eitaa logo
اربعین
785 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
198 فایل
اربعین حسینی، معجزه قرن با حضور میلیونی شیعیان جهان در کربلا ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
- با علی سر مصطفی بحث کرديد؟ - آقا مصطفی. مادر خنده شيرينی می کند و من بی خيالی را در پيش می گيرم. - تو که اينقدر هوادارش هستی، پس چرا خواهانش نيستی؟ اين بار بغض می کنم. مادر تکيه گاه عاطفی خوبی است. - نمی دونم... منتظر و ساکت می ماند. - می ترسم. از زندگی و آينده ای که اينقدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش. خيلی می ترسم. می دونم که همه زندگی ها مبهمه. چون هزار گره و پيچ توی آينده پيش می آد که آدم الآن اصلاً اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعيد و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنويسم. ولی يه مرد ديگه با يک فرهنگ ديگه، يک ايده و يک فکر ديگه. خيلی می رسم. - حرفت درسته ليلی جان؛ اما تمام گفت و گوها و رفت و آمدها و تحقيق ها و توسل ها برای همينه که آدم نزديک ترين به خودش رو پيدا کنه. ولی اينکه شبيه هم و يکسان باشيد خيلی دور از انتظاره. غير از اينه که دوتا خواهر و برادر که توی يک خونه هستند شبيه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غربيه. اين توقع بی جاييه. مادر دستمال کاغذي را از روی ميزم بر می دارد و می گيرد مقابلم. بر می دارم و اشکی را که نمی دانم کی سر ريز شده پاک می کنم. - ليلاجان! هر کسی عيب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسيم بر دو میشه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبير هم چاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عيب ها رو طلا کنی. طرف مقابلت هم دقيقا همين طور. اين يه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک اين وسط چيه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گويد: - بعد از ازدواج ديگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختيار خيلی از بدی هات، خلقياتت، روحياتت رو کنار می گذاری. اون هم با ميل و رغبت. اينه که پروانه می شی. آينده رو هم که هيچکس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازيش. کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد: - من نمی گم آقامصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعاً بهترين همسفر بين تمام اون هايی که ديدم ايشونه. اصرار علی هم برای همينه. علی بِهِت نگفته، اما اينا هر روز با هم تماس دارند. خيلی هم ارتباط ديداريشون زياد شده. چند باری با علی حرف زدم، تجزيه و تحليل خوبی از روحيات شما دو تا داره. کاش قالی ام رنگ ديگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذيت می کند. يادم باشد برای جهيزيه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آينده ای که از آن فرار می کنم. واقعاً اگر دوست ندارم که قدم در آينده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برايش برنامه می چيند، با دقت تنظيم می کند، کم و زياد می کند. اين برايم عجيب است. فرار رو به جلو. سياست مدارها هم گاهی تيترهايی درست می کنند که فقط از عقل چپ بشر در می آيد. فراری که من از ترس آينده مبهمم دارم، رو به آينده دارد که دلم می خواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلند می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد. دفترم را از روی ميز بر می دارم و می نويسم: زمان تو را همراه خودش می برد چه بخواهی چه نخواهی. هر چند می توانی تنظيمش کنی و اين تنظيم بسته به دست تو، به فکر تو، به تلاش توست. من مجبورم که روحيات جوانی ام را داشته باشم، اما می خواهم اين روحيات را در قالبی بريزم که زيباتر از آن نباشد. «انسان مجبورِ مختار است که بايد تلاش کند در فصل بهار و زمين حاصل خيز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کويری می شود پر از برهوت. با روز های سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و بر باد می رود. خدايا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزينم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بياورد. مرا دوست خود بدار و دريابم.» 🌺@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . نه نه این لذت‌ها کوچک است. لذت جسمانی دنیا، کوچک است. انسان اگر از دنیا فقط همین را بخواهد که خیلی کم است. پس ثروتمندان دنیا نباید هیچ غم و غصه‌ای داشته باشند اما چرا این‌قدر به در و دیوار می‌زنند برای آن‌که کمی خوشحال باشند؟ بهشت هم اصل لذتش روح است و همین می‌شود وصف‌ناپذیر. هیچ‌کس هم تا به حال نتوانسته روح را کشف کند. به بی‌نهایتی خدا وصل است! انسان از دنیا اوج لذت را می‌خواهد که آرام نمی‌گیرد. تشنه و گرسنه است با تمام پولداریش. شیرین لذت ظاهری داشت پس چرا این‌همه... باید درست پرسید: شیطان از بازی دادن انسان چه می‌خواهد و نفس سرکش و بی‌پدر و مادر ما را به کجاها که نمی‌کشاند... لیلا و مصطفی سرگردان‌ از سرگردانی ابناء بشر آن‌قدر ساکت شدند که لیلا تب کرد و مصطفی با همان بدن ورزیده هر سه روز را سر درد داشت و آخر هم تا سرم و مسکن نمی‌گرفت آرام نمی‌شد. همان شب که مصطفی از جلسه بیرون زد یک راست رفت خانه و در را بست. در اتاقش را بست. سرش کارگاه آهنگری بود انگار. گذاشته بودند روی سنگ و هر بار یکی پتک می‌کوبید. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 🍃@Azkodamso
اربعین
#قسمت_صد_و_چهارم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😉👌  چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی ه
🕷🕸 😍❤️ مٵمن ⇩ 7  شهاب خوابش نمی برد. سینا و سید هم. آرش ترجیح داده بود اصلا دراز نکشد چه برسد به این که بخواهد سکوت و تاریکی اتاق را هم تحمل کند. شهاب غرزد: - امیر کی میاد؟ سید تو چرا هیچی نمیگی؟ سینا پاشو چراغ رو روشن کن حالم از سیاهی داره به هم می خوره . سینا دست گذاشت روی پیشانی شهاب و گفت: - من تب کردم اما توکه تب نداری چرا این طوری میکنی؟ سید گفت: - پارسال که پیاده رفتم اربعین، همه سه روزه می رفتن، اما حاجی به من گفته بود باید سر سه روز ایران باشم. سکوت اتاق و تن صدای خوب سید هردوتا را آرام کرده بود. - رفتم تا فرودگاه امام خمینی که حاجی زنگ زد. گفت برگرد. نرفته برگشتم. باز هم سکوت و انتظار ادامه حرف سید که سینا گفت: - خب! - اهنوز بیدارید که؟ برای بچم که قصه میگم خوابش می بره! شما دو تا چرا نخوابیدید؟ باب شوخی باز شده بود. کمی گفتند و خندیدند تا خوابشان برد. خوابی که با صدای مناجات سید به بیداری صبح رسید. دوباره صبح و متهمانی که لب باز کرده بودند برای بیان جنایاتشان... آن موقع ها هم مثلا آزاد بود، مسیر هر روزش تکراری بود. از آپارتمان تا مؤسسه . در مؤسسه با دخترها چک و چانه می زد که روبه روی او می خواستند خودی نشان بدهند و گزارش کار میداد به آن وری ها که پنهان بودند و فقط خوب پول می فرستادند و خوب دستور می دادند. مسیرهرروزش تکراری بود. با فربد می رفت سراغ آپارتمان مخصوص که هربار چند نفر را می برد به بهانه مانکن و ژورنال و عکاسی فربد و تیمش! سراغ بعضی بازیگرهای سینما رفتن و تعریف و تمجید و پول یامفت به پایشان ریختن تا در روند مدل سازی همراه شوند. بازیگرها خودشان را خیلی آدم حساب می کردند. مردم برایشان غش و ضعف می رفتند و بهترین گزینه برای فساد می شدند. غرورشان می شد یک وسیله برای استفاده! زود کلاه سرشان می رفت و تن به خیلی کارها می دادند و بعد هم الگوی جوانان می شدند. شهرت چیز خوبی برای خرابی است. خیلی موقعیت خوبی است! انواع ژست ها و لباس ها. هر صدتا عکسی که می گرفت یکی اش هم به درد ژورنال نمی خورد. بیشتر پخش اینستا و تلگرام می شد اما اصل کار انجام می شد. از خیل زنهای شیفته جذابیت، در تهران و شیراز و کرج و... همه اش ده نفر انتخاب می شدند. اما آن چیزی که برایشان مهم بود مدیریت این زنها برای راه اندازی شوهای خیابانی بود. دستور بود که روند کار طوری باید پیش برود که زنها از ازدواج و بچه داری بیزار شوند و اولویت شان اندام و زیبایی بشود. تعداد بالای آموزش دیده ها، آن ور آبی ها را راضی میکرد. ادامه دارد.. کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ • . 🏝 . • اولین بار سعید آمده بود جلو. -تو برو استکانا رو جمع کن من می­‌شورم.  به خاطر صوتی که گوش می­‌داد متوجه آمدن سعید نشده بود، کنارش که ایستاد و این جمله را گفت، سر برگرداند طرفش. تا بخواهد حرفی بزند سعید کمی او را با هیکلش هل داد عقب و دست زیر شیر آب گرفت تا ظرف­‌ها را بشورد. به نظرش پسر پر رویی آمد که راحت حرفش را زد و پسر عجیبی آمد که حاضر شد کار او را انجام دهد. البته این­‌ها همه شبیه یوسف بودند و خیلی عجیب نبود، حتی همان موقع که دید در مسجد شب­‌ها بعد از صحبت حاجی نوشیدنی رایگان به همه می­‌دهند، کمی جا خورد، حالا هم این چشمۀ دوم. سینی را که دست گرفت کمی معطل ماند و وقتی که کلام سعید را شنید راه افتاد: -برو تا من هستم بیار بشورم. کارگر مفت غنیمته! با لبخند سعید سرد برخورد کرد هرچند سعید مقابل تمام سکوتش کار خودش را انجام می­داد. 💯 ادامه دارد... 💯 ‼️‼️ کپی ممنوع❌❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3