•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_دوازده _نمیفهمم .تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_سیزده
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه.
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش.
با فاصله نشستم کنار زنداداش.
شماره تلفنو گرفت.
منتظر موندیم جواب بدن.
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام.
انگار یکی داشت از تو، قلبم رو هول میداد بیرون.
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم.
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش.
دیدی ک جواب ندادن.
_ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم.
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت.
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس.
از لحنش خندم گرفت .
زنداداش گفت
+سلام. منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله. ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم. خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام. خوب هستین؟
خسته نباشید.
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخام.
+خواهش میکنم عزیزم.
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه.
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم.
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
+قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت.
اینو گفتو از جاش پاشد .
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم.
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم.از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
•
.
میگـھ:بـھحـٰاجقاسمگفتمانشاءاللـھبعدازصد
وبیستسالشھیدبشید.
حـٰاجقاسمگفتنـھ!
اوناثریکـھخونمنالاندربینجـوانهـاداره،
درآیندهنداره..:)♥
#حـٰاجقاسمما🌼'
#دوشنبههایامامحسنی🌸
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید احمد مشلب ✾•••
@TarighAhmad
💑 در ازدواج آسان بگـــیرید
✍امــــام باقــــر (ع):
🔸هرگاه كسى از دختر شما خواستگارى كرد
و دينــدارى و امانتــدارى او را پسنديديد، به
او هـــمسر دهــيد كه «اگر چنين نكنــيد فتنه
و فــساد بزرگى در روى زمين پديـــد آيد».
📚میزان الحکمه ج۹ ص۱۳۴
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
#تلنگر⚠️
❌اگه مانتوے تنگ و کوتاه بپوشے و چادرتو چارتاق باز بذاری!
❌اگه چادر سر کنے و دستت تا آرنج معلوم باشه!
❌اگه چادر سرکنے و روسرے جیغ💥و زرق و برقی👑سر کنی!
❌اگه چادر سر کنے و یه نمه مواتو بیرون بریزی!
❌اگه چادر سرکنے و رژ قرمز💄بزنے و یه کیلو آرایش رو خودت خالے کنی!
❌اگه چادر سرکنے و کفش هایلایت👡👠بپوشی!
❌اگه چادر سرکنے و ساپورت بپوشے و چادرو کلا جمع کنے ببرے بالا
❌اگه چادر سرکنے و برق النگوهات⚡تا دو فرسخ اونورترو بگیره!
❌اگه چادر سر کنے و لاڪ رنگ وارنگ💅بزنی!
خلاصهاگه چادر سرکنے ولے عفیف نباشی...
حضرت زهرا شفاعت که نمیکنه هیچ...
شکایت هم میکنه!
اونوقته که میشی مصداق خسرالدنیا و الاخره!
ببین دختر خوب😌
✖️ارزش نداره به قیمت خلق خدا پا بذاری رو دستورات خدا.
نگاه کن ببین خدا چی ازت خواسته
💡یادت باشه...
✔اون موهایی که بیرون میریزی
✔خنده از ته دلت
✔زینت های ظاهریت
همه و همه اول➿امانت➿خداست
بعد هم فقط برای➿یک نفره➿🙋♀️
کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شراکت بذاری!
از همین امروز عهد ببند با خودت که امانتدار خوبی باشی.
#تفکر
#ریحانه
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
۲۰میلیون پول دوربین میدید؟من یه بار به بابام گفتم بابا یه دوربین بخر لحظاتمون رو ثبت کنیم
گفت پسرم تو با این قیافه داغونت هیچ جا ثبت نشی بهتره😐😂
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
🗳 رهبر انقلاب اسلامی:
"همه مردم علاوه بر رای دادن،
خانواده، دوستان و آشنایان خود را هم به شرکت در انتخابات تشویق کنند."
➡️ ۱۴۰۰/۰۳/۱۴
#نائب_برحق_مولا
💢@TarighAhmad 💢
تنها مسیر 1_جلسه پانزدهم پارت 4.mp3
5.28M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_پانزدهم پارت 4
بشنو 💚
#خلاصه_نویس_جلسه_پانزدهم پارت4
🌱♥️
🔹انسان قوی بشه بیشتر از دنیا لذت میبره.
