هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
رسالت
🌃تازه از شیفت شب، خانه آمدهبودم. برای ناهار، دعوت داشتم خیابان حکیم.
قرار بود روز تعطیل را خاله خواهرزادگی با هم بگذرانیم.
چند ساعتی فرصت داشتم استراحت کنم.
خوابیدم.
تا خودم را برسانم به مهمانی، ساعت از دو گذشته بود. محل مهمانی در مسیر گلزار شهدا بود و آن روز، شلوغترین روز گلزار.
از پلههای خانه بالا که میرفتم صدای لرزش شیشهها را شنیدم.
هنوز سلام و علیک و تبریک روز مادر و عید ولادت تمام نشده بود که خبر انفجار رسید. کیفم را زمین نگذاشته بودم که صدای انفجار دوم را شنیدیم.
🍃همه پشت پنجرههای خانه رفتیم و حجم زیادی دود و خاک دیدیم که از طرف گلزار شهدا بود.
باید میرفتم. زمین ننشسته باید برمیگشتم.
عطر و بوی غذا، معدهام را پیچ میداد که از دیشب گرسنه مانده اما راه گلوی من برای خوردن لقمهای غذا، بستهبود.
تاکسی اینترنتی گرفتم. تا برسد، قد کوچه را تا سر خیابان دویدم. مهم نبود سینهام به خسخس افتاده، مهم نبود نفسم بند آمده،
فقط یک چیز مهم بود،
اینکه من باید زودتر میرسیدم.
زودتر از آمبولانسهایی که مردمم را به بیمارستان میبرد.
🖋 نویسنده: زهره نمازیان
📝راوی: یکی از پرستاران عزیز بیمارستان شهید باهنر
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
«چشم انتظار»
🌟آمده بود جلوی ایستگاه پرستاری که درخواست کند نیروی تاسیسات بیاید و تلویزیون اتاق امیرعلی را راه بیندازد تا برایش انیمیشن و فیلم بگذارند که کمتر بهانه بگیرد.تلویزیونی که عمدا از کار انداخته بودنش تا امیرعلی، اسم مادر و خواهرش را قاطی اسم شهدا نبیند و نشوند.
عموی امیرعلی بود.با موهای جوگندمی و پیراهن آبی رنگ که زار می زد مال خودش نیست و اگر می گشتی شاید همان اطراف لباس مشکی خودش را پیدا می کردی.پرستار از سر کنجکاوی پرسیده بود:«حالا به امیر علی چی میگین؟ اینجا که مثل آی سیو ملاقات ممنوع نیست.مامانشو میخواد ببی....» و عمو نگذاشته بود حرف پرستار تمام شود و با جدیت گفته بود:«نمیگیم....نمیگیم...»
و گریه نکرده بود و به زحمت یک لبخند ساختگی ساخته و رفته بود سمت اتاق امیرعلی.
پسرک مجروح و بی حال روی تخت خوابیده بود و دستش را گذاشته بود روی سر باندپیچی شده اش و به اداهای ساختگی پسر عمویش می خندید و خیالش راحت بود مادرش توی خانه منتظر است که امیرعلی خوب شود و برود پیشش.
پرستار نگاهش خیره مانده بود به در اتاق و نمی دانست باید برای زودتر خوب شدن امیرعلی و برگشتنش به خانه،دعا کند یا نه...
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
🥀جانباز #امیرعلی_سلطانی_نژاد
برادر شهیده #مریم_سلطانی_نژاد
و فرزند شهیده #نغمه_گلزاری
_______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
حال خوب
🌿من خودم به نوههام میگفتم، بهم بگن، ننو. به نظرم صمیمی تر از مامان بزرگه. محمدعلی که میگفت ننو، حالم خوب می شد.
سال قبل رفت حوزه علمیه زرند، یه سال درس خوند پدرش مغازه تعمیر موتورسیکلت داشت، لگنش مشکل پیدا کرد و بیکار شد محمدعلی تک فرزند بود اوضاع زندگیشون رو که دید با وجودی حوزه رو خیلی دوست داشت، رها کرد و اومد یزدان آباد تا بیاد توی دبیرستان همون جا ادامه تحصیل بده که کنار پدر و مادرش باشه و از دلتنگیشون کم کنه.
بیشتر شبها میاومد پیش من که تنها نباشم.
🌃یه شب نصف شب دیدم عبای دوران طلبگیش رو انداخته رو شونههاش وایساده.
