📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و هشتم✨
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😢
گفتم:
_من بهش #قول دادم #مانعش نشم.😊
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡😣رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.😡💓
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:
_خداحافظ.😒
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود.😓حتی نگاهم نمیکرد.😞بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.😍😋🍦
ترمز کرد و گفت:
_چی؟😳
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.🍦😋
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟☹️
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.😞
مثلا باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.😒🙁
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋
با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر #خدا بپذیری☺️☝️ ثواب جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😞😓
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁
-پس چقدر ضرر کردی.😣😞
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟😁😜
سؤالی نگاهم کرد.
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه😅😍
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.🌌
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟😒
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح🕚 میخواست بره...
ساعت هفت 🕖دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...😔😣
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط....
ادامه دارد...
#ڪپےباذڪرصلوات...📿
#کپی_با_ذکر_منبع ❌
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و نهم✨
پشتش به من بود...
فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن.😭🕊قلبم درد میکرد.😭💔
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.👣
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😍😢
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😌😉
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😭👀😭
جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.☹️😢
بلند خندید.😢😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😢😍😉
بالبخند گفتم:
_نمیدونم.☹️منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.😢😠
دوباره بلند خندید😢😂 و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😉😢
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😢😁
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😢😄
دوباره خندیدیم.با اشک چشم😢😁😃
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم🕣 بود.
قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.😍😢
بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.😢😊
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...
چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت:
_بریم؟😞😢
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟😢😣
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.😢😞
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.
ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.😣
تا درو بست...
ادامه دارد...
#ڪپےباذڪرصلوات...📿
#کپی_با_ذکر_منبع ❌
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاهم✨
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭
به ساعت نگاه کردم...
نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.😊
امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.😍😢
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.🕊😍
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ😂🕊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ😍🕊
گفتم:
_...خداحافظ😍😣
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣
وقتی چشمهامو باز کردم...😭🌷🕊
ادامه دارد...
#ڪپےباذڪرصلوات...📿
#کپی_با_ذکر_منبع ❌
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
شروع تبادلات پرجذب گل نرگس🍃
جذبم بالای 40🏆
آمار بالای 100ادمین میشم💫
کمتر از 80پی وی نیاید پاسخگو نیستم❌
کانال های مذهبی ادمین میشم🌷
جذب بستگی به بنر داره👌
آیدی✨
@Makh8807
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
_سلام منتظر یوسف زهرا<ع>✨
خوبی؟ امیدوارم حال دلت خدایی باشه🙂
čhăšhm_bĕ_řăhě_ûøšøf_žăhřă
میدونی لینک بالا مال کجاست؟🤔
جاییه که توش همه برای نزدیک تر شدن ظهور تلاش میکنن😄💫
میخوای یه قدم به ظهور نزدیک تر شیم؟ میخوای هر چه زودتر همه چی به خوبی و خوشی باشه؟
زود بزن روی لینک و بیا تا به ما توی عملی کردن ظهور کمک کنی🏃♂️
بدو دست تنهاییم کمک میخوایم❤
میخوایم به یوسف زهرا<ع> ثابت کنیم تنها نیست✨
زود باش بیا کمک بده🏃♂️ یا علی🌸
راستی ما چالش های ناب با جایزه خوبی داریم😁 میدونی جایزه مون چیه؟ شارژ 😃
پس دیگه لازمه بزنی روی لینک☺💥
منتظریما😉
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
سلام سلام😃🖐🏻
دنبال یه کانال چادری میگردی که توش👇🏻
پروفایل چادری
بیوگرافی
تلنگرانه
استوری
والپیر
کادر
آن
و.....
باشه
خب دیگه نمیخواد دنبالش بگردی
چون من برات پیداش کردم😍
@dokhtran_chadori
عضو این کانال شو👆🏻
تازه تاسیسه😇
قول میدم پشیمون نمیشی😉🙂
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
گل از رنگ و لعابش پیداست
دختر با ادب از طرز حجابش پیداست
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر شما و آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
ما امروز قصد داریم شما را به مکتب دختران فاطمی، مکتب حاج قاسم دعوت کنیم
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
وقتی اسم دختر میاد چند تا کلمه رو به یاد میاریم
دختران
فرشته های
روی
زمین
هستند
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بله ما در این محفل جمع شده ایم تا نام شهدا و یادگاری مادرمان خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیها یعنی چادر را حفظ کنیم
ما یک مدافع حرم هستیم
بله با چادرمان
و اجازه نمیدهیم یک نفر نگاه چپ به حرم کند
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
منبع پروفایل،شهیدانه،دخترانه،رفیقانه،رهبرانه،و مطالبی که می پسندید
رمان نگاه خدا هم تقدیم نگاه های گرمتون میشه
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به رسم همیشه التماس دعای فرج فراوان یا علی مدد منتظر حضور گرم شما هستیم
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
لینک کانال 👇👇👇🌺🌺🌺
@dokhtaranefatemiii
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
ریحانه:سلام،خوبی
فاطمه:سلامنهخوبنیستم😕
ریحانه:چرا🤔
فاطمه: چونفرداتولددختدخالمه
نمیدونمچیبرایبخرمهمقیمتش
پایینباشههمکیفیتبالا
ریحانه:خبزودتربگومنیهکانال
میشناسمپروسایل نمدیودستبند
فاطمه: واقعا😍
ریحانه:آره
فاطمه:لینکومیدی؟؟
ریحانه:باشه👇👇👇
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@NembsRaieReyHahedaNo
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️میخوایسفارش
بدیبهآیدیزیربگو:
@Abditz
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فاطمه:خیلیممممممنون❤️
ریحانه:خواهشمیکنم❤️
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
«بسݥ رݕ نوࢪ»
یہ کانال خدایۍ⃟✨
کانالۍ پر از پست هاێ بهشتۍ⃟💐
پستهاێ💯عالۍ⃟😲
استورۍ⃟📹
مطالݕ انگیزشۍ⃟🌈
تلنگرانهمذهبۍ⃟🌙
شهیدانھ⃟📜
چادرانھ⃟💎
رهبرانھ⃟♥
مطالبمذهبۍ⃟🗞
خلاصہ..بگݥ کانالێ عالۍ⃟☺️🤞🏻
شمآ را دعوت میکنݥ⃟😍بھ بهترینکانال ایتا💯🤞🏻
یھ سربزن کانالشتاپسټهاۍ⃟😻زیباشو ببینی💯
منتظࢪ چی.هستی بزن روی پیوستن😉
دخترایےخدایی🙌🏻😍
تادیر نشدھ وارد کانال خدایێ بشو😌💯
https://eitaa.com/joinchat/3178627166C7e6fdd1501🌸
عضونشی😊
#پیشنهاد_عضویت💯
کپی از بنر حرام💯
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
روایت مادر به فرزند و فرزند به مادر
https://eitaa.com/fatema1111
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
#گُنَہْڪٰآࢪْ_سَـجٰـآدِھْ_نـِشـیـنْ🕊🤍
این داستان درمورد زندگی دو انسانه، فاطمه و سهیل، یکی سجاده نشین و دیگری...؛ این دو به شدت عاشق همند، باهم ازدواج کردند و با وجود تفاوت دید و رفتارشون تلاش میکنند که زندگی عاشقانشون رو حفظ کنند، اما این کار خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردند، خیلی تلاش میکنند؛
اما اینکه به نتیجه میرسند یا نه ... آیا صبرشون میتونه عشقشون رو رو حفظ کنه؟!
آیا عشق ارزش این همه سختی کشیدن رو داره؟! ...
https://eitaa.com/zeinabi31/2258714695285364