میگن علی اکبر وقتی داشت میرفت میدون حسین گفت باباجان وایسا علی اکبر برگشت اقا هی قد و بالاشو نگاه میکرد گریه میکرد
علی اکبر رفت میدون انقدر قشنگ میجنگید اقا از اون بالا میدید هی قربون صدقش میرفت میگفت بابا دورت بگرده
علی اکبر و دوره کردن یهو زینب اومد از خیمه بیرون دید علی اکبر و دوره کردن دید یکی از پشت زدش افتاد روی اسبش زینب میگفت خدا کنه برگرده اخه اسب ها تعلیم دیدن
راه برگشتو بلدن
حسین دلشوره گرفت ..
زینب هی دست رو دست میزاشت علی اکبر افتاد روی اسبش این خون روی چشم اسب ریخت اسب جایی و نمیدید
بابا خار تو پامون رفت ..
بابا گوشوارمونو کشیدن ..
بابا تازیانه زدن بابا ..
بابا سیلی به صورتم زدن ..
بابا ..
بابا بخدا کاریش نداشتما بابا ..
بابا دستش بزرگ بود ..
بابا صورتم ..
بابا صورتم زیر دستش سوخت بابا ..
اونا بهم اخم کردم دلم سوخت بابا💔