گفتم، محمدعلی چکار می کنی ننو؟
گفت، هیچی ننو، بخواب اذان صبح گفت بیدارت می کنم.
خوابم نبرد. گوشم به صداش بود. حال خوبی داشت بچهم.
🥀شهید محمدعلی ایزدی
📝راوی: رحیمه ملازاده
____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
"بارِ امانت"
🌹گل سرخی را که محمد روز زن برایش هدیه گرفته بود، نشانمان داد. تک شاخهای سالم و پیچیده شده در ربان.
وقتی برای کمک رفتیم اتاقِ پشتی تا چای بیاوریم، نوشتهی روی دیوار توجهمان را جلب کرد.
"عشق محمد فاطی"
معلوم بود خیلی دوستش داشته.
میگفت یک سال و نیم است که زیر یک سقف زندگی میکنند.
فاطمه ۱۸ سالش بود.
حتی قیافهاش با آن موهای چتری و چشمهای مشکی معصوم، کم سن و سالتر هم نشانش میداد؛
اما انگار در همان یک روز قد کشید و چند سال رشد کرد.
بزرگتر شده بود؛
آنقدر بزرگ که حالا میتوانست سنگینی اسم "همسر شهید" را به دوش بکشد..
🥀همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان)
📝راوی: زهرامومنی
____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 1
صبح ۱۳دی ماه ۹۸ بود و ما با کلی شوق و ذوق اثاثیه یمان را به خانه ای که تازه خریده بودیم میبردیم. یک عالمه برنامه داشتم برای این خانه ی جدید و در ذهنم مرتب بالا و پایینشان میکردم.
بین کارها و بدو بدوهایمان، رادیو و تلویزیون و فضای مجازی هجوم آورده بودند که یک خبر را به گوشمان برسانند.
حاج قاسم را زده بودند........
و حالا عکسِ یک دست قطع شده روضه ی باز بود برایمان!
دلمان خون شد و با همان حال خراب وارد خانه ی جدید شدیم. همان خانه ای که اواسط غربی ۸ جا خوش کرده بود.
یک سوئیتِ مُجزا پایین خانه ی دوبلکسی مان بود که میشد و می توانستیم اجاره اش بدهیم. اما نظرمان عوض شد، تصمیمی مهم گرفتیم. گفتیم حالا که روز شهادت حاجی آمده ایم اینجا پس سوئیت را میگذاریم برای مهمان هایی که میآیند زیارتش. بسم الله گفتیم و مجهّزش کردیم. خواستیم نفس زائران سردار در خانه یمان باشد که به برکت این نفس زندگیمان نور بگیرد.
این تصمیم مال همه ی خانواده بود و با چه هیجانی همه مان منتظر بودیم مهمان ها بیایند و دلمان را شاد کنند.
این روایت ادامه دارد....
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 2
پارسال (۱۴۰۱) یک مرد به واسطه ی یکی از آشناهایمان، از مشهد تماس گرفت و گفت: «میشه یه جای خوب توی کرمان بهمون معرفی کنید؟ میخوایم چندروزی بیایم زیارت سردار».
همسرم با خوشحالی گفت: «چرا جایی معرفی کنم؟! قدمتون روی چشم خودمون، بیاید منزل ما». کمی تعارفات رد و بدل شد تا اینکه پذیرفتند مهمان ما باشند. مثل همیشه با شوق و ذوق سوئیت مهمان را سر و سامان دادیم و کارها را ردیف کردیم. ما کرمانی ها به یک چیز خیلی شهره ایم، آن هم مهمان نوازی ست! و برای مهمان هایمان سنگ تمام میگذاریم. مخصوصا اگر مهمان مشهدی باشد و بچه محله ی اماممان... 😍
بالاخره آمدند و سوئیت را در اختیارشان قرار دادیم. در همان نگاه اول مهر زن خانواده به دلم نشست. و همسرم هم حسابی با مرد خانواده گرم گرفت و رفیق شد. آدم های مهربان و دوست داشتنی ای بنظر میرسیدند.
۳تا بچه داشتند که کوچک ترین آنها چندماهه بود و حسابی ناز و دلبر. همه مان عاشق حرکات بامزه ی این زهرا کوچولو شده بودیم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 3
مهمان های عزیزی بودند، اینقدر که در همان ساعت های اولیه کلی مهرشان به دلمان افتاد. حسابی با فاطمه خانم رفیق شده بودم و درددل کردیم. بچه ها هم دوست شده بودند و مرتب بازی می کردند.
