eitaa logo
طنین|Tanin
844 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
844 ویدیو
115 فایل
حال‌وهوای‌‌جمعی‌از‌دهه‌هشتادیا:)! طنین ؟ به معنای نجوا ، پژواک 🪴 تودورانی‌که‌همه‌دارن‌یاعلی‌میگن‌وعشق‌آغازمیکنن مایاابلفضل‌میگیمو‌میریم‌سراغ‌مشکل‌بعدی🤌🏿 -به‌صرف‌چای‌و‌شعر☕✨ -آغازمون‌از‌تیر¹⁴⁰³ بیشترپست‌هاتولیدداخله:) کپی جز روزمرگی هامون حلالت دلاور
مشاهده در ایتا
دانلود
‹☁️
طنین|Tanin
‹☁️
بانوچادربہ‌سربگیروبہ‌خود‌ببال . . . ڪہ‌هیچ‌پادشاهے بہ‌بلندۍچادرتو،تاج‌سر؎ندیدھ‌است !
هدایت شده از طنین|Tanin
بِـسّم‌اللـہ‌ِالْـرَحمن‌اَلـرَحیم•[♥️]•
آغاز خیزش تغییر پروفایل کارابران مجازی همزمان با آغاز امامت حجت بن الحسن عج با هشتگ
روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان میپیچد... رو به صورت نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو... -گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه همسر شهید... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی می شود که از محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی بلند شد... حسین سمت ما دوید و رو به من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ رو به روشنک گفت: -عمه زینب افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید... به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین می دویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شما که یه سال بزرگتری...غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد... حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه... تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره... ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه... به قلم: مریم سرخہ اے