-بنَفْسی اَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَم لا تُضاهی +جانم فدایت، تو نعمت دیرینه بی‌مانند هستی...♥️ -ایهاالعزیز- ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

✨🌸🌾 بیوک عصبانی گفت :آخه!😤😣 که خاله نذاشت یک کلمه دیگه حرف بزنه و عصبانی تر از خودش گفت : آخه بی آخه…اصلا نباید به روشون هم بیاری! خاله ادامه داد : درسته کارِ اونا اشتباه بوده اما تو باعث شدی همچین اشتباهی بکنن؛ از اول خودت مقصر بودی، پس باید همین الان به من قول بدی که لام تا کام چیزی در این باره نه به خوشی و نه به ناخوشی نگی! بیوک ساکت بود و چیزی نمیگفت که خاله با صدای بلندی گفت : چشمت رو نشنیدم! _باشه خاله باشه !!چشم هرچی شما بگی؛ولی بخدا فقط بخاطر شما ها وگرنه همین امشب همه‌اشون رو چال میکردم تا دیگه یاد نگیرن واسه من قپی بیان و بخوان سرِ من رو شیره بمالن!!😤 -تقصیر اون ها نیست بیوک تقصیر خودته، ببین چیکار با این زنو بچه‌هات کردی که پناه میبرن به برادر ناتنیت!! یادت رفته مادرشون چقدر فتنه انداخت تو زندگیتون!! خب علی هم پسر همون مادرِ که بخاطر ندونم کاری های تو پاش به زندگیت باز شده، این نقشه رو هم خود علی برات چیده! امیر بچه هست ولی دروغگو نیست گفت که خود عمو اومده بامن حرف زده و بهم قول داده بعدشم زده زیرش! دیگه توهم بس کن این همه سادگیت رو دوست و دشمن خودت رو بشناس! چیزیم به روی دلبر و دخترها نیار دیگه کاریه که شده ،گندیه که خودت زدی حالا هرچقدر بیشتر همش بزنی بو گندش بیشتر درمیادد!😒 ساکت که شدن اشاره زدم به دخترها که برگردیم توی مطبخ نمیدونستم از اینکه جای امیرو فهمیدیم خوشحال باشم☹️ یا از اینکه باید راحله رو عقد میکرد ناراحت! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

-وهرجایی که تنها بودی خداراهم یکی حساب کن،او با توست♥️ -میرزااسماعیل‌دولابی- ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

-خداوند عزّوجلّ فرمود: ماه رجب، ماه من، بنده، بنده من، و رحمت، رحمت من است؛ هر كه در اين ماه مرا بخواند، اجابتش كنم و هر كه حاجت آورَد، عطايش كنم..🌱 -إقبال‌الأعمال،ج۳ص۱۸۴- ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

💚✨💚 ✨💚 💚 امام زمان(عج) در هیچ حالی‌ ما را فراموش نمی‌کند مـا هم سزاوار نیست حضرت را فراموش کنیم، در توسلات، توجهات و گرفتاری‌هایمان آن حضرت را صدا بزنیم -آیت‌اللّٰه‌ناصری(ره)- ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

✨🌸🌾 لیلا که تا حالا شدیدا توی فکر بود و داشت پوست لبش رو با دندونش میکند گفت : اگه از همون اول خودمون قدِ الانِ امیر عقل داشتیم و میرفتیم سراغ خاله زینت الان حال و روزمون این نبود!☹️🤦🏻‍♀ آهی کشیدم و گفتم : اونقدری ناراحت بودیم اونموقع که فکرمون به جایی قد نمیداد! اصلا بکل یادم رفته بود که تنها کسی که آقاتون ازش حرف شنوی داره همین خالشه!☹️🥺 تازه یادم اومد که سینی غذای بیوک هنوز توی هالِ _دختر بس بدو سینی غذای آقاتو بردار بیار -چرا همه‌اش بمن کار میگی ننه خب به لیلا بگو! لیلا چپ چپ نگاهی بهش انداخت و گفت : مگه خودت نمیدونی آقا جون با من لجه! الانم که از خداشه یکیو پیدا کنه و حرصش رو روش خالی کنه دیوار کسیم کوتاه‌تر از دیوار لیلا نیست! من برم که همونجا بی دلیل یه فصل کتکم میزنه، انگاری توام دوست داری من راه به راه کتک بخورم🤨😒 دختربس درحالیکه میرفت سمت در گفت : حالا ولش کنی یک ساعت سر یه سینی آوردن سخن رانی میکنه! رو کردم سمت لیلا و یه دونه با دست چپم زدم پشت دست راستم و گفتم : بشکنه این دستم که با دست های خودم هم تورو بدبخت کردم هم امیرو!☹️😫 باید کار رو به کار دان میسپردم لیلا سرش رو انداخت پایین و گفت :.ننه نگران من نباش این چند وقته زیاد پرسیدم در مورد احمد همه میگن که پسر خوبو آرومیه میگن حلال و حروم سرش میشه!! بعدش با نگرانی سرش رو آورد بالا و ادامه داد : فقط تو رو خدا یه فکری به حال امیر بیچاره بکن😔 مستاصل نگاهش کردم چیزی نداشتم که بگم چون وقتی بیوک به حرف خاله زینت که این همه ازش حرف شنوی داشت گوش نکرده بود! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

سه چیز در زندگی هست؛🍃🌷 که دیگر نمی توانید به دستش بیاورید: کلمات بعد از گفته شدن لحظه ها بعد از از دست دادن و زمان بعد از سپری شدن...🍃🌷 ‌‌‍‌‌‌‍‌•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• عصرتون بخیر

رَاغِبا فِي امتِنَانِكَ مُستَسقِيا به خوبی‌هايت كه بر من منت گذارى، دل‌بسته‌ام! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

🖌 تسلط عجیب شیاطین برا انسان ها ، راه نجات از وساوس شیاطین ☘ مکاشفه عجیب آیت الله حق شناس (ره) در خیابان های تهران 🎥 آیت الله جاودان ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

✨🌸🌾 دیگه من خودم رو هم آتیش میزدم جوابم رو نمیداد!😣 دختربس با سینی وارد مطبخ شد و گفت : ننه…لیلا خاله زینت میگه چرا نمیاین پیشش؟! رفتیم توی هال و نشستیم، بیوک بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ماها بندازه از جاش بلند کرد و لباس هاش رو پوشید و رفت بیرون..! خاله زینت رو کرد سمت من و گفت : دلبر شام نخوردین نه؟! با تته پته گفتم : نه چرا خوردیم!😬 چشم هاش رو‌ ریز کرد و با دقت نگاهی به سر تا پای همه‌امون کرد،!! بعدش با صدای آرومی گفت :میدونم نگران امیری…شام هم نخوردین اما نگران نباشید خونه‌ی ماست! دسته گل به آب دادی که عروس!! امروز عصر امیر اومد پیشم و همه چیز رو برام تعریف کرد خودش هم منو آورد اینجا تا دم در باهام اومد و بعد برگشت منو واسطه کرده بود که با باباش حرف بزنم اما متاسفانه راضی نشد!☹️ با چشم های اشکی نگاهش کردم و گفتم : کاش همون اولش میومدم پیش شما طلبکارانه نگاهم کرد و گفت : دلبر تو زنِ خوبی هستی اما زرنگ نیستی! نه تو نه بیوک زرنگ نیستین سیاست ندارید هیچ کدومتون سنگیم که یه آدمِ نادون مثل تو و بیوک بندازنش توی چاه با صدتا آدم عاقل دیگه درنمیاد،،! این وسط بیچاره بچه‌هاتون!😮‍💨😞 دختربس با ناراحتی که توی داش موج میزد گفت : خاله جون حالا شما نمیتونید یه کاری کنید این وصلت بهم بخوره؟! _نه دختر جان از وقتی اومدم دارم با آقاتون حرف میزنم مرغش یه پا داره ،حالا من جلوی خودش نگفتم ولی حق هم داره،! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°

🌷 امام جواد(علیه السلام) : ☘ ففروا الی الحسین ... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°