eitaa logo
طـاهـٰا
43 دنبال‌کننده
54 عکس
5 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز میریم‌ جلوی یه مدرسه‌ دخترونه یه دختریو به زور سوار ماشین‌ میکنیم ! دو تا دوستم‌ چاقو میزارن‌ گردنش‌ و تهدیدش میکنن که اگه داد بزنی میکشیمت .. دختره پونزده‌ شونزده‌ سال‌ داشت نزدیک غروب‌ بود هوا تاریک تاریک بردنش‌ خارج‌ از شهر برای گناه! پیاده‌ش‌ کردیم .
- دیدم‌ دختره‌ هی‌ گریه‌ میکنه هی میلرزه ؛ همه مونو نگاه‌ کرد یهو رو کرد سمت‌ من گفت‌ من‌ سیدم ؛ من‌ دختر‌ فاطمه‌ی‌زهرام! به حرمت‌ مادرم‌ نزار آلوده‌ بشم ـ
سه تا رفیق‌ بودیم یکی از یکی بدتر - کارمون‌ دزدی و مزاحمت‌ برا ناموس‌ مردم‌ بود - کارمون‌ دختر بازی بود ! قاتل‌ میگه تا اسم‌ حضرت‌ و شنیدم تموم‌ تنم‌ لرزید انگار‌ یکی با پتک زد تو سرم غیرتی شدم .. حالا اصلا نه حضرت‌ زهرا رو دیده‌ بود نه هیچی فقط‌ اسمشو شنیده‌ بود ...
رو میکنم سمت‌ اون‌ دوتا رفیقم و میگم با این‌ دختر کاری نداشته‌ باشین از این‌ لحظه به بعد نزدیک این‌ دختر‌ بشید مثل‌ این‌ میمونه که نزدیک خواهر من‌ بشید! اون‌ دوتا گفتن بابا تو هم‌ ولش‌ کن یه دختر خوشگل‌ گیرمون‌ اومده حالا خشک مذهب‌ بازیت‌ گل‌ کرده!
گفتم‌ نه دست‌ بهش‌ نمیزنید .. عصبانی شدن‌ اومدن‌ سمتم ! دیدم‌ دارن‌ میرن‌ طرف‌ اون‌ دختر بلافاصله‌ چاقو‌ رو کردم‌ تو شکمش ، اون‌ یکیشون‌ اومد بازم‌ چاقو رو زدم‌ بهش خودش‌ هم‌ مجروح‌ میشه ها ! تعریف‌ میکنه میگه ؛ انقد اون‌ لحظه زور و توانم زیاد شده‌ بود و غیرتی شده‌ بودم‌ که انگار اون‌ دختر و دختر حضرت‌ زهرا می دیدم !
و نمیخواستم‌ کسی بهش‌ دست‌ بزنه ؛ اون‌ دو تا میمیرن و این‌ آقامیشه قاتلشون خلاصه ؛ میگه اون‌ دختر‌ و سوار ماشین‌ کردم رسوندمش‌ خونه‌شون ایشون‌ تا قصه رو میشنوه شونه هاش‌ میلرزه
میگه پس‌ حضرت‌ زهرا‌ به خاطر همین‌ اومد سفارششو به من‌ کرد و با تحکم‌ گفت نجاتش‌ بدم... فرداش‌ قرار بود اعدامش‌ کنن دادگاه‌ تشکیل‌ میده پرونده‌ رو میبره پیش‌ قاضیه اصلی
اون‌ خوابو تعریف‌ میکنه ؛ قاضی تا میشنوه‌ داستانو تموم‌ شونه هاش‌ میلرزه میگه فعلا اعدام‌ منحل‌میشه و نباید اعدام‌شه این‌ شخص !
حکم‌ اعدامش‌ لغومیشه و قاضی میگه این‌ آقا بخاطر حفظ‌ ناموس آدم کشته حضرت‌ زهرا‌ شفاعتش‌ کرده ؛ آزاده ! میرن‌ بهش‌ خبر‌ میدن تا میشنوه تموم‌ شونه هاش‌ میلرزه سجده‌ میکنه رو زمین بلند داد میزنه تو زندان : یازهرا..مادر قسم‌ میخورم‌ به عصمتت ...
بازاری ها میشنون‌ این قصه رو ... یکی میگه من‌ یه مغازه‌ دارم‌ بگین‌ بهش‌ بیاد کار کنه مغازه‌ رو به نامش‌ میکنم یکی دیگه از اونا میگه من‌ دخترمو میدم‌ بهش !
فهمیدی چیشد‌ دیگه نه ؟! اصل‌ قصه رو‌ گرفتی ؟! بابا طرف‌ قاتل‌ بوده.. کارش‌ دختر بازی بوده... دله دزدی میکرده... از جیب‌ این‌ و اون‌ میزده...
گذاشتم که به خودت بگیری ! بابا مسیر اشتباه رفتی درست ؛ بی احترامی کردی اونم درست !گناه کردی ؟! اونم .. بدون اهل بیت آغوششون بازه برات ؛