eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
930 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و..... ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
چی بیشتر اذیتت میکنه ت این شبا⁉️ https://harfeto.timefriend.net/16534932248125 جواب بدید @Azkodamso3 لینک ناشناس ♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_15 از ساعت شش بعد از ظهر پشت پنجره کشیک دادم تا ببینم کی خانهٔ سرهنگ را
از خانه بیرون زدم. در راه تنها مطلب قابل توجه صحبتها و تحلیل های مردم در اتوبوس بود. راجع به اتفاقات این چند وقت هرکسی برای خودش تحلیل و نظریه ای داشت. گرچه همه می دانستند که اتفاق درحال روی دادن است، اما خیلی ها نمی دانستند چیست و کی رخ خواهد داد. مثل باران بهاره باید هرلحظه منتظرش باشی. فعلاً صدای رعد و برقش شنیده می شود. درست که فکر می کردم و حوادث چند ماه اخیر را کنار هم می نشاندم، کاملاً واضح بود که اوضاع مثل همیشه نیست. اتوبوس توی ایستگاه توقف کرد و چشم من به دیوار پیاده رو افتاد. کسی با اسپری قرمز رنگ روی دیوار نوشته بود: «کتاب قرآن را، مسجد کرمان را، رکس آبادان را، شاه به آتش کشید.» این هم یکی از همین حوادثی بود که وقوعش خبر از اوضاع نا آرام و غیرعادی این ایام داشت. برخلاف هممیشه این باراز در اصلی در خیابان «شاهرضا» وارد شدم که به زمین چمن نزدیک تر بود. حال و هوای دانشگاه مثل همیشه نبود، گرچه کلاسها تشکیل نمی شد، اما بیشتر دانشجویان در محوطه دانشگاه در حال رفت و آمد بودند. هرگوشه عده ای دور هم مشغول بحث و جدل بودند و گاهی پنهانی و مخفیانه چیزهایی با هم رد و بدل می کردند. همه بودند، اما هر چه چشم گرداندم او را ندیدم. سایه وار در میان جمعیت می گشتم، اما پیدایش نمی کردم. نمی دانم چرا تصورکرده بودم که حتما باید این جا باشد. من که با او قرار مشخصی نگذاشته بودم. ساعتی را همان جا پرسه زدم. چند نفر از همکلاسی های خودم را نیز دیدم. بچه هایی که در ظاهر گروه خونشان به این حرف و بحث ها نمی خورد ولی حالا با چنان شور و هیجانی در رفت و آمد بودند که تمام معادلات مرا به هم می زد. نزدیک ظهر شده بود و من همچنان منتظر کسی بودم که نمی دانستم اصلاً خواهد آمد یا نه. حتی نام خانوادگی اش را هم نمیدانستم که سراغش را از دیگران بگیرم. به دانشکدهٔ فنی سرکی کشیدم، ولی آن جا هم نبود. سرانجام با نا امیدی به خانه برگشتم. دو - سه روزی کارم این شده بود که صبح به دانشگاه بروم، گشتی بزنم و ظهر دست از پا درازتر به خانه برگردم. گرچه او را پیدا نمی کردم، اما دیگر برای حاضرین درمحوطهٔ دانشگاه چهره ای ناشناس نبودم. گاهی ناخودآگاه در بحث هایشان وارد می شدم، اما در درون از این که تا این حد از آن ها دورم ، احساس رشکستگی می کردم. وقتِسی من به دنبال مدل مو و لباس بودم، بقیه چه قدر مطالعه کرده بودند ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
اسم ها و اصطلاحاتی به کار می بردند که اصلاً توی کتابهای دانشگاه نبود، ولی ھمه آن ها را شنیده و خوانده بودند. من هم باید بیشتر مطالعه می کردم. در رفت و آمدهایم در این چند روز چه قدر دست فروش می دیدم که آزادانه کتابهایی می فروختند که تا به حال داشتن آنها ممنوع بود؛ این را همه می گفتند. گاهی کنار بساطشان می ایستادم و عنوان کتاب ها را نگاه می کردم، اما نمیدانستم چه کتابی باید بخرم و چه باید بخوانم. معلمم را گم کرده بودم. - مادرم که مبهوت رفتار من مانده بود،می گفت: - انگار از وقتی دانشگاه تعطیل شده، تو درسخون تر شدی. هرروز صبح کلهٔ سحر می زنی بیرون. معلوم نیست کجا میری؟کی میای؟ چی کار می کنی؟ شام وناهارت هم که باد هواست… . آن روز وقتی وارد محوطه دانشگاه شدم، برخلاف روزهای قبل که دانشجویان در دسته های کوچک دور هم جمع می شدند، همگی در یک گروه بزرگ داخل زمین چمن ایستاده بودند و یک نفر برای آنها صحبت می کرد. جلوتر که رفتم، نفسم بند آمد. مثل یک پرنده از قفس رها شده، بال های اشتیاقم خود به خود گشوده شد و به سمت او پرکشیدم؛ خودش بود. دیگر نباید از دستش می دادم. آن قدرها هم که من فکر می کردم، در ترس نبود. تمام مدت که او با شور و حرارت برای جمعیت حرف می زد، چشمانم به دهانش دوخته شده بود، ولی حتی یک کلمه از حرف هایش را هم نمی فهمیدم. فقط به این فکر میکردم که وقتی صحبتش تمام شد، به او چه بگویم و چه بشنوم و چگونه او را برای خودم نگه دارم! اما برخلاف تصورم ناگهانولوله ای در جمعیت افتاد. همه با سر و صدا و فریاد گریختند. او هم پایین آمد و به اتفاق چند نفر دیگرکه همراهش بودند، با سرعت از محوطهٔ زمین چمن دور شد. من هم به دنبالشان. ظاهراً مأموران برای متفرق کردن اجتماع آمده بودند و او هم بایدمی گریخت. چه قدر تند هم یرفتند. دیگر نمی توانستم پا به پای آنها بدوم. ناچار صدایش کردم. - اقا مهدی...! هر پنج - شش نفرهم زمان برگشتند. گویی اسم همه آنها «مهدی» بود و به غیر از او که انگار منتظر من بود یا شاید هم مرا درمیان جمعیت دیده بود، دیگران با تعجب سرتا پای مرا برانداز کردند. بقیه را جا گذاشت و خودش به طرف من آمد. سراسیمه گفتم: می دونم موقعیت خوبی نیست، ولی شما قرار بود چند تا کتاب به من معرفی کنین. من چند روزه دارم میام دانشگاه! دیگه داشتم ناامید می شدم. سرش پایین بود. گفت: - شرمنده ام اگر فردا بیاین، تو موقعیت بهتری می تونیم صحبت کنیم. در ضمن می تونم کتابها رو هم براتون بیارم. یکی از همراهانش جلو آمد و آستین پیراهنش را کشید؛ یعنی که باید برویم و به سرعت مرا جا گذاشتند و رفتند. دلم گرفت. روی نزدیک ترین سکویی که سر راهم بود نشستم. هیاهوها رو به خاموشی می رفت. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و شروع کردم به گریه. نمی دانم چرا ولی کار دیگری نمی توانستم بکنم. دویده بودم؛ با اضطراب و دلهره. بعد از چند روز انتظار او را دیده بودم، ولی حتی نتوانسته بودم نام خانوادگی اش را بپرسم تا اگر دوباره گمش کردم دنبالش بگردم، خودم را سرزنش می کردم که این طور اسیرش شده بودم. مدام کسی از درونم به من سرکوفت می زد که تورا با او چه کار؟ - خودت را مثل یک وصله نچسب بارش می کنی؟ مگر تو زندگی نداری؟ مگر خانه و خانواده نداری؟... مگر شخصیت نداری؟... داشتم... همه چیز داشتم. فقط دلم را از دست داده بودم. دلم را با خودش برده بود... باید دنبال دل می رفتم. کمی دیگر نشستم. دیگر از آن شلوغی ها خبری نبود. آرام آرام و به امید دیدار فردا، راه خانه را در پیش گرفتم. مادرم فکر می کرد مریض شده ام. شاید هم شده بودم. گاهی شب ها در خواب احساس می کردم تمام وجودم را تب و التهاب فراگرفته است. ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
این ۲ پارت هم از‌امشب✌️ باشه تا پارت بعد... رفقای‌جدید هم ب رمانـمـون برسن✌️🦋
555 👀♥️
‹ 🐝🌱›‌ زود زندگیت رو قضاوت نکن، صبر داشته باش☔️💜 ➺ᑭOᑭᑭYᒪOᑌ. .🦋💙
‹. .›「آدما با امید زنده ان .💕🍯🍫」 ➺ᑭOᑭᑭYᒪOᑌ. .🦋💙
اول‌محافظ..😇 ۲۰ثانیه😍❤️ 🌸 🖤 ➺ᑭOᑭᑭYᒪOᑌ. .🦋💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا