eitaa logo
طنین|Tanin
844 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
844 ویدیو
115 فایل
حال‌وهوای‌‌جمعی‌از‌دهه‌هشتادیا:)! طنین ؟ به معنای نجوا ، پژواک 🪴 تودورانی‌که‌همه‌دارن‌یاعلی‌میگن‌وعشق‌آغازمیکنن مایاابلفضل‌میگیمو‌میریم‌سراغ‌مشکل‌بعدی🤌🏿 -به‌صرف‌چای‌و‌شعر☕✨ -آغازمون‌از‌تیر¹⁴⁰³ بیشترپست‌هاتولیدداخله:) کپی جز روزمرگی هامون حلالت دلاور
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
-عشق-ابدی اما یکدفعه رنگ از رخسارش پرید باز هم همان شخص باز هم همان چشمان چشمانی که تن و بدن کلارا؛ را به لرزه در می آرود +اون چطور اینجاس امکان نداره با صدایی لرزان گفت خد.....خدایا مَ.....مَ.....من می..... ترسم کمکم ک.....کن پاش رو روی گاز گذاشت و با بالا ترین سرعت ممکن حرکت کرد فقط چند میلی متر با کیارش فاصله داشت به کوه نگاه کرد آن شخص نبود اما وقتی به جلوتر نگاه کرد اون شخص رو دید که در دستش چیزی هست اما نمی توانست واضح ببیند در دست او چیست ترسش دو برابر شد شروع کرد به داد زدن به او حس جنون وارد همراه داد جیغ هم میزد اما یکدفعه با صدای بلندی به خود آمد صدایی خیلی بلند انگار بمبی ترکیده باشد اگه می خوای ادامه ی این رمان قشنگ رو بخونی بزن رو لینک👇👇❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/2629238913C09d83ee402 تازه پی دی اف کلی رمان جذاب هم می زاره با کلی پروف و ویدئو عاشقانه و مذهبی و ...... اگه عضو نشی پشیمون میشی خوشگلم😔
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
شروع تبادلات پرجذب گل نرگس🍃 جذبم بالای 40🏆 آمار بالای 100ادمین میشم💫 کمتر از 80پی وی نیاید پاسخگو نیستم❌ کانال های مذهبی ادمین میشم🌷 جذب بستگی به بنر داره👌 آیدی✨ @Makh8807
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
نامه عجیبی که سپاه پاسداران امیرالمؤمنین رو بهم ریخت😳 فیلمش تو این کاناله @Khaharn سنجاق شده اگه نبود لفت بده 😌
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
⌈﷽⌋ ‌‌‌‌‌‌ رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده است........ اگه میخوتی بدونی این رمان جذاب آخرش چی میشه عضو این کانال شو..😍 وای یادم رفت شعرهای خیلی قشنگ هم دارن🙈 بزن رولینک.. ❥‌"✿°↷ @Hadise_Esshgh
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
عشق ابدی وارد اتاق شدم لامپ رو روشن کردم و با صدایی تقریبا بلند گفتم +هوی دختره پاشو باید بریم با صدای بلند یکدفعه از خواب پرید و روی تخت نشست با چشمایی عصبانی بهم خیره شد و با صدایی بلند گفت _هوی تو کلاتون آقای محترم محترم رو با لحن کنایه گفت وقتی بلد نیستین کسی رو از خواب بیدار کنین بهتره بیدارش نکنین اخمام رو درهم کردم و با لحن طلبکارانه گفتم +تقصیر منه که تو رو نجات دادم و آوردمت بیمارستان نیشخند صدا داری زد _مگه قبلا نگفتید منو رئیستون نجات داد وای خدا چرا من انقد سوتی میدن اسم من باید بزارن سالار سوتی +بسه دیگه پاشو بریم از جاش بلند شد و طعنه ای بهم زد و به سمت در حرکت کرد پشت سرش رفتم +خواهش می کنم اشکالی نداره که بهم طعنه زدید همینطور که داشت راه می رفت گفت _کسی عذرخواهی نکرده که بخواین جواب بدین خدایا این سلطان ضایع کردنه دمش گرم بابا.. .. اما جلوش نخندیدم که پرو نشه دختره در اتاق دکتر رو زد داشتم پشت سرش وارد اتاق می شدم پام لای در بود که داشت در رو به زور می بست دختره ی چش سفید😐 +هوی چیکار می کنید _هوی تو کلاتون اگه یکم دقت کنید می بینید دارم چیکار می کنی؟؟ وای خدا این دوتا دیگه کین بدو بدو سریع بیا بقیه اش رو بخون که از خنده روده بر میشی😂 بدو که تازه پارت های اوله هاااا تازه عکس شخصیت هاروهم گذاشته نویسنده🤩🤩 https://eitaa.com/joinchat/2629238913C09d83ee402 تازه پی دی اف کلی رمان جذاب هم می زاره با کلی پروف و ویدئو عاشقانه و مذهبی و ...... اگه عضو نشی پشیمون میشی خوشگلم😔
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
هنوز با اون اینشات ادیت میزنی🤨🤐 بابا تو از دوره زمونه عقبی ها😒😐 بیا تو این چنل انقدر اموزش و ابزار ادیت میزاره که نگو 😊🤩 بدو بیا اینجا عضو شو ادیتور حرفه ای شو😍🙂 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ ♡ ∩_∩ („• ֊ •„)♡ ┏━━━∪∪━━━┓ ♡ @editoriiiiiiii♡ ┗━━━━━━━━━┛
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
سلام اگه دنبال یه کانال مذهبی هستی کهـــــــــــــــــــــــــــــــ ☆مطالب مذهبی ☆کلیپ چادرانه ♡استیکر ☆گیف ☆تم ♡وصیت نامه شهدا ☆برنامه خوب داره بیا اینجا ❄️ ~~~~~~♥️~~~~~~ @chadorihayekhas اینم لینکش
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
استیکࢪ ݭآڗ•∞•ツ https://eitaa.com/Sticker13 آمار 30 پرداخت ایتا داریم 🍓 🌼 و اینکه شروع به فعالیت میکنیم 😍😍
هدایت شده از ڍڂټࢪآڹـ ڣآطݦے
با سلام خدمت همه اعضای محترم کانال پرداخت ایتا داریم در آمار ۷۰۰ به مناسبت ماه ان شاءالله به ۷۰۰ رسیدیم قرار گرفته میشه ممنون که با ما همراه هستید 🦋
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
پایان تبادلات پرجذب گل نرگس🌱 یه نگاه به بنر های بالا بندازید🌼 همه کانال ها گلچین ایتا هستند🍃 توصیه می کنم عضوشون شید🌾 کانال های بالای 100 و مذهبی اد تب میشم✨ مدیر های عزیز لطفا جذبتون رو پی وی بگید☄ تا یک ساعت فعالیت و پست ممنوع❌ دو ساعت دیگه بنر ها پاک شه⚡️ مدیران حتما در اینفوتب عضو باشید💫 https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهل و یکم ✨ همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم.😍🙈 یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن.🚕🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😬😁 هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو.😨 سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶یه کم که دور شد،نشست رو زمین. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم.😔💔 نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.😒 دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.😭گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن.😭 یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی😠 بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن.😞 سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت:.... ادامه دارد... 💎 ...📿 💎