زنــ🌱ــده تراز تو
نمی بینم به دنــ🌎ــیا
ای شهیــــ💔ــــد
در کلاس عشـــ♥️ـــق تو
استادها بنشستهاند :))
#برادر_شهیدم
#عکس_نوشته
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصتم نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم . همون موقع مامان اومد تو اتا
💎ناحله 🖋
#قسمت_شصت_و_یکم
هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ..به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکردکاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم!
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکردقرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش.در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بودهی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم
فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی .شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بودمیخواستم برم بیرون.بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .کسی خونه نبود،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشدیه مقدار پول گذاشتم توجیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .الان باید دنبال چی میگشتم؟باید کجا میرفتم ؟
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
#ازتبارمادࢪم🔗♥️
•🐚⃟ ⃟🎐•
دلم هوای شهادت ڪہ مےڪند↶
پناھمیبرم بہچادرم،ڪہتاآسمانراھ دارد
چادر من بوۍ شـهــــادت میدهد
چرا ڪه چشم شهدا بہ اوستـ(:
ڪه مبادا چون چادر مادرشان
فاطمه"س"خاڪے شود...🌷
#ریحانه
#حجاب
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
🌠☫﷽☫🌠
♦️دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
♦️اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ
وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ
من بینِ الوسائل
یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین.
♦️خدایا زیاد کن بهره مرا در آن از اقدام به مستحبات وگرامى دار در آن به حاضر کردن ویا داشتن مسائل ونزدیک گردان در آن وسیله ام به سویت از میـان وسیله ها اى آنکه سرگرمش نکند اصرار و
سماجت اصرار کنندگان
#ماه_مبارک_رمضان
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
مغز آدمم عجب جونوریه هااااا
یادش میمونه یه چیزی یادش رفته
اما یادش نمیاد چی یادش رفته
امیدوارم خدا در آپدیت بعدی این مشکلو حل کنه 😂😂😂
#بخندمؤمن
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشحالی صهیونیست ها از آتش گرفتن مسجد الاقصی
🔻دیشب صهیونیست ها دور هم جمع شدند و برای آتش سوزی در مسجد الاقصی؛ یکی از مقدس ترین اماکن مسلمانان جشن و پایکوبی راه انداختند.
🔻فراموش نکنیم چیزی تحت عنوان مردم اسرائیل وجود ندارد. تمام ساکنین غیر فلسطینی سرزمین های اشغالی، غاصب، قاتل و شریک در جنایات رژیم صهیونیستی هستند.
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
=-O هدیه رهبر برای قرآن نخوندن =-O
قبل از انقلاب من سیزده ساله بودم که از طرف اداره اوقاف در مسابقات سراسری قرائت قرآن مشهد شرکت کردم. در افتتاحیه مسابقات یکی از داوران از من خواست تا قرآن بخوانم.»
به گزارش ایسنا، روزنامه «کیهان» در ادامه از قول سیدجواد سادات فاطمی از قاریان مشهد نوشت: O_o
«من به علت اینکه جلسات از طرف دستگاه شاهنشاهی بود نپذیرفتم. او اصرار کرد و من باز جواب رد دادم. در کنار من پیرمرد تاجری بود که مرا میشناخت.
به من گفت:
جواد، چرا نمیروی قرآن بخوانی؟
من گفتم: نمیخوانم.
گفت: اگر بروی پنجاه تومان به تو خواهم داد،
گفتم: نمیروم.
◕‿◕
گفت: اگر بروی صد تومان میدهم،
گفتم: نمیروم.
گفت: دویست تومان میدهم،
گفتم: حتی اگر ۵۰۰ تومان هم به من بدهی، قرآن نخواهم خواند.
بعدها پیرمرد جریان را برای پدرم نقل کرده بود.
روزی خدمت حضرت آیتالله خامنهای بودم، همین طور که آقا مشغول صحبت بودند، یک دفعه صحبتشان را قطع کردند و فرمودند:
من یک بدهی به جواد آقا دارم
و پانصد تومان از جیب خود درآوردند و به من دادند.
من متعجب ماندم.
آقا فرمودند:
خودت هم نمیدانی برای چه به تو بدهکارم؟!
🙏
ما همیشه بهخاطر قرآن خواندن شما جایزه میدادیم ولی اینبار بهخاطر قرآن نخواندنت به شما هدیه میدهیم.
بعدها فهمیدم که جریان قرآن نخواندن مرا پدرم برای ایشان نقل کرده بود.»
🏄🏄🏄🏄🏄🏄
@Tarighahmad
🍃زنےآمدهبودکہپسرسومشرا،
راهےجبهہکند.
خبرنگارگفت: ناراحتنیستید🤔
زنگفت:خیلے ناراحتم.💔
خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شدهاند چرا رضایتدادیدسومےهم برود!؟
زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہبفرستم✨"
خبرنگارمنقلبشد...
آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و
آن خبرنگار👤...
شهید آوینے بود.(:
#بشیم_مثل_شهدا
┈┈••✾••✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾••✾••┈┈
#آیه_گرافی|☘|
آنگاه كه تنها شدی و درجستجوی
يک تكيه گاه بودی بر من توكل نما
|نمل ٧٩|
#محبوبمن💔
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
#خلاصه_نویس_جلسه_یازدهم پارت 2
🌷♥️
🔹تکلیف خودمون رو با رنج مشخص کنیم ، فکر نکن مرغ همسایه غازه !!
نه همه رنج میکشن
🔹اگر ما با رنج درست برخورد نکنیم رنجمون بیشتر خواهد شد.
🔹تو بپذیر رنج در دنیا وجود داره
زندگی برات زیبا میشه
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
تنها مسیر 1_جلسه یازدهم پارت 2.mp3
1.36M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_یازدهم پارت 2
رفقا هر خبری که هست اینجاست ها 🔥
هرکی هنوز تنها مسیر رو گوش نداده
الان وقتشه که شروع کنه
*به جرئت میتونم بگم متفاوت ترین سخنرانی عمرته
با جستجوی #تنهامسیر
گوش جان بده 😉🧡
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
#انگیزشی (✯ᴗ✯)🎈
همه فکر میکنند که فرمول عجیب وغریبی باید وجود داشته باشد تا زندگی شان دستخوش تغییرات عمیق شود...
🔓ولی بسیار ساده است، همه چیز از احساس واندیشه و باور مان آغاز می شود...
احساست را عالی کن باورهایت را تغییر بده خیرو خوشی دیگران را بخواه..
افکار منفی را آرام آرام از بین ببر...
اهدافت را واضح کن ...
آنوقت زندگیت همانی می شود که می خواهی
آنوقت خواسته هایت یکی یکی انجام می پذیرد ...
┈┈••✾••✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾••✾••┈┈
تووصیــتنامشگفتهبود؛✨
" قطعاشهــادتگلرزِ
زیبایےاستکههنگامےکهفکـــرمان
بهآننزدیــکمےشودآرزوےِ
مشاهدهآنراداریــموزمانیکهشهادت
رامشاهدهمےکنیمآرزوداریم
رایحهےِخداوندرا،
استشمامکنیم.🌱🕊 "
•••
داشتــمفکرمےکردمکه؛
|چهوسعـــتِروحےداشته!!!🙃♥️|
#مثل_احمد
#رفیق_شهیدم
#شهادت
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
حاج قاسم همیشه موقع افطارمیگفت:
درلحظات افطارمیل انسان به آب وغذابیشترمیشه
پس نماز رو دراین وقت خوندن اجرش به مراتب بیشتره📿
#شهیدسردارقاسمسلیمانی
...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@TarighAhmad
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصت_و_یکم هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
💎ناحله 🖋
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم
_ریحانه!!یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد .پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ...استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت
چقدر امید داشتم.دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!فلانه بهمانه!!. هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .گوشی رو به حال خودش رها کردم.من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم خودم و گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
💢عاجل💢
موشک بارون شدید تل آویو
توسط نیروهای مقاومت💪
و اعلام وضعیت قرمز
اعلام شده همه برن پناهگاه
تل آویو داره نورانی میشه😌
چطوری یهودی؟😎✌️
༺═══════════
💢 @TARIGHAHMAD 💢
༺═══════════
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💢عاجل💢 موشک بارون شدید تل آویو توسط نیروهای مقاومت💪 و اعلام وضعیت قرمز اعلام شده همه برن پناهگاه
الله و اکبر ✊
نصرمن الله و فتح القریب و بشر المومنین❤️
💢 عاجل 💢
🌐شهر للددر سرزمین های اشغالی و نزدیک کرانه باختری به دست فلسطینی ها افتاده است و اسرائیلی ها در حال فرار دست جمعی و خالی کردن این شهر اند
🌐نتانیاهو به این شهر رفته و منع آمد و شد اعلام کرده است
🌐مقاومت باردیگر شماری موشک به سمت فلسطین شلیک کرد
🌐صدای آژیرخطر در تل آویو به گوش میرسد
🌐وزیر جنگ اسرائیل در پایگاه هوایی اعلام داشته که قصد دارد امشب به غزه حمله کند
༺════════════
💢 @TARIGHAHMAD 💢
༺════════════
نظرسنجی📊
لطفا همه جواب بدن💞
موافقید اخبار مقاومت و فلسطین را به صورت لحظه ای و آنلاین در کانال قراربدیم؟!🤩
https://EitaaBot.ir/poll/byti4k
|●| به نام خدا
|♡| به یاد خدا
|☆| برای خدا
✨به دعا آمده ام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما 🌿
۲۲ اردیبهشت 🌷
۲۹ رمضان 🌙
چهارشنبه ذکر روز :
🌀 یا حَیُّ یا قَیّوم 🌀
•┄═•🌤•═┄•
@TarighAhmad
•┄═•🌤•═┄•
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_شصت_و_دو محمد:از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!!یه ش
💎ناحله 🖋
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بودمامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .هنوز که ازدواج نکرده بود...مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت:
+عه باشه سرش روکه بردعقب
گفتم:چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شدرد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
گفتم: بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت: اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم: اسراف! توچے؟!
گفت: تو"دوستداشتنخدا"(:
_ قشنگھنہ؟ ♥️
#برادر_شهیدم
#عکس_نوشته
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
🌷رمضان رفت الهی برکاتش نرود. 🌷
🌷فرصت خوب دعاو صلواتش نرود🌷😭😭😭
🌷 ای خداکاش زدستم حسناتش نرود. 💖
💦🌷الهی 🌷💦
احوالم چنانست
که می دانی؟🌷💦
و اعمالم چنین است
که می بینی.؟🌷💦
🧚♀️⚘یا ارحم الراحمین ⚘🧚♀️
بحق کبریایی خود🌷💦
بحق رسالت💓محمد "ص"💓
بحق ولایت🌷💦💓 علی "ع"
بحق طهارت💓 زهرا ."س"💓
بحق مظلومیت حسین "ع"🌷💦🌷
💓 بحق حقانیت💓
💞 حسن مجتبی "ع"
💓بحق غربت امام رضا "ع"💦
💓 و بحق جمیع💓
💞🌙 اولیاء و اوصیاء علیهم السلام
فرج امام زمان علیه السلام رابرسان 🍃💦💕
وبهترینها را در این
روز های پایانی ماه مبارک رمضان🌷💦
برای همه ی دوستان و عزیزانم مقدربفرما
🍃🤲🏻🍃🕋🍃🤲🏻
#چهارشنبههاےامامرضایے 💛
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
🔺قانون ۱۵ دقیقه چیست؟
این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد!
ساموئل اسمایلز ، مولف کتاب اخلاق و اعتماد به نفس، بر این اعتقادست که تکرار کارهای کوچک نه تنها شخصیت انسان را میسازد بلکه شخصیت ملت ها را تعیین می کند.
1️⃣اگر روزی ۱۵ دقیقه را صرف خودسازی کنید در پایان یک سال، تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد.
2️⃣اگر روزی ۱۵ دقیقه از کارهای بی اهمیت خویش بکاهید، ظرف چند سال موفقیت نصیبتان خواهد شد.
3️⃣اگر روزی ۱۵ دقیقه را به فراگیری زبان اختصاص دهید از هفته ای یک بار کلاس زبان رفتن بهتر است.
4️⃣ اگر روزی ۱۵ دقیقه را به پیاده روی سریع اختصاص دهید از هفته ای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، نتیجه ی بهتری خواهید گرفت.
5️⃣ اگر روزی ۱۵ دقیقه مطالعه و سلول های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت های عظیم یادگیری دست خواهید یافت.
زیبایی روش یا قانون ۱۵ دقیقه در این است که آنقدر کوتاهست که هیچ وقت به بهانه ی این که وقت ندارید آن را به تاخیر نمی اندازید.
جالبتر اینکه، کشور ژاپن امروزه موفقیت خود را مدیون این قانون میداند.
#وقتطلاست
#عمرتدارهمیگذرهمؤمن!!!
🌸•┄═•═┄•🌸
@TarighAhmad
🌸•┄═•═┄•🌸
گوش کن خواهر!☝️
قرار نیست ⛔️
چون من و تو چادر به سر داریم☺️
نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ غرور داشته باشد، جنس برتری و خود بینی بگیرد😠☝️
قرار نیست ⛔️
چون من و تو حجابمان (فقط حجابمان) برتر است، تماما و از همه نظر برتر باشیم😒
قرار نیست ⛔️
دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️
مامور شده ایم که با خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم
قرار نیست ⛔️
چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕
با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی حجاب را) قطع رابطه کنیم😥
قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁
مامور نشدیم که⛔️
مغرور شویم 😠
مامور شدیم که ✅
اگر لایق بودیم پند دهیم👌
مامور نشدیم⛔️
که قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯
مامور شدیم✅
که از عواقب بد بگوییم👌
نکند میان پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳
اخم بر چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی، این جور اگر عمل کنی خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏
یادت نرود خودت هم از همان اول چادر به سر نداشتی☝️
واقعه ای رخ داد و درونت انقلاب کرد☺️
چه قدر زیبا میشود اگر❗️
زمینه ای فراهم کنی برای یک انقلاب جدید
انقلابی از جنسِ اسلامی با رنگ و بو و منشِ یک بانوی ایرانی ☺️👌
#ریحانہ
#حجاب
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
💎اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ
وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ
وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ
یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.
خدایا بپوشان در آن با مهر ورحمت وروزى کن مرا در آن توفیق وخوددارى وپاک کن دلم را از تیرگیها وگرفتگى هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود
.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#التماس_دعا
#ماه_رمضان
#صلوات
•┄❁🌹❁┄•
@TarighAhmad
•┄❁🌹❁┄•