[ تائب ]
لفظِ عین و شین و قاف حیدر ؛ _ یا علی مدد .
امیرالمونین(علیهالسلام) :
چه بسیار است !
آنچه را که تو نمیدانی و خدا میداند ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- جوان عزیز
- تو مستقلی،حرکت کن
- فکرت رو به کار بینداز
- بازوت رو به کار بینداز ..
___ _ مولا امیرالمومنین(علیهالسلام) :
و خداوند هرگز
استخوان شكستهی ملتی را ،
بازسازي نکرده است ؛
مگر پس از آزمايشها و تحمل مشكلات !
نهجالبلاغه،خطبه۸۸
یاالله رفقا ؛ سلام علیکم ؛
امشب محفل داریم به امید خدا !
راس ساعت ۲۲ .
همراهمون باشید انشاءالله ؛
مبحث زیباییه !
#فور_مرامی
- این بخش از محفل رو اونایی که میگن مادر ما رو نمیخره و ما روسیاهیم حتما بخونن .
- یه عالمی بود تو ایران به اسم آقای راشد !
قبل از انقلاب ؛
ایشون خیلی بزرگوار بودن ، اهل دین و ..
هیچوقت سر منبر حرف نا حق نمیزدن !
همیشه وقتی سخنرانی میکردن ..
تا یه مطلبی قطعی نبود نمیومدن راجع بهش حرف بزنن .
ایشون یه شب تو رادیو داستانی رو تعریف میکنن
میگفت یکی از رفقای من تو دادگستری مشهد کار میکرده - یکی از قاضی های بزرگ مشهد بود -
یه شب تو عالم رویا خواب حضرت مادر رو میبینن ایشون .
میگه حضرت زهرا تو عالم خواب نگاه کرد به من با اون شکوه و عظمت ، با صلابت
فرمودن که : قاتل رو آزاد کن .
مادر به ایشون اسم و شمارۀ پروندهی اون قاتل رو دادند و با تحکم باز تکرار کردن که این قاتل رو رهاش کن و از زندان آزادش کن .
- از خواب میپره ، تموم تنش میلرزه ..
صدای محکم حضرت هنوز تو گوشش بوده ..
ایشون میره زندان ؛ اسم و شماره پرونده ای که حضرت مادر بهشون داده بوده رو میگرده دنبالش !
میبینه بهبه چه پروندۀ قطوری ؛
هر نوع جرم بگی این آقا کرده بود ..
کوچیکترین جرمش قتل بود
از دزدی گرفته تا قتل و شر بودن و ..
هر خلافی که بگی !
اینا رو میبینه
با خودش میگه من چجوری این و نجات بدم
این همه خطا و جرم کرده !
صدا میزنه میگه بیارینش اینجا
اون قاتل و میارن پیشش بهش میگه :
تو قتل کردی ؟! قاتل میگه بله ..
میگه تو دزدی کردی ؟ میگه بله ..
هر جرمی که نام میبره رو
قاتل تایید میکنه و میگه بله من این کارو کردم
بهش میگه
جریان قتل و تعریف کن بگو چیشده
قاتل تعریف میکنه میگه
آقا من از بچگی دزدی میکردم ..
یه روز میریم جلوی یه مدرسه دخترونه
یه دختریو به زور سوار ماشین میکنیم !
دو تا دوستم چاقو میزارن گردنش و تهدیدش میکنن که اگه داد بزنی میکشیمت ..
دختره پونزده شونزده سال داشت
نزدیک غروب بود هوا تاریک تاریک
بردنش خارج از شهر
برای گناه!
پیادهش کردیم .
- دیدم دختره هی گریه میکنه
هی میلرزه ؛
همه مونو نگاه کرد
یهو رو کرد سمت من
گفت من سیدم ؛ من دختر فاطمهیزهرام!
به حرمت مادرم نزار آلوده بشم ـ
سه تا رفیق بودیم
یکی از یکی بدتر
- کارمون دزدی و مزاحمت برا ناموس مردم بود
- کارمون دختر بازی بود !
قاتل میگه
تا اسم حضرت و شنیدم
تموم تنم لرزید
انگار یکی با پتک زد تو سرم غیرتی شدم ..
حالا اصلا نه حضرت زهرا رو دیده بود نه هیچی
فقط اسمشو شنیده بود ...
رو میکنم سمت اون دوتا رفیقم و میگم
با این دختر کاری نداشته باشین
از این لحظه به بعد
نزدیک این دختر بشید مثل این میمونه که نزدیک خواهر من بشید!
اون دوتا گفتن
بابا تو هم ولش کن
یه دختر خوشگل گیرمون اومده
حالا خشک مذهب بازیت گل کرده!
گفتم نه
دست بهش نمیزنید ..
عصبانی شدن اومدن سمتم !
دیدم دارن میرن طرف اون دختر
بلافاصله چاقو رو کردم تو شکمش ،
اون یکیشون اومد
بازم چاقو رو زدم بهش
خودش هم مجروح میشه ها !
تعریف میکنه میگه ؛
انقد اون لحظه زور و توانم زیاد شده بود و غیرتی شده بودم که انگار اون دختر و دختر حضرت زهرا می دیدم !
و نمیخواستم کسی بهش دست بزنه ؛
اون دو تا میمیرن و این آقامیشه قاتلشون
خلاصه ؛
میگه اون دختر و سوار ماشین کردم رسوندمش خونهشون
ایشون تا قصه رو میشنوه
شونه هاش میلرزه