🔹اراده تو قوی نمیشه مگر با مبارزه با هوای نفس
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_سیزده ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست. رفتم تو ات
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_چهارده
محمد
چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم .میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام .
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟
+من نرگسم .زن داداش ریحانه جون
+قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم.
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی.قربون شما .خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
+خو برو .زنگ که زد بهت خبر میدم .برگشتی میریم خاستگاری.
_من که نمیدونم چندروز دیگه میام .شاید دو هفته طول بکشه
+خو دو هفته طول بکشه .چیزی نمیشه که .نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن
_آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی.مجنون شدی رفت برادر من.خب سعی کن زودتر بیای.
سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه
فاطمه:
درس هام کلافه ام کرده بود
سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد
دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟
+ سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
_کجا بریم ؟
+بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
_قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم.
+حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام .آماده باش
_عهه ماما...
تماس و قطع کرده بود
خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون.
نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون.الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟
+فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم
کارتش و بهم داد.
رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم.
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم
که گفت :بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید
برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
+داداش ریحانه
_چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟
خندید و گفت :هیچی
جواب سوالم و نگرفته بودم . بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی.بریم خونه اگه میشه!
چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
_عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم.چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟
_ازت خاستگاری کردن.
زبونم قفل شد .کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد .خدایا حکمتت رو شکر.اخر قصه من به کجا میرسه ؟
صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟
+گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم
_حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی
؟ مامانم توروخدا ردش کن.من نمیتونم. واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم.
+عه .چه حیف.خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
_بهتر مادر من بهتر.من از خدامه که ازدواج نکنم.
+نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن .تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده.📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
با ١٠٠٠ ضربه کابل فلک شد.
بعد گوشت و پوست له شدهی پاشو با اتو سوزوندند.
٣ ماه خون بالا میآورد.
٩ ماه با کمک دیگران راه میرفت.
ولی داغ گفتن یک آخ رو به دل دشمن گذاشت...
🔴 اینو بفرستید برای کسانی که از روی شکمسیری آروغ میزنن و میگن "رأی نمیدم"
داداش! کسی محتاج رأی شما نیست؛ ولی اگر قیامت "امیرهوشنگ شاهپسندی" بهت گفت: "ما اینجوری پای انقلاب ایستادیم، ولی شما حتی حاضر نشدی یک رأی به انقلاب بدی"
چی جواب میدی؟
(تصویر مربوط به موزه دفاع مقدس کرمان است) 🇮🇷
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
🌻/:
خواهم شدن ب بستان
چون غنچه با دلی تنگ 💔
وآنجا به نیک نامی
پیراهنی دریدن 🌿
هجدهم خردادماه 🍓
بیست و هفتم شوال 🌙
سه شنبه ذکر روز :
📿یا ارحَمَ الرّاحِمین
•┄═•🌤•═┄•
@TarighAhmad
•┄═•🌤•═┄•
⸤•🌼•⸣
•
اگرشماخدارانصرتکردید، خداۍمتعآل همشمارانصرتخواهدکرد.نصرتکردنِ خداچیستـ؟ نصرتکردنِخدایعنۍسعی درتحققِارادھتشریعۍِالھۍدرروۍزمین. هرکسـےکهـجمھورۍاسلامـےرابھهر شکلۍنُصرتکند، "اِنتَنصُرُوااللّٰھ" است؛ خدارانصرتکردھاست. آنوقتجوابش چیستـ؟ "یَنصُرکُـم"؛ خداهمشمارانصرتمۍکند. این "اِنتَنصُرُوااللّٰهـ" راادامھبایدداد. حضورِ مردمدرانتخابات، یکۍازهمینچیزها است🌱'•.
- رهبرانقلابـ♥️⸣
#انتخابات📿!'
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad