چه خوب می شد خونه مون رو برداریم با خودمون ببریم هر جا که دلمون خواست...
𝒥ℴ𝒾𝓃 𝓝𝓸𝔀
❥︎〈@poppyloou〉
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_41 - چیه مادر؟ چیزیت شده؟ لحظه ای فراموش کرده بودم که چه اتفاق مهمی افتاده
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_42
اسامی روحانیوفی که از دولت بختیار حمایت کرده اند». باورم نمی شد. بختیار گفته بود که روحانیون هم از او حمایت میکنند، ولی کسی باور نمی کرد و حالا این لیست تأییدی برگفتار او بود.
نسرین کنار من ایستاده بود و هردو مشغول خواندن بودیم. ناگهان با صدای بلند خندید.
ظاهرا او زودتر از من به اسامی رسیده بود، زیرا اسامی عبارت بودند از:
- گلوریا، روحانی خواننده دربار
- انوشیروان، روحانی نوازنده دربار
زودتر
- تقی ، روحانی جغد شوم دربار...
وبه همین ترتیب اسامی چند روحانی دیگر
بعد از این که با نسرین حسابی خندیدیم، گشتی توی دانشکده های مختلف زد:م و به خانه برگشتیم
مردم سرمست از جشن فرار شاه، برای شورای سلطنت و دولت بختیار تره هم خرد نمیکردند.
دولت هم سعی میکرد با انبارکردن اجناس، دست به ایجاد قحطی مصنوعی بزند و از مردم زهرچشم بگیرد، اما آنها همت کرده و تعاونی های اسلامی درست کرده بودند. ارزاق عمومی حتی ارزان تر از مغازه ها به دست مردم میرسید.
*** منظور اشخاص ضدانقلاییست که نام خانوادگی آنها روحانی بوده.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_43
تا اربعین دو-سه روز بیشتر نمانده بود. شایعه شده بود که ارتش خیال دارد با فانتومهایش به عزاداران حمله کند. ولی امام اعلامیه داده بودند که:
اربعین امسال استثنایی و نمونه است و وظیفه شرعی و ملی مردم است که در این مراسم شرکت کنند. شب اربعین، برای ایجاد وحشت در مردم شایعه هجوم چماق داران به منازل، همه را بیدار نگه داشت، اما به همت جوان ها و نوجوان های انتظاماتی که در خیابانها پاس میدادند، این توطئه هم خنثی شد.
صبح اربعین همه با آگاهی از این که به قتلگاه پا میگذارند، آماده عزاداری شدند. ما هم طبق برنامه در یکی از چهارراه های مسیر چادری برپا کرده، وسایل کمک رسانی به مردم را آماده کردیم.
حتی پرشورتر از تاسوعا و عاشورا، سیل مردم بود که در خیابان آیزنهاور جریان داشت. حضور بالگردها خشم مردم را چند برابر می کرد.
عده ای نابینا نیز در میان تظاهرکنندگان به چشم می خوردند. سرو وضع عدهای دیگر نشان میداد که از خانواده های ثروتمند هستند و حتی زنانی که حجاب نداشتند. همگی زیر یک پرچم فریاد «الله اکبر خمینی رهبر» سر داده بودند. یهودیان و ارمنیان هم همراه جمعیت شده بودند. مردم با دیدن آنها فریاد میزدند:
«مسیحی، یهودی، مسلمان، پیوندتان مبارک»
راهپیمایی تا ظهر جریان داشت. بعد قطعنامه خوانده شد و جمعیت شروع به بازگشت نمود. فشار جمعیت به حدی بود که مردم در حالت بلاتکلیفی ایستاده بودند. عده ای نه راه پیش داشتند و نه راه پس. جوان های انتظاما تی دست به دست، حلقه ای زنجیر مانند درست کرده بودند و از زنان و کودکان در میان حلقه محافظت می کردند. چند نفر را که از فشار ازدحام دچار تنگی
نفس شده بودند، به چادر ما آوردند و با کمک یکدیگر آنها را مداوا کردیم.
در همین گیرودار بود که میان جمعیت او را دیدم. یکی از حلقه های زنجیری بود که درست شده بود تا از زنان و کودکان محافظت کند. کمی از من دور بود، اما به طرفش رفتم، ازدحام مردم مانعم می شد. گاهی می دیدمش و دوباره گمش می کردم. در حال خودم نبودم. نمیدانستم چه اصراری برای دنبال کردنش داشتم، ناگهان موجی به جمعیت افتاد و من تعادل را از دست دادم. پایم پیچید و دیگر نتوانستم روی آن بایستم، درد شدیدی در مچ پایم مرا بی تاب کرد. احساس کردم شکسته است. افتادم. جمعیت هر لحظه مرا در خود می بلعید. نزدیک بود خفه شوم که دستی قدرتمند از پشت سر، لباسم را چنگ زد و مرا از زیردست و پای مردم بیرون کشید. چند نفر کمک کردند تا به چادر امداد رسیدم. یکی از بچه ها با دیدن من خندید و گفت:
بالاخره خیاط هم توی کوزه افتاد!
اشکی در چشمانم حلقه زده بود و از درد مچ پا به خود میپیچیدم. مرا گوشه ای نشاندند و با وسایل ابتدایی که در چادر بود، پایم را اتل بستند. بعد از چند ساعت که جمعیت کم کم پراکنده شد، آمبولانسی آمد و مرا به بیمارستان رساند. تا اواخر شب درگیر بیمارستان و دکتر بودم. معلوم شد شکستگی در کار نیست و فقط یک پیچ خوردگی معمولی است. ولی نیاز به یکی-دو هفته استراحت داشتم.
از بیمارستان به مادرم تلفن زدم و اطلاع دادم که دیرتر می آیم، اما از ماجرای پایم چیزی نگفتم. وقتی مرا دید که دو تا از بچه ها همراهی ام می کردند، حسابی شوکه شد. دیگر توی خانه حبس شده بودم. مریم خانم مدام با مادرم تماس تلفنی داشت و هرروز برای احوالپرسی زنگ میزد. فقط از طریق روزنامه و خبرهایی که مادرم برایم می آورد و بعضی از خبرهای غیر قابل اعتماد رادیو و تلویزیون، از بیرون مطلع می شدم. فرودگاه ها بسته شده بود و تانک ها فرودگاه را محاصره کرده بودند. با این حال مردم هر روز به خیابان ها می آمدند و فریاد میزدند:
وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد
خمینی، خمینی، قلب ما، باند فرودگاه توست
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
ـــ
دختر جوان آرزو ميكنم آرزوهايت در
يک قدمۍ تو ايستادھ باشند، تا با يك
پلک بر هم زدنـے در آغوششان بگيرى
آرزو ميكنم کھ عشق در بهترين زمـانِ
ممكن به سراغت بيايد، دنيا را زندگـے
کنی هيچگاه درمانده خيابانـهاۍ شھر
راء قدم نزنـے و مردمك چشمان تو از
شادۍ برق بزند نَھ از اشک💛(:
-
از لبخندش گل فرو میریخت بهارنارنج
شیراز .. چه در بهار چه در پاییز چه در
تابستان و زمستان فرقۍ که نمیکرد او
در سختی یخ باشد بخندد - یا از اندوه
پاییز خندھ اش بگیرد یا .. خندهی او
بهارنارنج شیراز بود🥤
•
یه جایی که اصلا فکرشو نمیکنی
خدا یه گل میکاره
وسط غصه هات ♥️🌼
@POPPYLOOU🦋🎈
•
کم ترین توقع رو از دیگران داشته باش
بیشترین توقع رو از خودت
راز یه زندگی شاد همینه 🍃
𝗝𝗢𝗜𝗡ⁿᵒʷ
❮@poppyloou❯