eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
24.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
6 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3 🌹داستان هایمان براساس واقعیت می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔تاحالا به این فکر کردین که روی سنگ مضجع امام رضا علیه السلام چه چیزهایی نوشته شده؟ 👌این ویدیو رو ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | اجر شکر خدا ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگر او نباشد... ✏️ واقعیت قضیه این است که ما اتصالی به ولی توجه به نعمت ولایت نداریم ما که... 🌐 سایت استاد علی صفایی حائری ▫️ | عضو شوید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2964258817C4593522bca
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سلام دوستان همیشگی از همراهی سبزتان بی‌نهایت سپاسگذار و قدر دانیم، و متشکریم از نگاه گرمتان 💚💐 قاب
💚💐🪴 شاید علاجت زود تموم نشد و طول کشید،شاید چند شبانه روز نگهت دارن توی شفا خونه هم که هرجور آدمی پیدا میشه چطور دختر دسته گل و میتونی ببری اونجا؟! یا نه میخوای از راه بدرشون کنن!🤨😣 لیلا دهن باز کرد چیزی بگه که خدیجه دستش رو به نشونه‌ی اینکه ساکت باشه بالا آورد و با تحکم‌گفت: خودم همراهش میرم…من میرم و آقاتون! بیوک طبق معمول توی اتاق مهمان خواب بود! خدیجه رفت تا باهاش صحبت کنه، یکم بعدش اومد پیش ما و گفت: با بیوک آقا حرف زدم…فردا صبح زود من و تو و بیوک راه میوفتیم سمت شهر ،توام بشین دیگه استراحت کن تا فردا منم میرم یکم وسایل جمع کنم اونجا بیشتر موندیم کاسه‌ی چه کنم چه کنم نگیرم دستم واسه دوتا تیکه وسیله🤔🙄 سرم رو به معنی باشه تکون دادم و خدیجه رفت لیلا و دختربس باهاش تا دم در رفتن شنیدم که به دخترها هم میگفت برای ننه‌اتون ساک ببندید چند دست لباس و کهنه‌ی تمیز بزارید!! و درآخر هم تاکید میکرد بهشون که حواسشون بهم باشه و مواظبم باشن لبخندی کمرنگ جای خودش رو روی لب هام خوش کرد! حس قشنگی بود اینکه یکی نگرانم بود و خداروشکر کردم بابت داشتن خواهرهام اونشب لیلا و دختربس طبق اونچه که خدیجه گفته بود ساک کوچکی برام بستن و بعدش هر سه تاشون رخت خوابشون رو آوردن پیش من خوابیدن!!🧳 من از شدت درد و خو.ن ریزی تا صبح خواب به چشمم نیومد و تا آفتاب زد بیرون بالا سر بچه‌هام دعا خوندم که خوشبخت و خوشحال باشن!🥺😢 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸توی بدن انسان 🌾دو تا عضو هستن كه اگه 💖اونا رو نداشته باشي 🌸هيچ كدوم 🌾 از كارهات پيش نميره! 💖 دل و دماغ 💖دلتون شاد، 🌾دماغتون چاق، 🌸کیفتون کوک، و روزتون بر وفق مـراد 🌸 ‌‌‍‌‌‌‍‌•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• و های زیبا 🆔️ @aske_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» خُدا بخواهد غیرممکن هم ممکن می‌شود...🌱🕊 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکجا گیر کردی، برو سراغ خدا❤️❤️ 📞زنگ بزن به اورژانس خدا ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💚💐🪴 شاید علاجت زود تموم نشد و طول کشید،شاید چند شبانه روز نگهت دارن توی شفا خونه هم که هرجور آدمی
💚💐🪴 🌤صبح زود بیوک بیدار شد کت شلوار قهوه‌ای رنگی رو تنش کرد و رفت سر صندوقش، چند بسته اسکناس و سجلد هامون رو برداشت و گذاشتشون توی جیب پالتویی که تازه خریده بود!! کرم رنگ بود و خیلی بلند بود بهش کت کارآگاهی میگفت و توی روستا فقط خودش از این‌مدل داشت و اتفاقا خیلی هم بهش میومد! دختربس سفره‌ی صبحانه‌ی مفصلی چیده بود که بیوک حسابی بهش چسبید من اما حال نداشتم حتی لقمه‌هایی که لیلا واسم میگیره رو بجوَم! بیوک کتش رو پوشید امیر که تازه داشت از خواب بیدار میشد رو فرستاد دنبال خدیجه و از در هال که بیرون میرفت برگشت سمت من چند لحظه خیره شد بهم! بعدش با مهربونی گفت میرم ماشین محمد امین رو دربست میگیرم تا شهر دستم رو گذاشتم روی دیوار و خواستم بلند شم همراهش برم که گفت: بشین بشین صدات کردم بیا پایین!! میگم ماشینو بیاره دم‌ در سوار بشی تو‌که نمیتونی با این حالت خودت بیایی تا اونجا از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم!😳🤯 از موقعیکه باهاش ازدواج کرده بودم همچین نگرانی نسبت به خودم رو از بیوک ندیده بودم! لعیا هم اومده بود و شروع کرد به گریه کردن که دختربس بهش گفت که آروم باشه و چیزی نشده که لعیا گفت:چطور آروم باشم…ننه‌ام رو نمیبینی رنگش شده مثل رنگ میت! و بعدش دوباره شروع کرد گریه کردن و مرثیه خوندن واسه من!🙁😣 پیش خودم میگفتم حتما میمیرم بخاطر همینه که بیوک اینقد مهربون شده و لعیا هم واسه منیکه همیشه حرصم میده گریه میکنه!☹️ دختر ها کمک کردن کت کاموایی که لیلا برام بافته بود رو بپوشم و هر کدومشون یه دستم رو گرفت تا برم پایین،. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✨ راجب داستان 🌸🍂 سلام ادمین گل و دوستان عزیز راجع ب سرگذشت گفتم‌منم بیام نظرمو بگم شاید اصلا برای خیلی ها خوب باشه ب هرحال ب نظر من که مقصر اصلی بیوک نیست و خود دلبره برخلاف اسمش اصلا دلبری بلد نیست .چه قبول بکنیم یا نه نیاز جنسی تو زندگی خیلی مهمه و خب بیوک تامین نمیشده از طرفی دلبر درسته مشکل داشت ولی لاقل نباید از بیوک فراری میشد یکم‌سیاست و ناز زنانه ب هرج نداد این زن! عمش هم ظلم بزرگی کرده در حق این زن نباید فرق میزاشت و یه سوال پیش اومد برام دلبر که همه چیو ‌ مو به مو توضیح داده چرا درباره ختنه دخترای خودش چیزی نگفته کلا؟! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🏞 اشتیاقی به فاطمه نیست... ✏️ آنجا که عشق و محبتی نیست و آدم‌ها به هم مشتاق نیستند... دیگر اشتیاقی به فاطمه (س) نیست. سیلی می‌خورد پهلویش شکسته می‌شود... 📄 برشی از کتاب 📚 روزهای فاطمه (س) ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°