⭕️ نُخبهای که مسلح به #ادب نیست!
🔹گاهی افراد عاقل و دانشمند از نظر اطلاعات، نقصی ندارند.
👈اما چون زبانشان مودب و مسلح به الفاظ زیبا و شیرین نیست ضربههای سنگینی به خود و اطرافیانشان وارد میکنند!
👈 گاه انسانهای خوب، مجاهد، مخلص و زحمت کش به خاطر ضعف زبان، جبهه حق را به عقبگرد مبتلا میکنند.
✍استاد شجاعی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گفتگویی کوتاه با خبرنگاری که از لبنان به گلزار شهدای کرمان آمده بود و روایت خوابی که دیده بود!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گفتگویی کوتاه با خانمی که از فرانسه به گلزار شهدای کرمان آمده بود و میگفت: من #حاج_قاسم را همچون امام حسین(ع) عاشقانه دوست دارم.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
📔از چیزی نمیترسیدم 💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی 1️⃣ روستازاده قهرمان 🌱 عا
📔 از چیزی نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی
2️⃣ نوجوان پرتلاش
💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفتوآمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم.
📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدیپور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بستهشده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشیهایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.»
🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راهبلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
تنها مسیری های استان کرمان
📔 از چیزی نمیترسیدم 💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی 2️⃣ نوجوان پرتلاش 💶 پدرم
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهریها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم: «آیا کارگر نمیخواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من میکردند و جواب رد میدادند.
🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست میکرد. آن یکی با سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت. استادعلی، که صدازدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
- مگه درس نمیخونی؟
- ول کردم.
- چرا؟
- پدرم قرض دارد.
🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، بهشرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهریها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.»
خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلیها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم.
☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.
کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کمکم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
❤️ #رفیق_خوشبخت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
"بسم الله الرحمـــــن الرحیم"
عرض سلام و ادب و خداقوت خدمت همه عزیزان ،
شبتون بخیر
خب نظرتون چیه که بریم سراغ درس بعدی
#افزایش_ظرفیت_روحی ؟
🔸ضمنا دقت داشته باشید که ما عمدا سریع درسها رو نمیذاریم تا شما بزرگواران کم کم تمرین کنید.
طبیعتا انسان طوری هست که اگه یه دفعه ای علم زیادی رو بهش دادید ازش نمیتونه استفاده کنه.
✅ علم زمانی برای انسان میتونه موثر باشه که طی #عمل انجام بشه. یعنی اگه ده تا مطلب یاد گرفتی باید حتما ده تا عمل هم انجام بدی
🔶 وگرنه کسی که روزی ده تا مطلب یاد میگیره ولی نهایتا 5 تا عمل میکنه این عمل آموختنش زیاد بهش کمکی نمیکنه.
تنها مسیری های استان کرمان
#افزایش_ظرفیت_روحی 108 🚫 از خصوصیات تمدن غرب اینه که در سینمای خودشون سعی میکنند با نشون دادن فحاشی
#افزایش_ظرفیت_روحی 109
🔶 ادب یعنی "احساسات کنترل شده".
اما آیا واقعا این خوبه که انسان احساسات خودش رو کنترل کنه؟
🔹 ببینید احساسات کنترل نشده مثل انفجار اتمی بسیار مخرب هست 🌪
ولی احساسات کنترل شده مثل "تولید برق از انفجارات اتمی در نیروگاه" هست که طبیعتا خیلی هم کار خوب و لازمی هست.
✅ احساسات کنترل شده موجب افزایش قدرت و انرژی انسان میشه و رشد روحی انسان رو رقم خواهد زد ولی احساسات کنترل نشده موجب ضعف خواهد شد.
کسی که دم به دقیقه تمام احساسات خودش رو بروز بده کم کم از نظر روحی ضعیف خواهد شد...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
#افزایش_ظرفیت_روحی 110
❇️ دایره کنترل احساسات خیلی زیاد هست. مثلا میفرماید سینه مومن مخزن اسرارش هست.
✔️ در واقع خدا یه سری مطالب رو طی اتفاقات زندگی به ما میگه "فقط برای اینکه به کسی نگیم!"
آقا قرار نیست که هرچی از هرکی فهمیدی زود بری به بقیه بگی!!!
🔶این موضوع در خانواده و فامیل و جاهای مختلف برای انسان پیش میاد تا بتونه خودش رو کنترل کنه و بزرگ بشه...
🔹یا در روایات هست که اگه انسان بیمار بشه و آه و ناله نکنه خدا چقدر بهش ثواب میده...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
#افزایش_ظرفیت_روحی 111
🔶 یکی از کارهایی که پدر و مادرها باید نسبت به فرزندانشون در سنین 7 تا 14 سال انجام بدن اینه که احساسات خودشون رو کنترل کنند.✔️
🔹 با این که خیلی فرزندشون رو دوست دارند ولی نباید این محبت رو زیاد ابراز کنند. در واقع باید یه مقدار "خشکی و منطق و نظم" رو در زندگی بیشتر وارد کنند.
✅ در این زمینه اثر تربیتی "مادر" بیشتر از پدر هست. علتش هم اینه که "مادران مرکز احساسات خانواده" هستند و اگه یک مادر بتونه احساسات خودش رو کنترل کنه یعنی کار بسیار سخت و ارزشمندی کرده و همین در تربیت فرزند بسیار موثر خواهد بود.👌🏻
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman
#افزایش_ظرفیت_روحی 112
☢️ مثلا یه مادر با اینکه از یه اتفاقی خیلی ناراحت شده ولی خودش رو کنترل میکنه و به همسرش بد و بیراه نمیگه.
این کار و مواردی از این دست، اثر بسیار خوبی بر تربیت فرزندانش خواهد داشت.
⭕️ هیچ استاد و حوزه علمیه و دانشگاهی "به اندازه یک مادر با ادب" روی تربیت فرزندانش موثر نیست.✔️
🔸 و یا این صحنه رو تصور کنید:
یه خانمی با اینکه صدای خیلی خوبی داره ولی با این حال صدای خودش رو کنترل میکنه که جلوی نامحرم ابراز نکنه.
🔹 خودش رو کنترل میکنه تا مهربان صحبت نکنه که یه موقع دل کسی رو نبره.
👈🏼 این کنترل رو بهش میگن ادب.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman