.
علی روی کولهپشتی نیم ور افتاده بود و زمزمه میکرد و رنگ به رنگ میشد,، صورت رنگ پریدهاش.
انگشت اشاره را به سمت علی گرفت.
_اینا هاش همینه رفیق دس و پا چلفتی،
لبهای کلفت دکتر زیر سبیل جو گندمی کش آمد و نشست کنار علی
_سلام پسرم چی شده ؟
علی پلک از هم باز کرد و لب به عذر خواهی گشود.
_شرمندهام همه رو به زحمت انداختم.
_,نه جانم من برا همین اینجام
_پام دکتر پام رو نمتونم تکون بدم.
دکتر بند کفش کتانی را باز کرد و پاچهی شلوارش را خواست بالا بدهد که ورم قوزک محکم خودش را چسبانده بود به پارچه شلوار.
_ با اجازتون اینو پاره میکنم.
قرچ قیچی پاچه را شکافت و قوزک سرخ و متورم نمایان شد.
دست دکتر نرسیده به قوزک، دل علی از درد ضعف رفت و لب روی هم فشار داد.
دکتر آتل را از توی کیف در آورد و دور قوزک پا را بانداژ کرد.
_تنها کاری که میتونسم بکنم همین آتل بندی و بانداژ تا عکس بگیرین. فکر کنم شکستگی داره که متورمه و درد داره.
علی با چشمهای نیمه باز نیمه بسته لب زد.
_ممنونم به زحمت افتادین تو رو خدا حلالم کنین ، حالا میتونم راه برم.
دکتر چشم چرخاند سمت هاشم .
_این رفیق شفیقتون کمکتون میکنه ویلچر گیر میاره!
هاشم دست روی سرش گذاشت و رو به دکتر گفت:
_از دم مخلصیم! ویلچر؟ویلچر از کجا بیارم ؟
_موکب مخصوص هس همین پشت موکب اورژانس. منتها اول ی چیزی بدین علی آقا بخوره .
هاشم صورت پف آلودش را به علامت تایید تکانی داد و گفت:چشم
علی نشست و جرعه جرعه آب نوشید و هاشم تند تند قدم کشاند به طرف چادر پشت اورژانس برای گرفتن ویلچر.
خورشید که حسابی عرق قدمهای عشاق را در آورد تکه تکه شد و پناه گرفت پشت کوه و دل صد پاره اش عین آتش گداخته سرخ میان آسمان جا مانده بود.
هاشم پشت ولیچر را گرفته بود و کلاه از روی سر تاس علی برمیداشت و چند قطره آب میپاشید مثل دانههای باران.
علی دست روی سینه گذاشته بود و
قطرههای اشک را از بین دو لب قورت میداد.
هاشم دستی به شانهی علی زد و گفت:
_بدم نشد کولهها رو هم دادیم جناب ویلچر علی خان.
هقهق عشق با صدای سلام بر حسین
با ورود به دروازهی کربلا سرازیر خیابانهای دلدادگی شد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
چای روضه
✍فرانک انصاری
چای روضه مقابلم بود و صدای نوحه خوان کل خانه را برداشته بود که میخواند: "علی جان، علی جان، علی بی سرم/ ز خونت شده خاک کربلا پر شرر":
صدای علی توی گوشم پیچید: پسرم که به دنیا بیاد خودم میبرمش هییت حسینی بارش میارم.
اشک گوشه چشمهایم غلطید و فکرم رفت پیش یویویی که علی برای پسرمان خریده بود. یویو مقابلم چرخید و و بالا و پایین رفت. موشک اسرائیل همان روز مثل یویو روی سرم آوار شد و از علی همان یویو ماند و پسری که بدون پدر باید به هیئت میرفت...
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
رنج و نوشتن
راه چهارم تجربه رنج در نوشتار این اعتقاد نادرست است که نوشتن ریشه در فکر دارد شاید بگویید «البته که همین طور است من باید اول فکر کنم بعد بنویسم»، ولی این طور نیست ذهن ما هم در جریان نوشتن نقشی دارد. اگر ذهن انسان کار نمیکرد که من هم نمیتوانستم این واژه ها را تایپ .کنم نه میتوانستم نفس بکشم یا حتی صاف بنشینم همه ما فکر داریم ولی ما افکارمان نیستیم. اگر ده دقیقه روی تشکچه تمرکز بنشینید میفهمید در هر چه قدر افکار پراکنده و «سردرگم در ذهنتان وجود دارد. افکار را وقتی میخواهیم تعقیب کنیم ناپدید میشوند. وقتی میخواهیم بدون قضاوت و وابستگی در پی افکارمان برویم آنها خودشان را در دامن افکار دیگر میاندازند. وقتی دنبالشان نرویم تأثیری از آنها نمیگیریم ولی افکار ما چه هستند؟ ما چه هستیم؟ چه کسی ناظر بر این افکار است؟ اگر ما آن چیزی که خودمان میبینیم نباشیم چه طور میتوانیم با چیزهای دیگری که میبینیم ارتباط نزدیکی بگیریم؟ نمیدانم این معمایی است که هرکدام از ما به روش خودش تلاش میکند حلش کند.
توصیه میکنم یک بار تمرین کنید با افکارتان هم ذات پنداری نکنید. به جای آن از افکارتان فاصله بگیرید و از دور آنها را تماشا کنید شگفت زده باشید از این که اوضاع انسان چه قدر نامعقول است. بگذارید فکرتان وارد نفستان شود. بیشتر از عمر یک فکر که قدر نفسی است با هیچ کدام نمانید. وقتی نفسی در کنار فکرتان و نفسی در کنار تنفستان باشید یاد میگیرید چه طور به آسانی جریان را وارد نوشتنتان کنید. حتما شنیده اید نویسندگان میگویند در «منطقه» هستند.
این همان اصطلاحی است برای اشاره به موقعیت جریان ورزش کارها همین را تجربه می.کنند نقاشها هم تجربه اش میکنند. شما هم میتوانید موقع باغبانی، پیاده روی یا دعا کردن آن را تجربه کنید وقتی کاری که میکنیم را کاملاً حس میکنیم و با تمام وجود انجام میدهیم وارد موقعیت جریان میشویم بسیاری از نویسندگان بعد از اینکه در منطقه اثرشان را مینویسند و وقتی آن را میخوانند حس میکنند کس دیگری این اثر را نوشته است. این نویسندگان هیچ حافظه آگاهی از خاطره نوشتن آن ندارند. آنها فقط اجازه داده اند واژه ها جریان بگیرند و راه به صفحه پیدا کنند این حالت جریان و اعتماد نتیجه خودش را تولید میکند - زندگی.
شما هم وقتی از کاری که امروز انجام داده اید ناراضی باشید رنج را تجربه می.کنید شما میخواستید کارتان چنین باشد ولی چنان شد شاید اصلاً همان چنان ایده بهتری باشد شاید اصلاً راه رسیدن شما به چنین از طریق همین چنان باشد ولی شما آن را نمیدانید. نمیدانید چون به محض این که به چنین نرسیدید دست از نوشتن کشیده.اید صبور باشید و پشتکار داشته باشید فاصله نگیرید.
ما انسانیم، پس همیشه و هر روز تمام وقت شاد نیستیم. هروقت پای صفحه کلید بنشینیم حتما روند نوشتار ما شکوفا نمیشود ارتباطات و شغلهای ما همیشه آن چیزی که ما میخواهیم نیست و نمیماند. سعی نکنید از این واقعیتها فاصله بگیرید به سمت آنها حرکت کنید اینها هم ناپایدارند میتوانید هر تجربه ای را که میکنید با تمام توان با تمام معنا کشف کنید. لحظه ای دیگر همه چیز متفاوت است.
🪴تمرین
۱ - شروع کنید آزادانه بنویسید: «رنج کشیدن یعنی...».
۲ - از ایده هایی که در آزادنویسی تان دارید مجموعه واژه ای تهیه کنید؛ مثل چسبیده، نقابها یخ زدن ترس ،حرکت ،افکار ،زخم .باور. یکی از اینها را انتخاب کنید و در موردش آزادانه بنویسید. برگه دیگری بردارید و باز برای شروع از همان تصویر استفاده کنید.
📚نوشتن با تنفس آغاز میشود
✍ لرن هرینگ
https://eitaa.com/StoryHall
زیارت
✍مریم رضایت
از وقتی که چشمم باز شده بود و دور برم را می دیدم اینجا بودم,
در یک فروشگاه آینه و شیشه.
از خودم میپرسیدم تا کی باید اینجا بمونم!
آیا من هم مانند بقیه سرنوشتم تغییر می کند! یا مادام العمر باید اینجا بمانم!
نسبت به خودم اعتماد به نفس عجیبی داشتم، خودم را خیلی خوب و زیبا تصور میکردم، حتی گاهی به خود غرّه می رفتم.
اما دلم مثل آینه بود و هرکسی را در خود جای می داد،
هر کسی هم آنجا می آمد و مرا می دید به زیبائیم اعتراف می کرد اما باز هم خریدارم نبود، گویا بودند کسانیکه از من زیبا تر بودند.
هم چنان روزها میگذشت و کسی خواهانم نبود؛
تا اینکه یک روز چشمم افتاد به عکسی که به دیوار فروشگاه زده شده بود خیلی در دلم نشست.
سعی کردم آن عکس را در خودم منعکس کنم و شبیهش بشوم،
دلم شکست و به صاحب عکس متوسل شدم.
او انسان بزرگی بود ازش خواستم که عاقبتم را بخیر کند کارم را به جائی ختم کند که از صاحب آن عکس جدا نشوم،
دلم نمی خواست در خانهای بروم که اهل گناه ونفاقند، لب به شراب می زنند، سگ بازند و حدود را رعایت نمی کنند.
از قضا روزی صاحب کارم آمد و گفت قرار است با تعدادی از دوستان به مسافرت برویم.
در دلم غوغا بود اما مطمئن بودم مرا جای بدی نمی برد.
هنوز نرسیده بودیم که گلدسته های حرم پیدا شد، بعد برای آماده شدن به مکانی خاص رفتیم.
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم،
فردای آن روز افرادی به نزد ما آمدند کمی صحبت کردند.
در دلم آشوب بود که چه نقشهای برایم دارند! نکند مرا حرم نبرند!
دانستم که گمان میکردم زیبایم!
اما برای وصال باید زیبا تر می شدم.
یکی از آنها به سمتم آمد تیغه ای مانند ارّه در دستش بود نزدیکم شد ترس همه وجودم را فراگرفته بود.
اول ناصافیهایم را صاف کرد، بعد تیغه را بر روی صورتم گذاشت و محکم کشید می خواست مرا ریز ریز کند تا غرورم بشکند و زیاد شوم،
هر چه فریاد می زدم انگار نمی شنید و توجهی نمی کرد از درد زیاد به خود می پیچیدم چند خراش محکم بر روی صورتم وارد کرد، داشتم می مردم
اما مردن هم اینجا قشنگ بود،
خودم از امام رضا خواسته بودم؛
آری برای زیباتر شدن باید رنج میکشیدم، درد میکشیدم، تا زشتیهایم پاک شود و تاب و تحملم زیاد شود، تسلیم می شدم تا قابلیت یابم و قبول شوم.
با همان حال نزارم مرا وارد حرم کردند،
تا چشمم به ضریح افتاد دلم لرزید و شکست، شکایت کردم.
تازه متوجه شدم که قرار است قسمتی از آینه کاری دیوار حرم ترمیم شود.
دردهایم به یک باره فراموش شد،
ابر سیاه غم از سرم کنار رفت،
آفتاب حیات بر من تابید و جانی تازه گرفتم.
پر درآوردم و مانند کبوتری عاشق بر دیوار حرم نشستم.
فقط در دلم گفتم؛ امام رضا ممنونتم که عاقبت بخیرم کردی:)
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall