eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
25.3هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
6 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3 🌹داستان هایمان براساس واقعیت می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💠اميرالمؤمنين امام علی علیه‌السلام: 💢روزگار در اختیار تو است آسان گیر ؛ و برای آنکه بیشتر به دست آوری خطر نکن ...‌ 📚نهج‌البلاغه ⚱ 🍃 🍃 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
گوشیم قطع کردم. از حرصم دستام داشت می لرزید👋😤 دوباره گوشیم زنگ خورد تندی خاموشش کردم، نمیخواستم بهش
حرفاش، تک تک کلماتش مثله آب رو آتیش بود، واقعا اگه اونشب من جای دیگه بودم حتما زندگیم نابود میشد، ولی امام رضا نجاتم داد😭😭 قربونش برم❤️🔥 خواب از سرم پریده بود، پاشدم رفتم وضو گرفتم و رفتم داخل حرم همونطور که چسبیده بودم به ضریحش گفتم : یا امام رضا نجاتم بده نزار زندگیم از بین بره، نمیدونم چی درست چی غلط تو بیا و انتخاب کن تو جای من تصمیم بگیر چیکار کنم!؟ 🥺🤲 همه چیزو میسپرم دست خودت😔 با چشمای خیس قدم زنان برگشتم برم زائرسرا، حیاط خیلی خلوت بود ساعت طرفای 3 بود، هوا خیلی خنک بود نشستم کنار دیوار و به اطراف نگاه میکردم به مردم به دعاهاشون به سکوتشون نگاهشون یهو کنار در یه آقایی نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود و شونه هاش میلرزید نمیدونم چرا چشمام روش قفل شده بود، سرشو که بالا آورد و به گنبد نگا کرد شناختمش مهدی بود باورم نمیشد اینجا چیکار میکرد، اونم با این حال زار بی فکر بلند شدمو آروم رفتم سمتش باهاش شاید 5 قدمی فاصله داشتم، چادرمو کشیده بودم رو صورتم ولی اون انگار هیشکی رو نمیدید فقط چشماش به گنبد طلای آقا بود و پر اشک دلم براش ریخت همونجا نشستم کنار دیوارو به حرفاش گوش میکردم، مثله بچه ها گریه میکرد و کمک میخواست، هیچوقت فکر نمیکردن اینهمه دوستم داشته باشه واقعا منو میخواست اونم از ته دل هنوزم بهش نگفتم که اونروز صداشو شنیدم که چیا میگفت، بروش نیاوردم ولی درسته گاهی آدما به داشته هاشون عادت میکنن انقد که یادشون میره بدون اون طرف نمیتونن زندگی کنن چون عاشقی رو با عادت اشتباه گرفتن، منو مهدی عاشق هم بودیم ولی یادمون رفته بود انگار.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
💠هر روز با یک آیه از قرآن کریم 🌷 💢إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلْنَا مِنَ الْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَىٰ مِنْ بَعْدِ مَا بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتَابِ ۙ أُولَٰئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ 🔹آن گروه (از علمای اهل کتاب) که آیات واضحه و هدایتی را که فرستادیم کتمان نمایند بعد از آنکه آن را برای (هدایت) مردم در کتاب آسمانی بیان کردیم، آنها را خدا و تمام لعن کنندگان (از جن و انس و ملک) نیز لعن می‌کنند. 📚سوره مبارکه بقره آیه ۱۵۹ ✨ 💫 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بخارِ روی چای میگوید 💜فرصت اندک است 🌸زندگی را 💜تا سرد نشده باید سر کشید 🌸یک فنجان آرامش 💜در این عصر بهاری 🌸گوارای وجودتان باد 💜عصر آدینه تون بخیر و شادی ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️قضاوت فقط کار خداست! 💕ﻫﯿﭻ ﮐﺲ "ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ" ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ "ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ" ﺩﺭ "ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ" ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ "ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ"... ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ *ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ* ﻧﮑﻨﯿﻢ... ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ *ﻗﻀﺎﻭﺕ* ﻧﮑﻨﯿﻢ... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🔰حکایت ســه ‌نفــری بــا لباسهایــی کــه تــازه مــد شــده بــود وارد جلســه شــدند؛پیراهن های یقه باز و نصفه آستین. جناب صمصام بالای منبر مشــغول حرف زدن بود ولی به محض وارد شدن آن سه تا،دستش را گرفت سمت آنها. - آهای مردم بهائی ها آمدند. مــردم با شــنیدن این جمله برگشــتند آنهــا را نگاه کردنــد.آنها هم از تــرس پــا به فرار گذاشــتند وبه کوچــه پس کوچه ها پنــاه آوردند.آقا که آمد، دورش حلقه زدند و گفتند:ما از شما توقع چنین حرفی نداشتیم. شــما میخواســتی مــا را بابت لبــاس پوشــیدنمان ادب کنی،درســت. امــامیدانیــد اگــرمــردم حــرف شــما را بــاور میکردنــد، چه بلائی ســرما می آوردند؟ســید انــگار کــه هیــچ اتفاقــی نیفتــاده،لبخنــدی زد و جــواب داد:تــو بمیری شوخی کردم.😅 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند. همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود . پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست. پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد سلیمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد. آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت: چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد! و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
این فووووق العاده ترین متن همه عمرم بود... ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد، ﻭﻟﯽ، ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس، ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ، ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ، ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ، ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!! یک ضرب المثل چینی می گوید: برنج سرد را می توان خورد، چای سرد را می توان نوشید ، اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
از بزرگى پرسیدند: برکت در مال یعنی چه ؟ در پاسخ، مثالی زد و فرمود: گوسفند در سال یکبار زایمان می کند و هر بار هم یک بره به دنیا می آورد . سگ در سال دو بار زایمان میکند و هر بار هم حداقل 6-7 بچه. به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ در کنار آنها ... چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت . مال حرام اینگونه است . فزونی دارد ولی برکت ندارد. روی مفهوم" برکت در روزی" فکر کنی... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
از یخ پرسیدند : که چرا اینقدر سردی ؟ یخ جواب خوبی داد گفت: من که اوّلم آب و آخرم آب؛ پس "گرمی" را با من چه کار؟ حال اِی انسان؛ اوّلت "خاک" و آخَرت هم "خاک" پس ... این همه غرور از کجا!👌🏻 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
🔰امام علی (علیه السّلام) : 🥚🍢 حسود، پر حسرت است، و گناهانش مضاعف.. 📚ميزان الحكمه ☘ 🍂 ☘ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
حرفاش، تک تک کلماتش مثله آب رو آتیش بود، واقعا اگه اونشب من جای دیگه بودم حتما زندگیم نابود میشد، و
هردومون غرق سکوت بودیم، نمیدونم شاید یساعتی تو همون حال بودیم که یهو مهدی بلند شد و دستشو گذاشت رو سینش سلامی داد و راه افتاد سمت بیرون ناخودآگاه بلند شدم و راه افتادم دنبالش، اون لحظه انگار فراموشی گرفته بودم شایدم حس ترحم نمیدونم ولی دلم میخواست بغلش کنم🥺 هر دو آروم قدم برمیداشتیم، همینکه رسید به درخروج یه لحظه انگار چیزی یادش بره برگشت دستشم دوباره بالا آورد که بزار رو سینش ولی یهو منو دید جا خورد باورش نمیشد، تند تند پلک میزد، شاید فکر کرده رویاس، یکم بعد اومد جلو و گفت حمیرا خودتی چشمامو گذاشتم رو هم که قطره اشکم چکید، اونم چشماش پر بود لب زد ببخشید و سرشو انداخت پایین انگار به دلم چنگ میزدن، چند قدم رفتم جلو و فاصلمون برداشتم، دستمو گذاشتم رو سینش و گفتم بیا باهم سلام بدیم به آقا لبخند زد دستمو گرفت و رفتیم هتل، خیلی خسته بودیم تو راه گفت کجا بودی خیلی دنبالت گشتم، گفتم همینجا تو حرم گفت حمیرا بزار برات توضیح بدم از همون اولش گفتم هیس العان نمیخوام حالمو خراب کنی فردا برام بگو فردام روز خداست اون شب مهدی میگفت دقیقا مثله یه فرشته بودی برام که از آسمون اومده بود، واقعا هم همینطور بود، اون شب دلم پاک بود ذهنم از هرچی کینه و شک و دروغ بود خالی شده بود، فرداش رفتیم نشستیم تو حرم مهدی برام حرف زدو من فقط گوش کردم، از همه اتفاقاتی که پیش اومده بود اینکه یروز با رفیقش میرن تو کافه تا آمار یه زنی رو دربیارن زنی که وصل بود به سر شبکه یه باند، البته به مهدی هیچ ربطی نداشت رفیقش مسئول بود و برای اینکه تنها نباشه مهدی رم با خودش میبره.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══