eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
944 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰≼☁️≽⊱ دختران خودنما در چشم ها جای دارند ولی دختران عفیف در دل ها زیرا حجاب یعنی به جای شخص، شخصیت را دیدن😉❗️ ᴊOɪN ɪN ↝⫹@poppyloou
چادر زهرا حکایت میکند از بی حجابی ها شکایت میکند روزی حضرت زهرا زنان باحجاب را شفاعت می‌کند🥀🍃 𝙹𝙾𝙸𝙽 𝙽𝙾𝚆 𓄹⇊ ⊰❮❬@poppyloou❭❯⊱
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست دیدی که گشودی دَر و من پر نگشودم🌱 - فاضل نظری🙂 پاپیلو🦋
‌كه گاهى آدمى از كثرت ملال بخندد! 🌸پاپیلو
خبری..⁉️ پیشنهادی..❔❕ https://abzarek.ir/service-p/msg/820527 حرفی باشه..❤️⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_38 مادرم که چند لحظه قبل وارد اتاق شده بود، بشقاب میوه را جلوی ما گذاشت و گ
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه عازم مسجد شدم. در طول مسیر تانک ها و زره پوش های ارتش در خیابانها ایستاده بودند و مردم هنگام عبور از کنار آن ها شعار میدادند: «ارتش تومال مایی، نه مال آمریکایی» خدا خدا می کردم که با او رو به رو نشوم. وارد مسجد شدم. اطراف را پاییدم. خبری از او نبود. توی کتابخانه، روی میزی که دفعه قبل پشت آن نشسته بود، روزنامه ای نیمه خوانده رها شده بود. تیتر روزنامه جلب توجه می کرد: پنج هواپیما برای سفر شاه آماده است.» تاریخ روزنامه را نگاه کردم. 26 دی ماه. روزنامه همین امروز بود. همان موقع حاج بابا وارد شد وگفت: جلسه توی شبستونه بابا .تقریبه همه هم اومدن . شما نمیرین؟ چرا الان میرم. زیر چلچراغ شبستان حلقه ای تشکیل شده بود. من هم جایی پیدا کردم و نشستم. موضوع جلسه برپایی تظاهرات و مراسم عزاداری روز اربعین بود. رئیس جلسه که یکی از دوستان صمیمی مهدی بود، از همه حاضرین خواست بگویند که در چه زمینه ای می توانند کمک کنند؛ چون احتمال حمله به تظاهرکنندگان میرفت. قرار شد برای مداوای مجروحان و کمک رسانی به مردم صدمه دیده از ازدحام و یا تیراندازی احتمالی، پایگاه های مردمی درست شود. من هم آمادگی خودم را برای کمک در پایگاه کمکهای اولیه اعلام کردم .بعد از پایان جلسه حرفهای متفرقه و اخبار جدید هم رد و بدل شد. همان دوست مهدی می گفت که احتمالا شاه به همین زودی از کشور خارج خواهد شد و حتی هواپیماهایش هم آماده پرواز است. نماز را در مسجد خواندم. بعد از نماز هم مشغول برنامه ریزی برای روز اربعین شدم. ساعت از دو گذشته بود که یکی از بچه ها سراسیمه وارد کتابخانه شد. رادیویی را که دستش بود روی میز گذاشت و گفت: - میگن شاه فرار کرده. دیگر چیزی از صدای رادیو نشنیدم. همگی با هم به خیابان هجوم بردیم. انگار همهٔ مردم توی خیابان ها بودند. ماشین ها با چراغهای روشن و بوق ممتد حرکت میکردند. بعضی ها دستکش هایشان را روی برف پاکنهای ایستاده ماشین گذاشته بودند و برف پاک کن که حرکت می کرد، حالت رقصی به دستکش ها می داد. بچهها روی کاپوت ماشین ها شعار میدادند:به همت خمینی شاه فراری شده». شیرینی فروشی ها نقل و شیرینی پخش می کردند؛ غوغایی شده بود. مردی روی روزنامه اطلاعات که با خط درشت نوشته بود شاه رفت، کلمهٔ در» را اضافه کرده بود؛ یعنی شاه در رفت. با دیدن این جمله حسی کردم که کار تمام شد. عده ای مجسمه های میادین را پایین می کشیدند، بعضی ها جای عکس شاه، روی اسکناس را سوراخ کرده بودند و آن را در دست گرفته بودند. صحنه هایی را به چشم دیدم که هرگز باورم نمیشد. بالاخره اتفاقی که هیچ کس وقوع آن را باور نمیکرد رخ داد. تا به خانه برسم دل توی دم نبود. نزدیکی های غروب بود که به سر کوچه مان رسیدم. همهٔ اهل محل هنوز هم توی خیابان بودند. هیچ کسی دلش نمیآمد به خانه برود. هرکس هرچه داشت، از شیرینی و نقل و آب نبات، بین همسایه ها قسمت می کرد. مردم در پوست خودشان نمیگنجیدند، اما در این میان صحنه ای که بیش از همه مرا حیران کرد، دیدن اردشیر بود در میان جمعیت؛ در حالی که وانمودمیکرد بسیار خوشحال است و حتی وسط کوچه رقص و پایکویی به راه انداخته بود. مرا که دید کمی جا خورد. نگاه هایمان چند ثانیه ای درهم گره خورد. چیزی در دلش نبود که بتواند از من پنهان کند. می دانستم که این نمایش شادمانی اش فقط همرنگ جماعت شدن است، وگرنه برای او تفاوقی نمی کرد چه کسی بیاید، چه کسی برود یا مملکت دست چه کسی باشد. حتی چپی شدنش هم برای این بود که ساز مخالفی با من بزند یا شاید نقطه ی مقابل مهدی باشد .با حضور مهدی حس کرده بود موقعیتش پیش من به خطر افتاده و حالا میخواست خودی نشان دهد.شاید فکر می کرد اگر جزء حزب یا دسته ای باشد، بیشتر مورد توجه قرار خواهد گرفت. شاید هم احساسی قدرت بیشتری می کرد. ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
پوزخندی زدم و به طرف خانه راه افتادم. دنبال آمد و صدایم کرد؛ مثلا با نرمی و ملایی که هرگز نداشت. برگشتم قیافه ای معصوم و شاد به خود گرفته بود. پرسید: - خوشحال نیستی؟ از چی خوشحالی ؟ - از این که شاه رفت، بالاخره انقلاب پیروز شد! ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -انقلاب پیروز شد؟... انقلاب وقتی پیروز میشه که آقای خمینی برگرده ایران! - اخم هایش را در هم کرد و گفت: - چه فرق می کنه ؟ ما می خواستیم شاه رو از مملکت بیرون کنیم که کردیم. حالا آقای خمینی هم اگه خواست، برگرده ایران!شما می خواستین شاه رو بیرون کنین ؟! با قیافه ای حق به جانب گفت: - آره دیگه!! - حتماً با همون شعارهایی که بالای پشت بوم می دادی ؟ خلق و... از این حرفها دیگه؟!! دیگر حرفی نزد. کمی مکث کردم. دوباره راه افتادم. چند قدم دیگر دنبالم آمد وگفت: - گلی... چرا این جوری شدی؟ چرا این قدر تلخ شادی؟ مگه من چی کارت کردم ؟ لحظه ای دل برایش سوخت. برگشتم اما چشمانش همان بود که می شناختم، از نقطه ضعف من با خبر بود و قصد داشت از در احساسات وارد شود. اشک تمساح میرفت. گفتم: - توراهتو جدا کردی. همین! راه ما یکی نبود. از یه جای جدا شد. - نه اینابهونه است. تو چشمت به چهارتا دونه ریش بعضی ها افتاده، خیال کردی خیلی مَردن !!خیلی وقیحانه حرف می زد. تمام وجودم لبریز از خشم شد. صدایم دورگه شده بود. شمرده، ولی محکم گفتم: - انگار سیلی چند روز پیش خیلی بهت مزه کرده؟! ناخودآگاه دستش را روی گونه اش گذاشت. دیگر جای ماندن نبود. با سرعت دور شدم و خودم را به خانه مان - که درش باز بود - رساندم. در را پشت سر بستم و برآن تکیه کردم. مادرم که سراپای وجودش می خندید، از اتاق بیرون آمد. قیافهٔ مرا که دید وا رفت و گفت: - چیه مادر؟ چیزیت شده ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋-
- چیه مادر؟ چیزیت شده؟ لحظه ای فراموش کرده بودم که چه اتفاق مهمی افتاده و مادرم چرا این قدر خوشحال است. گفتم: - این اردشیر لعنتی هرروز یه جوری منو میچزونه، اعصابمو خورد کرده… - محلش نزار مادر، باهاش دهان به دهان نشو... . مرا بغل کرد و بوسید. به اتاق رفت و از یخچال توی اتاق، یک لیوان شربت بیدمشک - که همیشه آماده داشت - برایم آورد وگفت: بیا دهنتو شیرین کن... تو این روز به این مبارکی خوب نیست کج خلق باشی. شیرینی شربت بیدمشک به جام نشست و دوباره همان نشاط قبلی را به دست آوردم. به اتاقم رفتم. پاهایم خسته بود. تمام راه را از مسجد تا خانه پیاده آمده بودم و در میان جمعیت و هیجان مردم غوطه خورده بودم. حالا مثل شناگری که دریای مواجی را طی کرده، کوفتگی شدیدی در تمام بدنم حسی می کردم. خود را روی تخت انداختم و عنان فکرم را رها کردم تا آزادانه به هر کجا می خواهد برود. او هم یک راست به سراغ مهدی رفت. یعنی الان کجاست؟ چه می کند؟ آیا در مسجد بوده و خودش را از من پنهان کرده است؟ نکند از دست من فراری است؟ نکند به خاطر حضور من امروز به مسجد نیامده بود؟ نکند آن روز با آن حرفهای تندم دلش را شکستم؟ گرچه آدمی نبود که به این راحتی جا بزند. مبارز بود. حتی شنیده بودم چند ماهی زندانی بوده. آدمی به مقاومت او نمی تواند از حرف دختری مثل من برنجد. مرا که مثل تشنه ای بودم، تا سرچشمه محبتش برده بود و ذره ای از آن آب گوارا را به من چشانده بود و حالا شده بود چشمه حیات و خودش را از من پنهان می کرد. چه عطشی داشتم! صبح که از خواب بیدار شدم، نمیدانستم چه کنم، تردید داشتم که به مسجد بروم، احساس دلتنگی شدیدی برای محیط دانشگاه داشتم، تصمیم گرفتم سری به دانشگاه بزنم. به نسرین تلفن کردم. او هم قبول کرد که بیاید. رو به روی در اصلی هم دیگر را دیدم و با حسرت وارد دانشگاه شدم. تعداد معدودی از بچه ها در محوطه رفت و آمد می کردند، نوشته ای روی یکی از درختها توجهم را جلب کرد.... ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
"و لابِكينَ عَليكَ بُكاءُ الفاقِدين" و در نبودت بلند بلند گریه می‌کنیم!... - دعای کمیل پاپیلو🦋