eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
زنــ🌱ــده تراز تو نمی بینم به دنــ🌎ــیا ای شهیــــ💔ــــد در کلاس عشــ‌ـ♥️ـــق تو استادها بنشسته‌اند :)) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصتم نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم . همون موقع مامان اومد تو اتا
💎ناحله 🖋 هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت : +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که. با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ..به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکردکاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکردقرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش.در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بودهی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ...نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی .شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بودمیخواستم برم بیرون.بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .کسی خونه نبود،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشدیه مقدار پول گذاشتم توجیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .الان باید دنبال چی میگشتم؟باید کجا میرفتم ؟ 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ 💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙✨💙✨💙
🔗♥️ •🐚⃟ ⃟🎐• دلم هوای شهادت ڪہ مےڪند↶ پناھ‌میبرم بہ‌چادرم،ڪہ‌تاآسمان‌راھ دارد چادر من بوۍ شـهــــادت میدهد چرا ڪه چشم شهدا بہ اوستـ(: ڪه مبادا چون چادر مادرشان فاطمه"س"خاڪے شود...🌷 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
🌠☫﷽☫🌠 ♦️دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان 🌹بسم الله الرحمن الرحیم ♦️اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین. ♦️خدایا زیاد کن بهره مرا در آن از اقدام به مستحبات وگرامى دار در آن به حاضر کردن ویا داشتن مسائل ونزدیک گردان در آن وسیله ام به سویت از میـان وسیله ها اى آنکه سرگرمش نکند اصرار و سماجت اصرار کنندگان ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
مغز آدمم عجب جونوریه هااااا یادش میمونه یه چیزی یادش رفته ‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎ اما یادش نمیاد چی یادش رفته امیدوارم خدا در آپدیت بعدی این مشکلو حل کنه 😂😂😂 ✾✾✾══😂══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══😂══✾✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشحالی صهیونیست ها از آتش گرفتن مسجد الاقصی 🔻دیشب صهیونیست ها دور هم جمع شدند و برای آتش سوزی در مسجد الاقصی؛ یکی از مقدس ترین اماکن مسلمانان جشن و پایکوبی راه انداختند. 🔻فراموش نکنیم چیزی تحت عنوان مردم اسرائیل وجود ندارد. تمام ساکنین غیر فلسطینی سرزمین های اشغالی، غاصب، قاتل و شریک در جنایات رژیم صهیونیستی هستند. ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
=-O هدیه رهبر برای قرآن نخوندن =-O قبل از انقلاب من سیزده ساله بودم که از طرف اداره اوقاف در مسابقات سراسری قرائت قرآن مشهد شرکت کردم. در افتتاحیه مسابقات یکی از داوران از من خواست تا قرآن بخوانم.» به گزارش ایسنا، روزنامه «کیهان» در ادامه از قول سیدجواد سادات فاطمی از قاریان مشهد نوشت: O_o «من به علت اینکه جلسات از طرف دستگاه شاهنشاهی بود نپذیرفتم. او اصرار کرد و من باز جواب رد دادم. در کنار من پیرمرد تاجری بود که مرا می‌شناخت. به من گفت: جواد، چرا نمی‌روی قرآن بخوانی؟ من گفتم: نمی‌خوانم. گفت: اگر بروی پنجاه تومان به تو خواهم داد، گفتم: نمی‌روم. ◕‿◕ گفت: اگر بروی صد تومان می‌دهم، گفتم: نمی‌روم. گفت: دویست تومان می‌دهم، گفتم: حتی اگر ۵۰۰ تومان هم به من بدهی، قرآن نخواهم خواند. بعدها پیرمرد جریان را برای پدرم نقل کرده بود. روزی خدمت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بودم، همین طور که آقا مشغول صحبت بودند، یک دفعه صحبتشان را قطع کردند و فرمودند: من یک بدهی به جواد آقا دارم و پانصد تومان از جیب خود درآوردند و به من دادند. من متعجب ماندم. آقا فرمودند: خودت هم نمی‌دانی برای چه به تو بدهکارم؟! 🙏 ما همیشه به‌خاطر قرآن خواندن شما جایزه می‌دادیم ولی این‌بار به‌خاطر قرآن نخواندنت به شما هدیه می‌دهیم. بعدها فهمیدم که جریان قرآن نخواندن مرا پدرم برای ایشان نقل کرده بود.» 🏄🏄🏄🏄🏄🏄 @Tarighahmad
🍃زنے‌آمده‌بود‌کہ‌پسر‌سومش‌را، راهےجبهہ‌کند. خبرنگارگفت: ناراحت‌نیستید🤔 زن‌گفت‌:خیلے ناراحتم.💔 خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شده‌اند چرا رضایت‌دادید‌سومے‌هم برود!؟ زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہ‌بفرستم✨" خبرنگارمنقلب‌شد... آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و آن خبرنگار👤... شهید آوینے بود.(: ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
|☘| آنگاه كه تنها شدی و درجستجوی يک تكيه گاه بودی بر من توكل نما |نمل ٧٩| 💔 ‌‌‎‎‎‎ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‎‎‎ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
پارت 2 🌷♥️ 🔹تکلیف خودمون رو با رنج مشخص کنیم ، فکر نکن مرغ همسایه غازه !! نه همه رنج میکشن 🔹اگر ما با رنج درست برخورد نکنیم رنجمون بیشتر خواهد شد. 🔹تو بپذیر رنج در دنیا وجود داره زندگی برات زیبا میشه 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
تنها مسیر 1_جلسه یازدهم پارت 2.mp3
1.36M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 2 رفقا هر خبری که هست اینجاست ها 🔥 هرکی هنوز تنها مسیر رو گوش نداده الان وقتشه که شروع کنه *به جرئت میتونم بگم متفاوت ترین سخنرانی عمرته با جستجوی گوش جان بده 😉🧡 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
⁦(✯ᴗ✯)⁩🎈 همه فکر می‌کنند که فرمول عجیب وغریبی باید وجود داشته باشد تا زندگی شان دستخوش تغییرات عمیق شود... 🔓ولی بسیار ساده است، همه چیز از احساس واندیشه و باور مان آغاز می شود... احساست را عالی کن باورهایت را تغییر بده خیرو خوشی دیگران را بخواه.. افکار منفی را آرام آرام از بین ببر... اهدافت را واضح کن ... آنوقت زندگیت همانی می شود که می خواهی آنوقت خواسته هایت یکی یکی انجام می پذیرد ... ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