فاطمه خانم میگفت: «عاشق لهجه ی شما کرمونی ها هستم و دوست دارم بیشتر یادش بگیرم». گفتم: «خودم کم کم بهت یاد میدم». قوّتوی کرمانی هم خیلی دوست داشت و قول دادم برایش از آن خوشمزه ها درست کنم.
ایام سالگرد حاج قاسم تمام شد و مهمان ها رفتند. مدتی بعد امام رئوف منت گذاشتند و ما را طلبیدند ♥️.
مشهد علاوه بر امام رضا علیهالسلام، مهمان خانواده ی ممتحن شدیم و دوباره دیدارها تازه شد. آخ که چقدر این خانواده عزیز و محترمند. و کنارشان حسابی به ما خوش گذشت. اینقدر که ازشان قول گرفتیم برای مراسم حاج قاسم دوباره بیایند و دور هم باشیم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 4
دی ماه از راه رسید و بدو بدو های ما شروع شد. یک پا ستاد اسکان هستیم برای خودمان. امسال هم قرار بود از چند جای مختلف مهمان داشته باشیم.
روزهای نزدیک سالگردِ حاج قاسم یک شب خانوادگی رفتیم گلزار. چه حال و هوایی بود، مردمِ عاشق سردار در رفت و آمد بودند. بعضی دعا میخواندند و اشک میریختند. بعضی مشغول پذیرایی بودند. گروهی گوشه ای نشسته بودند و راوی برایشان از حاجی میگفت.
همسرم در همان حال و هوای دلچسب با آقای ممتحن تماس گرفت و دعوت کرد امسال هم کرمان بیایند و مهمان ما باشند.آقای ممتحن گفته بود: «باید برم کربلا، خودم نیستم خانواده رو بیارم. اونا هم تا حالا تنها سفر نرفتن. اگه بلیط گیرشون اومد میان مزاحمتون میشن. اگرم بلیط نبود که دیگه امسال قسمت نیست و سال آینده زحمتتون میدیم.بازم خبر میدم بهتون».
و من منتظر خبر بودم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 5
فاطمه خانم پیام داد که همسرم رفتند کربلا و ماهم بلیط پیدا کردیم و میآییم سمت کرمان. خوشحال شدم، هم دلتنگ بودم برایش هم افتخار میزبانی اش نصیبم میشد.
فاطمه بود و سه تا بچه هایش، مادر خودش و مادر همسرش، و خواهر همسرش. صبح ۱۳دی رسیدند. با دوتا ماشین رفتیم راه آهن استقبالشان. همه ی مسافران پیاده شدند و رفتند، اما خبری از خانواده ی ممتحن نبود. با تعجب اطرافم را نگاه میکردم. مهمان های مشهدی من کجا بودند پس؟!
سر و صدایی اطرافم را پر کرد، دیدم که بین گریه های زهرا کوچولو سر و کله ی مهمان ها پیدا شد. با دیدن هم لبخند صورتمان را پر کرد و بساط خوش آمد گویی و روبوسی راه افتاد.
فاطمه خانم گفت: «نمیدونم چرا این زهرای ما از صبح که بیدارشده داره گریه میکنه؟!!! گرسنه نیست، خوابشم خوب بوده.اصلا بچه ی آرومیه ولی امروز حتی نمیخواست از قطار پیاده شه».
گفتم: «چرا؟ چیزیش شده؟».
گفت: «نمیدونم والا!!!».
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
_____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 6
بالاخره زهرا آرام شد و راه افتادیم سمت خانه. یک گروه مهمان از تهران داشتیم و سوئیت پر بود. تصمیم گرفتیم یکی از اتاقهای خودمان را در اختیار خانواده ممتحن قرار دهیم تا سوئیت خالی شود.
مستقر شدند و من سریع صبحانه را آماده کردم. دور هم خوردیم و اتفاقا حسابی هم چسبید.
حدود ساعت ۹.۳۰ بود که مهمان های مشهدی ما گفتند: «ما میخوایم بریم گلزار».
گفتم: «حالا خستگی تونو بگیرید، امروزم گلزار خیلی شلوغه، یا عصر بریم یا شب که خلوت تر بشه». ولی مخالفت کردند و خواستند همان صبح عازم گلزار شوند. گفتم: «باشه، پس من ناهار درست میکنم ظهر برگردین». قبول کردند و رفتند حاضر شوند. اما باز صدای جیغ و گریه ی زهرا همه جا را پر کرد. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟».
فاطمه خانم گفت: «نمیدونم!!! گریه میکنه و نمیذاره لباسشو عوض کنم».
زهرا را گرفتم و لباس هایش را کمی سبک کردم. حتی پیشنهاد دادم اگر بچه اذیتشان میکند او را پیش من بگذارند و خودشان بروند گلزار. اما فاطمه خانم قبول نکرد و زهرا راهم با خودشان بردند. دختربزرگم که حدودا ۱۴_۱۵ ساله است هم همراهشان راهی شد.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 8
فاطمه خانم جواب نداد، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. به بقیه ی دوست و فامیل زنگ میزنم و از سلامتی شان مطمئن میشوم.
اخبارِ فضای مجازی میگوید که دومین انفجار هم اتفاق افتاده. و همین حالم را خراب تر از قبل میکند. صلوات میفرستم و اشک میریزم. گوشی ام مدام زنگ میخورد و دیگرانِ پشت خط میخواهند بدانند من و خانواده ام حالمان خوب است یا نه!
مدتی از بیقراری های من گذشته که در خانه باز میشود. فاطمه سادات (دخترم) آمده با امیرعباس و زینب، و پشت سرشان همسرم میآید داخل. دلم هُری میریزد، پس بقیه کجا هستند؟ فاطمه دهقان و مادرش؟ مادرشوهر و خواهرشوهرش؟ زهرا کوچولو؟
بچه ها توی شوک هستند انگار.
از همسرم میپرسم: «چی شده؟ بقیه کجان؟»
آرام میگوید: «بمب گذاری شده، پیداشون نکردیم...»
حس میکنم هوای خانه برای نفس کشیدن کم است. با ناله میگویم: «حالا چکارکنیم؟»
میگوید: «باید بریم بیمارستان»
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
هدایت شده از 🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 9
آرام و قرار ندارم، زنگ میزنم به خواهرم که بیاید مراقب بچهها باشد و خودمان راه می افتیم سمت بیمارستان باهنر. توی مسیر از همسرم میخواهم که قضیه را کامل برایم تعریف کند.
بغض دارد، اینقدر که حس میکنم صدایش گرفته. میگوید: «فاطمه سادات زنگ زد که من برم دنبالشون، گفت بچه ها خسته شدن می خوایم بیایم خونه استراحت کنن. منم راه افتادم، نزدیک زیرگذر گلزار که رسیدم دیدم هوا یجوریه. بعضیا دارن می دون. انگار اوضاع به هم ریخته. دیدم فاطمه سادات دست امیرعباس و زینب تو دستشه و سریع اومدن سوار ماشین شدن. گفتم بقیه کجان؟ گفت داشتیم باهم بر می گشتیم. یجایی من و بچه ها افتادیم جلو. یهو یه صدایی بلند شده و گرد و خاک همه جارو پر کرده. وقتی برگشته پشت سرشو نگاه کرده فقط جنازه میدیده و خیابونی که غرق خون بوده. نه میتونسته بچه ها رو بذاره و بره دنبال بقیه، نه میتونسته با بچه ها بره. فقط دست بچه ها رو میگیره و از صحنه دورشون میکنه. من همون موقع رسیدم و اونا اومدن سوار ماشین شدن. مسیرا بسته شده بود، همه جا شلوغ بود، نمیتونستم ماشینو جایی بذارم و برم دنبالشون مجبور شدیم بیایم سمت خونه».
چند دقیقه ای سکوت میکند و بعد میگوید: «بین دوتا انفجار آقای ممتحن از کربلا زنگ زد. خبرو شنیده بود».
اشک هایم انگار باهم مسابقه گذاشته باشند. هنوز اولی از چانه ام نیفتاده دومی خودش را میرساند، بعدهم بقیه.
میگوید: «بهش گفتم بچه هات پیش ما هستن خیالت راحت. گفت خانمم کجاس؟ گفتم امیرعباس و زینب حالشون خوبه. گفت خانمم کجاس؟ گفتم ببین داداش... حرفمو قطع کرد و گفت خانمم کجاس؟ آخرسر گفتم نمیدونم باید برم بگردم دنبالشون».
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
__
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman