eitaa logo
تفسیر قرآن
505 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
235 فایل
🌹امیر المومنین ع: قرآن را بیاموزید که بهترین گفتار است و آن را نیک بفهمید که بهار دل هاست https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0 برای عضویت کلیک کنید👆 ادمین تبادل، پست، نظرات و پیشنهادات: @fatemeh_koochakii ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت5⃣ خدیجه با اشاره ی چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمیکنم😬بعد هم از اتاق بیرون رفت. کمی این پا و آن کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم. ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: کجا؟!چرا از من فرار می کنی؟!بنشین باهات کار دارم. سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من😊 بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن😁گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: فعلا سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی. نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: شاید هم بمانم همین جا در قایِش🙃 از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد😉آخرش عصبانی شد و گفت: تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود😍 چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: دوست داری کجا زندگی کنی؟! جواب ندادم. دست بردار نبود😉پرسید: دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟! بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.... وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم😉😄 بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم. خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست☺️کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی. صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: از او خوشم نمی آید. کچل است😁خدیجه خندید و گفت: فقط مشکلت همین است. دیوانه!!!مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود ، کاکلش در می آید. بعد پرسید: مشکل دوم؟؟؟؟ گفتم: خیلی حرف می زند🤨 خدیجه باز خندید و گفت: این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رو در بایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد 😂😂😂 از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم🙃🙂🙃 چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم😬 مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه ی اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. به کلی هدیه، رفتم و گوشه ای نشستم و آنها را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد😌نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند🔆 یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت.آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند،نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی،درِ حیاط ما هم جز شب ها،همیشه باز بود. شنیدم یکنفر از پشت در صدا میزند. ادامه دارد🖋.https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
3316204_898.mp3
6.42M
ترتیل جزء یازدهم قرآن کریم استاد پرهیزگار https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
S10.pdf
601.6K
نسخه pdf تفسیر نور _ حجت الاسلام قرائتی _سوره یونس جزء 11 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
تفسیر صوتی جزء یازدهم.mp3
16.82M
💠 تفسیر صوتی جزء یازدهم قرآن کریم 🔸 حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
راهکار های زندگی موفق در جزء یازدهم https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
ذکر روز سه شنبه (صدمرتبه) https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🌷 رسول اکرم (صلي الله عليه وآله) : ☘️ لا حَولَ ولا قُوَّةَ إلاّ بِاللّه، كَنزٌ مِن كُنوزِ الجَنَّةِ ، مَن قالَها نَظَرَ اللّه ُ إلَيهِ ، ومَن نَظَرَ اللّه ُ إلَيهِ أعطاهُ اللّه ُ خَيرَ الدُّنيا وَالآخِرَةِ . 👌 «لا حول ولا قوّة إلاّ باللّه » ، گنجى از گنج هاى بهشت است. هر كس آن را بگويد ، خدا بر او مى نگرد و هركس كه خدا بر او بنگرد ، را به او داده است. 🌷 پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) : ☘️ اكْثِروا مِنْ قَوْلِ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ فَاِنَّها مِلْكُ الْجَنَّةِ وَمَنْ اَكْثَرَ مِنْها نَظَرَ اللّه ُ اِلَيْهِ وَ مَنْ نَظَرَ اِلَيْهِ فَقَدْ اَصابَ خَيْرَ الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ؛ 👌 ذكر : «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ الْعَلىِّ الْعَظيم» را بسيار بگوييد, زيرا كه آن، دارايى بهشت است و هر كس آن را بسيار بگويد خداوند به او مى نگرد و هر كس خدا به او بنگردبه خير دنيا و آخرت دست يافته است. 📖 الفردوس ج 5 📖 بحارالأنوار ، ج 38، ص161 ، ح83 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0