آقا دلم میخواد برات گریه کنم ..
اگر نمیتونم گریه کنم تقصیر خودمه !
انقدر با این چشمام
گناه کردم ، چشمام خشک شده :)
میگن علی اکبر وقتی داشت میرفت میدون حسین گفت باباجان وایسا علی اکبر برگشت اقا هی قد و بالاشو نگاه میکرد گریه میکرد
علی اکبر رفت میدون انقدر قشنگ میجنگید اقا از اون بالا میدید هی قربون صدقش میرفت میگفت بابا دورت بگرده
علی اکبر و دوره کردن یهو زینب اومد از خیمه بیرون دید علی اکبر و دوره کردن دید یکی از پشت زدش افتاد روی اسبش زینب میگفت خدا کنه برگرده اخه اسب ها تعلیم دیدن
راه برگشتو بلدن
حسین دلشوره گرفت ..
زینب هی دست رو دست میزاشت علی اکبر افتاد روی اسبش این خون روی چشم اسب ریخت اسب جایی و نمیدید