۞ تلنگری برای زندگی ۞
✾࿐༅🍃☔️🌸 2⃣ ادامه ... هیچ وقت فراموش نمیکنم آن روز را یکی از روزهای گرم تابستان سال ۹۳چهارشنبه بود
✾࿐༅🍃☔️🌸
3⃣ ادامه ...
منم براش دعا کردم سالم بره بیاد براش آیت الکرسی خوندم.به رسم سه شنبه ها که میرفتم جمکران واون سشنبه نتونسته بودم برم روز بعدش رفتم یعنی چهارشنبه بلند شدم رفتم جمکران نماز خوندم حالم که خوب شد ،!!
برگشتم در راه برگشت یه سلامی به امام زاده شازده ناصر دادم ودعاکردم همون اطراف یه صندوق صدقه دیدم نگاهم به نوشته روی صدقه افتاد که نوشته بود ۷۰نوع بلا رو برطرف میکنه.!
قبلا هم این مطلب رو شنیده بودم ولی نمیدونم چرا اونموقع نگام به اون نوشته افتاد رفتم تو فکر.منم مقداری صدقه انداختم وراه افتادم به سمت خونه.،
گاهی فکر میکنم اون صدقه انداختنم ناجی من بود.رسیدم خونه خیلی کار داشتم لباس نشسته داشتم.یه موکت کوچیک داشتم باید میشستم.
موکت رو انداختم تو حیاط خیس بخوره رفتم تاید بردارم تاید نزدیک کولر بود یه کولر آبی داشتیم که روی پایه ی آهنی قرار داشت .
تاید رو برداشتم داشتم از کنار کولر رد میشدم که یک لحظه دستم خورد به پایه ی آهنی کولر دیدم دستم سفت مشت شده چسبیده به پایه آهنی کولر.😔😭
وای نگم از اون لحظه که سخت ترین ودردناکترین لحظه عمرم بود😭
هرکاری کردم دستی که قفل شده بود به پایه آهنی کولر باز بشه نشد که نشد.
خودمم باورم نمیشد همچین اتفاقی برام افتاده اول فکر کردم دارم خواب میبینم این صحنه رو هرچقدر دادو فریاد کردم کسی صدامو نمیشنید تازه یکسال بود،.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✾࿐༅🍃☔️🌸 3⃣ ادامه ... منم براش دعا کردم سالم بره بیاد براش آیت الکرسی خوندم.به رسم سه شنبه ها که م
✾࿐༅🍃☔️🌸
4⃣ ادامه ...
ازدواج کرده بودم تویه محله ای بودیم که خیلی سوت وکور بود یه محله آروم که خیای آدماش رفت وآمد نداشتن،
خونها بزرگ بود وکسی صدای کسی رو نمیشنید .خلاصه هرچقدر جیغ میکشیدم بی فایده بود.ترسیده بودم😭😭
آخه تنها بودم خونه این وحشت منو بیشتر میکرد وامیدمو ناامید دست چپم به پایه کولر چسبیده بود کولر هم روشن بود همینطور که کولر داشت کار میکرد
احساس کردم لرزش پایه کولر داره بیشترو بیشتر میشه همچنان بدن منم میلرزوند دستم محکم چسبیده بود به پایه و از کتف دستم داشت کشیده میشود😭😭😭😭
بند بندانگشتام سوزش عجیبی داشت حس کردم دارن انگشتهام قطع میشن.خون افتاده بود بین بند انگشتهام
خدایا این چه بلایی بود به سرم اومد هرچه زمان میگذشت حالم بدتر میشد یک لحظه جریان برق رو دیدم که از روی دستم رد میشد دقیقا مثل رعدوبرق
یک آن شدت برق گرفتگی بیشتر وبیشتر شد وپاهام وکُل بدنم مچاله شدم به سمت بالا ودوباره پرت میشدم به سمت پایین همین طور بالا وپایین میپریدم جریان برق شدتش بیشتر شد !!
محکم پرتم میکرد از بالا به پایین این درحالی بود که دستم به پایه آهنی چسبیده بود .
از طرفی درد دستم امونمو بریده بود که کشیده میشد از طرفی وقتی از بالا به پایین مینداختتم درد تو کمرو وپاهام میپیچید😭😭😭
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سلام دوستان عزیز وگرانقدر عیدتون مبارک💐 انشاالله دست علی یار و یارتون✨🤲 دختر بس ادامه داد : سر پا
🌸🌺🍃
هرچقدر هم به اون میگفتم که بره و اون دختر رو برگردونه یک گوشش در بود و اون یکیش دروازه!
خونوادهی مشهدی رحیم هم گفته بودن تا امیر خودش نره و معذرت خواهی نکنه راحله رو پس نمیفرستن، امیر هم از خدا خواسته میگفت بزار اونقد منتظر بمونن تا دخترشون گیس هاش مثل دندون هاش سفید بشه!!😏
اونا هم که زورشون به امیر نمیرسید لیلا رو اذیت میکردن اما اخلاق خوبی که احمد داشت خداروشکر اصلا مسائل بین خودش و لیلا رو با مسائل امیر و راحله قاطی نمیکرد!😮💨
آخرش هم توی کرج کار پیدا کرد و یک اتاق اجاره کرد تا با لیلا اونجا زندگی کنن!
لیلا یک روز قبل رفتنش از صبح پیش ما بود!!
لیلا صبح زود راهی شده بود سمت کرج
من لباس کار پوشیدم و رفتم توی طویله تا شیر گاو هارو بدوشم که دیدم در میزنن، کسیکه پشت در بود محکم و تند تند در میزد،،!🙁😳
دختربس رو صدا زدم و متقابلاً صدای دختربس به گوشم خورد داشت میگفت چخبرته مگه سر آوردی!! وایسا خب اومدم و بعدش سکوتی حکم فرما شد!
هرچقدر صدا زدم دختربس کی پشت در بود صدایی نشنیدم
البته فاصلهی طویله تا در حیاط هم خیلی زیاد بود،،!
بیخیال شیر دوشیدن شدم، سطل استیلی که شیر رو توش ریخته بودم رو تو دستم گرفتم و از طویله اومدم بیرون!🤔
دیدم دختر بس همونجا دمِ در وایساده و با دهن باز داره راه پله رو نگاه میکنه!
چند قدم جلوتر اومدم و بالا رو نگاه کردم دیدم راحله داره با عجله از پله ها بالا میره، به دختربس اشاره زدم که بره دنبالش
با خودم گفتم لابد خسته شده خودش برگشته!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواهران و برادران عزیزی که کار #پدر و #مادر گردنتون هست...
🎙دکتر سعید عزیزی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
راز خدا - حاج محمود کریمی.mp3
2.91M
🎧 #استودیویی | #امیرالمؤمنین
📝 راز خدا
🎤 #حاج_محمود_کریمی
🔆 ویژه #ماه_رجب
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿 چجوری تند تند میشه رفت زیارت ؟
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۳ از مبحث معارف فاطمی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکر میکنی
اگر
رفتارت بد باشه
حال دلت خوب میشه؟؟!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکر میکنی
اگر
رفتارت بد باشه
حال دلت خوب میشه؟؟!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕 دقیقاً در یک لحظه است که انسان حس میکنه در درونش ثروتمند شده!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌸🌺🍃 هرچقدر هم به اون میگفتم که بره و اون دختر رو برگردونه یک گوشش در بود و اون یکیش دروازه! خونواد
🌸🌺🍃
دختربس سریع در رو بست و درحالیکه میرفت سمت بالا گفت : فک کنم جنی شده؟!
_چرا؟!…چیشده مگه؟!
-نمیدونم درو که باز کردم بدون اینکه حتی یک کلمه بگه بهم تنه زد و رد شد!
شیرو گذاشتم بغل آتیش دون و لباس هامو همونجا توی حیاط عوض کردم و رفتم بالا
دیدم دختربس توی ایوون نشسته، اشاره زدم که چیشد؟!
سرشو تکون داد و گفت:نمیدونم والا رفته توی اتاق خودشون در رو هم از پشت قفل کرده!
رفتم پشت در و چندتا تقه به در زدم اما جوابی نشنیدم اینبار هم در زدم و هم صداش کردم: راحله؟!
با صدای عصبیی گفت :بله؟!…چی از جونم میخوایین شما مادر و دختر؟!🤨
دهنم باز مونده بود!
دیگه نتونستم بیشتر از این چیزی نگمو خودمو نگه دارم، محکمتر به در زدم و گفتم : بله؟!…تو سرتو انداختی پایین اومدی توی خونهی ما
یه لگد به در زدم و گفتم : باز کن اون درِ وامونده رو ببینم!
دختربس اومد و با فاصله از من ایستاد😒
راحله چفت در رو کشید و کمی لای در رو باز کرد، نگاهی بمن انداخت
فکر کنم دختربس رو ندید که با فاصله از من ایستاده، کمی بیشتر در رو باز کرد
یه دستش رو به کمرش زده بود و دست دیگهاش رو به لبهی در گرفته بود تا بیشتر باز نشه!!
چینی به بینیش انداخت و گفت : اینجا همونقدر که خونهی شماست خونهی منم هست!🤨
زد تخت سینهاش و ادامه داد :اگه تو زنِ بیوک خانی، منم عروسشم!!! زنِ پسرشم بارِ اول و آخرت باشه میایی به در اتاق من لگد میزنیا 😠😤
همونجور با بهت بهش خیره شده بودم!
میخواست باز درو ببنده که دختربس اومد جلو..
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°