#تفسیر_سوره_بقره_آیه7⃣6⃣
✨ وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ✨
🍃🌸و (بخاطر بياوريد) هنگامى كه موسى به قوم خود گفت: خداوند به شما فرمان مىدهد (براى يافتن قاتل) ماده گاوى را ذبح كنيد، گفتند: آيا ما را به تمسخر مىگيرى؟ (موسى) گفت: به خدا پناه مىبرم از اينكه از جاهلان باشم.
#نکته_ها:
🌼اين سوره را به جهت اين داستان، سوره #بقره ناميدهاند. فرمان ذبح گاو، در تورات به عنوان يك قانون قضايى مطرح شده است و خلاصهى ماجرا از اين قرار بوده كه مقتولى در بين بنىاسرائيل پيدا شد كه قاتل آن معلوم نبود. در ميان قوم نزاع و درگيرى شروع شد و هر قبيله، قتل را به طايفه و قبيلهاى ديگر نسبت مىداد و خود را تبرئه مىكرد.
⚖آنها براى داورى و حل مشكل، نزد حضرت موسى رفتند. موسى عليه السلام به آنها فرمود: خداوند دستور داده گاوى را ذبح كنيد و قطعهاى از بدن آنرا به مقتول بزنيد تا زنده شود و قاتل خود را معرّفى كند. آنها با شنيدن اين جواب به موسى عليه السلام گفتند: آيا ما را مسخره مىكنى؟
موسى گفت: مسخره كردن كار جاهلان است و من به خدا پناه مىبرم كه از جاهلان باشم.
🍀در فرهنگ قرآن و روايات، #جهل به معناى #بىخردى است، نه #نادانى. لذا كلمهى «#جهل» در برابر «#عقل» بكار مىرود، نه در برابر #علم. وچون مسخره كردن ديگران، نشانهى بىخردى است، حضرت موسى از آن به خدا پناه مىبرد.
#پیام ها
✅1- اگر فرمان خداوند، با ذهن و سليقهى ما مطابق نيامد و راز آن را نفهميديم،نبايد آنرا انكار كنيم.
✨«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ ... أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً»✨
✅2- موسى عليه السلام دستور ذبح گاو را از سوى خدا معرّفى مىكند تا بلكه رعايت ادب نموده وتسليم شوند، ولى آنها باز بهانه گيرى مىكنند.
✨«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ»✨
✅3- خداوند اگر اراده نمايد، از به هم خوردن دو مرده، مردهاى زنده مىشود.
✨«تَذْبَحُوا بَقَرَةً»✨
✅4- در كشتن گاو، تقدّس گاو كوبيده مىشود. همانند بتشكنى ابراهيم عليه السلام و آتش زدن گوسالهى طلايى ضسامرى. «تَذْبَحُوا بَقَرَةً»
✅5- درجهى #ايمان مردم به پيامبرشان، از برخورد آنها در مقابل دستورات وى فهميده مىشود. «أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً»
✅6- استعاذه و پناه بردن به خدا، يكى از راههاى بيمه شدن است. #عصمت انبيا در سايهى #استعاذه و امثال آن است. «أَعُوذُ ...»
✅7- #مسخره_كردن، كار افراد جاهل وبىخرد است. «أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ»
✅8- #جهل و #بىخردى، خطرى است كه اولياى خدا، از آن به خدا پناه مىبرند.
✨«أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ»✨
✅9- خداوند در يك ماجرا، #توحيد؛ قدرت نمايى خود، #نبوّت؛ معجزه موسى، و #معاد؛ زنده شدن مرده را به اثبات مىرساند.
╭━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╯
داستان دختر شینا
قسمت #هفتاد_و_پنجم
شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات
با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀
╭━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╯
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت 5⃣7⃣
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود.
گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.»
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!»
چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...»
خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.»
با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.»
با دست محکم پانسمان را فشار دادم.
ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.»
خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!»
گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.»
گفتم: «برایم تعریف کن.»
آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!»
گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!»
گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند.
آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود.
اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
ادامه دارد....✍🏻
╭━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╯
💠﴿️بسـماللهالرّحمنالرّحیــم﴾💠
♨️التماسامامخمینی
(رضواناللهتعالیعلیه)بهملتایران!😱
✔️ راهحلّیکهسالهاپیش ، بنیانگذار
ڪبیرجمهوریاسلامیبرایحلّمشڪلات
ڪشوربهمردمداد!
⛔️امامردمچهڪردند؟!
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1082327061C1dc544f30b
✅ درکانالبالاسنجاقشده👆
#حدیث_روز
💠 رسول اکرم (ص)
محبوبترین شما نزد خدا خوش اخلاق ترین شماست.
(مفاتیح الجنان)
╭━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🏴❀🍃━═━╯