تنها مسیر استان اصفهان
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺 با سلام و عرض ادب محضر شما استاد بزرگوار و همراهان عزیز تنهـا مسیرآرامش🌹 بی
در مورد این مطلب واقعا خیلی میشه صحبت کرد.
برخی مخاطبین با خوندن این پیام گفتن که بهتره این دخترخانم همین اول کار طلاق بگیره.
اما یه نکته خیلی مهم!
✅ همیشه یادتون باشه که حتی اگه مشاوره هم رفتید بازم تصمیم نهایی رو "خودتون" بگیرید.
🔸 در این شرایط واقعا نمیشه گفت که این دخترخانم بهتره طلاق بگیره یا نگیره. اون چیزی که مهمه اینه که هر کسی به خودش نگاه کنه. به "توانایی ها و ظرفیت روحی خودش" نگاه کنه.
ممکنه یه نفر به خودش مراجعه کنه و ببینه واقعا قدرت روحی بالایی داره و میتونه سالها با بدترین مرد زندگی کنه.
🔶 و ممکنه یه نفر هم به خودش مراجعه کنه و ببینه که اگه بخواد با اون مرد ادامه بده دین و دنیا و همه چیزش نابود میشه! اصلا ظرفیت و توان روحی لازم رو نداره. بله در این مورد بهتره که طلاق بگیره.
🔹 بنابراین اگه کسی میشنوه تنهامسیر میگه توی زندگی باید صبر کرد، میشنوه که زندگی یعنی امتحان و...
💢 اینا به این معنا نیست که انسان تیکه تیکه هم شد دیگه نباید جدا بشه! نه همه این توصیه ها بستگی به شرایط روحی و ظرفیتی شما داره. بستگی به طبع و مزاج شما داره.
بنابراین خواهش میکنم همه شما بزرگواران به این نکته توجه بفرمایید.
یه خواهش دیگه هم دارم!
🔸 لطفا مطالبی که وظایف خانم ها رو میگیم فقط خانم ها بخونن
مطالبی که وظایف آقایون رو میگیم فقط آقایون بخونن.
⭕️ به هییییچ وجه هم کسی نباید وظیفه دیگری رو بهش تذکر بده. هر کسی سرش توی کار خودش باشه!😊
خدا به شما خیر بده🌷
تنها مسیر استان اصفهان
سلام و صبح بخیر خدمت شما عزیزان 🌹 نظرتون چیه امروز یه چالش داشته باشیم؟😊 چالش امروز اینه: 🔹وقتی ب
❤️🌺 ابتدای بحث قهر و آشتی رو ازینجا بخونید👆
تنها مسیر استان اصفهان
#گپ_دوستانه💕 🕚 می دونستید #زمان، حتی یک لحظهاش، اونقدر قیمتیه که شما میتونید خریدهای با عظمتی داش
.
خدا دائما مشغول بندهٔ خود است.👌🏻
خدا دائماً مشغول بندهٔ خود است؛
👈🏻 یا زمینهای برای رشد
👈🏻 یا مقدماتی برای توبهی او فراهم میکند.
👈🏻 یا او را از بلا حفظ میکند.
👈🏻 و یا نعمتی به او میرساند.
#استاد_پناهیان
#شماره233
تنها مسیر استان اصفهان
. خدا دائما مشغول بندهٔ خود است.👌🏻 خدا دائماً مشغول بندهٔ خود است؛ 👈🏻 یا زمینهای برای رشد 👈🏻 یا
•
یکی از نام های خدا در قرآن، ودود هست. ودود یعنی عـــــاشـ❤️ــق
علاقه داره، نه هااا!
عـــــاشقـــــه!!
مدام دوست داره با بندهی خودش عشق بازی کنه 💞
اصلا خدا تو رو آفریده فقط برای عشق بازی، به همین خاطر نسبت به تو بیتفاوت نیست. 👌🏻
.
🌀 خودت را جمع کن
اگر در کوهسار زندگی، خود را رها کنی جاذبه زمین تو را به اعماق درهها خواهد کشاند. 💥
✅ خودت را جمع کن تا جاذبهٔ آسمانیِ قلهها تو را بالا ببرد.
#استاد_پناهیان
#شماره234
📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۴)
📚 انتشارات عهدمانا
کشیش گفت : « من به اندازهٔ کافی در غربت زیسته ام سرگئی . دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم . »
سرگئی گفت : « حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام . »
کشیش گفت : « تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر ! انگار صدای علی را می شنوم که می گوید : « شما را به یادآوری مرگ سفارش می کنم. از مرگ غفلت نکنید . چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالیکه او شما را فراموش نمیکند ؟ و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در حالیکه به شما مهلت نمی دهد ؟ مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است . آنها را به گورهایشان حمل کردند بی آنکه بر مرکبی سوار باشند. آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آنکه خود فرود آیند . چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند . آن جا را که وطن خود می داشتند ، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رمیدند ، آرام گرفتند . اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند . آنها به دنیایی انس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند ، سرانجام مغلوبشان کرد . »
کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد : « پسرم ! سرگئی تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی . ترس از مرگ بی معناست . بلکه با یاد مرگ می توانی غمها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری . »
سرگئی گفت : « اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری ، پس چرا از کشته شدن می ترسی ؟ »
کشیش گفت : « ترس من از آن دو جانی ، به معنای ترس از مرگ نیست . از طرفی ، کسی که از مرگ نمی ترسد ، هرگز خودش را به زیر قطار نمی اندازد و خود را در معرض مرگ قرار نمی دهد . غمی که امروز به دلم نشسته ، از بلاتکلیفی است ؛ از اینکه درمانده ام باید چه کنم ... چرا ؟ چون دو انسان طمّاع ، چشم به کتابی دوخته اند که مال آنها نیست ، به من هم تعلّق ندارد ، بلکه امانتی است در دستهای من از سوی عیسی مسیح . »
سرگئی با تعجّب به کشیش نگاه کرد و پرسید : « چه گفتی پدر ؟ امانت عیسی مسیح ؟ »
کشیش گفت : « بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی . باید فصلی از این کتاب را بخوانم . » سرگئی آرام زیر لب گفت : « بله ! می فهمم . » سپس از اتاق خارج شد .
کشیش کتاب را باز کرد . بالای صفحه نوشته شده بود : « غروب خورشید » .
↩️ ادامه دارد...