آقاجون سبزهٔ عیدم شده دلتنگ شما
دامنِ سبزِ طبعیت شده همرنگ شما
روز سیزده بِدَره بَهْرِ شما دلواپسم
میزنم سبزه گِرِه بهرِ ظهورت نَفَسَم
انتظار فَرَجت بُرده زکَف تاب و توان
ذکر عَجّلْ لِظهورِکْ٬ به لب پیر و جوان
پَرده از چهرهٔ ماهت بگشا دلبر ما
یوسف فاطمهٔ اطهری و رهبر ما
مست سیمای مَهِ تو همه حور و پریا
عشق تو ساکن قلب همهٔ حیدریا
اشکم ازدیده سرازیره وخیره به رَهَم
مانع دیدنِ رویت شده بار گُنَهم
موسپیدی خبر از نیمهٔ عمرم میکنه
(فیضی)ازجانب تو بیمهٔ عمرم میکنه
🌹رحیم فیضی اردبیلی🌹
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#بخندیم 😂😊
اقاابراهیمهادییهروزبرای
رفقاشونتعریفمیکردنمیگفتن
کهـداخلکردستانبودیمیهروزپنجتا
جوانروستاییبهعشق
امامخمینی(ره)اومدهبودندجنگ،
بعدموقعنمازشددیدم
نمازنمیخونندبشونگفتمچرانمیخونید
گفتندمازنمازبلدنیستیمتاحالانخوندیم
بعداقاابراهـیمگفتندپسمنواینرفیقمون
بهشمـآیادمیدیم
گفتندباشه،اقاابراهیمگفت
پسایناقاجلووایمیسته
هرکاریکردشماهمانجامبدید
[تورکعت #اوڸ پیشنمازسرشونو
شروعکردنباخاروندنناخوداگاه،
بعداینپنجتاجوانبه تقلید شروعکردن
به خاروندنسرشون😑
اقاابراهیمگفتخودموکنترل کردم نخندم]
[[داخلرکعت #دوم مُهرچسبید
بهسرپیشنمازُ افتاد پایینبه سمت
چپخم شدکهمهرروبرداره
اینجوانهاهمبهتقلیدهمین
کارروانجامدادند😐😂😂]]
اینجادیگهاقاابراهیم نتونست
جلوخندهشونوبگیرهوزدزیرخنده
#شادترازشهداخودشونن♥ 😁
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان) #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه
#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
عــرض سـلام و ادب و احـتـرام خـدمـت هـمـگـے✋🏻🌹
امیدوارم حـال هـمـگـے شـمـا عزیزان خـوب باشـہ🙏🏻
آمـاده ڪه هستید بـریم سـراغ مـبـحـث شیـرین نماز؟؟
اگه آماده اید با لبیڪ یا حـسـیـن
بریم سراغ مبحث✅
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🤔#چگونہ_یڪ_نــماز_خوب_بخوانــیم؟! |🤲|؟ 💢 گام ششم ↩️👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻
مـرورے بـر جـلـسـہ قـبل
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
💢🧐#چگونہ_یڪ_نــماز_خوب_بخوانــیم؟! |🤲|؟
گام ششم
↩️ ادامه👇🏻👇🏻
گام ششم درباره یه جزئی از نمازه که حسابی با دلمون بازی میکنه💟
☝🏻اگه گفتین کدوم بخش؟
یا ایها الذین آمنوا الرکعوا ....
ای کسانی که ایمان آوردید ''رکوع'' کنید✅
بله....گام ششم ↩️رکوع هست
💢 در روایت داریم نماز ستون دین هست
اینکه میگن ستون دین یعنی چی؟؟
یعنی استحکام یک شخصیت بستگی به استحکام ستون دینش داره...
اینکه یه شخص در برابر مشکلاتش چقدر میتونه تحمل کنه ،
چقدر میتونه با وجود مشکلات آرامش و صلابت خودش رو حفظ کنه
بستگی به ستون دینش داره ✅
⛔️ هرچی این ستون ضعیف تر باشه ،شخصیت این فرد با اتفاقات ضعیف تری از هم میپاشه 😒
یه ساختمانی رو تصور کنید 🏘
هرچی شنارژ یه ساختمان محکم تر باشه ،استحکامش بیشتر هست
در برابر زلزله های ۶ریشتری هم فرو نمیریزه 🏚
اما اگه این ساختمون از پایه محکم نباشه ،با یه باد میریزه پایین ⛺️
⛔️ اینکه ما در صحنه های مختلف زندگی سریع عصبانی میشیم و از کوره در میریم ،
فکر میکنیم دیگه رسیدیم ته خط ،
دیگه نابود شدیم ،دیگه نمیتونیم کار کنیم
به خاطر اینه که ما از ریشه ضعیفیم ،ستون نداریم ❌
خیلی از خانم ها و آقایون تو زندگی مشترک دچار یکسری اختلاف ها میشن
تا کوچیک ترین اختلافی به میان میاد سریع حرف طلاق رو میزنن
اینا به خاطر اینکه شخصیت محکمی ندارن ،سریع از هم فرو میپاشن 😒
سریع صورت مسئله رو پاک میکنن😒
طرف جورابش تو خونه نیست
سریع عصبانی میشه و سر زن و بچش داد میزنه 😒
آخه آدم اینقدر بی ظرفیت 😒
یه بار کافیه سویچ ماشینش آویز نباشه به جا کلیدی
کلی داد و بیداد میکنه 😒
فلان فلان شده سویچ من کو😒
اینا اصلا عبادت نکردن ،نمازی نخوندن ❌
ستون که چه عرض کنم یه دونه اجر هم ندارن 😒
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
بچه دستش در رفته رو مبل خودشو خیس کرده 👼
یا اتفاقی لیوان آب دستش افتاده زمین
خب بچه هست دیگه
این پدر و مادر چنان از کوره در میرن که انگار دنیا به آخر رسیده😒
وااای مبلم نجس شد 😱
واااای لیوان سرویس جهازم شکسته😒
کلی عصبانی میشن و دعوا میکنن
⛔️ اینا اصلا هیچ عبادتی نکردن که بخوان الان ازش به آرامش برسن 😒
اینجور افراد هیچ اتصالی به منبع آرامش ندارند
سیم اتصال (نماز)قطع قطع هست😏
کسی که سیم اتصالش وصل باشه به منبع آرامش
همیشه ذخیره آرامش تو وجودش هست
تا میاد این ذخیره تموم بشه و عصبانی بشه وقت نماز ظهر میشه😍
خودشو کامل شارژ میکنه
باز تا انرژی داره تموم میشه
عصر میشه ،نماز عصر رو میخونه😍
این آدم اصلا هیچ وقت نمیفهمه عصبانیت یعنی چی؟
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
چرا میگن نماز رو به پا دارید؟
وَ اَقِمِ الصَلاة
↩️ اقامه کنید نماز رو
چرا میگن به پا دارید نماز رو ،چرا نمیگن فقط نماز رو بخونین
👈🏻 چون نماز رو باید یکجوری ادا کنی که بتونی بهش تکیه کنی
بتونی باهاش رو پات محکم وایسی 💟
اینکه ماها صرفا نماز رو برا رفع تکلیف میخونیم ،حق نماز رو به جا نیاوردیم ❌
این حسرت مال دیگران به خاطر اینه که ما ستون نداریم ❌
✅خدا شاهده اگه نماز بیاد همه چیز میاد ……
آرامش ،عصمت ،شادی،نشاط،برکت ،سعادت ،
عزت نفس و هرچیزی که فکرشو بکنی
اما اگه این نماز نباشه ،بقیه باد هواست 😏
یه خیمه وقتی عمود نداشته باشه اصلا به پا نیست که بخوایم بهش بگیم خیمه
یه تیکه پارچه هست که افتاده رو زمین ⛺️
👈🏻 انسان بی ستون هم یه حیوان هست
☝🏻چون وقتی ستون نداشته باشی غریزه حیوانیت فقط فعاله
فقط میخوری و میخوابی و رابطه جنسی رو برطرف میکنی
دیگه چیزی به اسم ستون و روح در کار نیست
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
قبل از اینکه برسیم به آیه ۷۷ سوره حج
یه روایت بگم یادگاری از من داشته باشین😉
روایت داریم وقتی
آیه ای با "یا ایها الذین امنو "شروع میشه
شما'' لبیک'' بگین ✅
چون خطاب خدا تو این آیه ما مسلمانان هستیم
با لبیک گفتنمون میگیم ..
جونم خدا ،جونم سرورم ،جونم مولایم
چی داری به من خطاب میکنی😍
عجب حالی داره به خدا لبیک بگیماا
به به💟
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
تو آیه۷۷ سوره حج خدا میگه "یاایها الذین امنوا الرکعوا .... "
بابا این آیه با روح آدم بازی میکنه💟
خدا داره خطاب به ماها میکنه هااا
میگه بنده من رکوع کن 😍
چه حس خوبیه خدا بهت مستقیم بگه رکوع کنا☺️
چشم رب من ،چشم مولای من
تا حالا نشستین به فلسفه رکوع فکر کنید ؟؟
بعضیا در روز میشینن نیم ساعت به چیزایی الکی مثل مدل موش فکر میکنن😒
اما وقتی میپرسی در طول عمرت شده فقط یه رُبع به رکوع فکر کنی
میگه نه ،مگه رکوع فکر کردن داره😒
شما ها عضو این بعضیا نیستین خدا رو شکر ☺️
چون تکلیف امـروز مون همینه که تا فـردا همه ده دقیقه به رکوع فکر کنیم 🤔
☝🏻این تکلیف رو من ندادم بهتونا ☺
👈🏻 این تکلیف خداست بهمون ✅
کسی بدون تمرین نیاد که جریمه داریما😎
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
براے امـروز ڪافیہ👌🏻
🌸 وَالسَلامُ عَلَیڪُم وَ رحمة الله وَ بَرَڪاتہُ 🌸
🌱بــســݦ الله الـرحـمن الـرحـیـم 🌱
🌸الـسـلامـ عـلـیڪ یا صـاحـب الـزمـان{عج}🌸
سـلام دوسـتـان و هـمـراهـان عـزیـز👋🏼
ان شـاءالله کـہ حـالتـون خـوب بـاشـہ💫
بـا یـارے مـولامـون بـقـیـةالله الـعـظـم {عج} تـصـمـیـم داریـم ، چـلـہ 🌼زیـارت آل یـاسـیـن🌼 از نـیـمـہ شـعـبـان تـا شـب بـیـسـت و چـہـارم قـدر بـرگـزار بـکـنـیـم،،،،🌿
✅نـیـت مـا در ایـن چـلـہ :
🌱سـلامـتـے آقـا امـام زمـان{عج} و رهبـر عـزیـزمـون
🌱ظـهـور آقـا و مـولامـون صـاحـب الـزمـان{عج}
🌱شـفـاے بـیـمـاران بـالـاخـص بـیـمـاران ڪـرونـایۍ
🌱سـلامـتے هـمـہ مـسـلـمـون ها و ڪادر درمـانے
🌱شـادے روح امـام ، شـہـدا ،اموات و درگـذشـتـگـان کـرونـایۍ
🌱نـابـودے دشـمـنـان اسـلام و مـسـلـمـیـن
🌱رفـع بـلایـاي عـرضـی ، سـمـاوے و نابودے ویـروس مـنـحـوس ڪـرونا
✅ان شـاءالله چـلـہ هـرروز در ڪـانـال یـادآورۍ مـیـشـہ!!!
✅نـیـت مـا در ایـن چلـہ جـمـع شـدن ۳۱۳ نـفـر بـہ تـعـداد یـاران حـضـرت هستش ، حـتـمـا اگـر بـراتـون مـقـدور بـود ، از دوسـتـان و آشـنـایـان دعـوت بـکـنـید❤️ و در ثـواب ایـن چـلـہ شـریـڪ بـاشـیـد .
✅بـراۍ حـضـور یـافـتـن در چـلـه ، بـا گـفـتـن ذکـر #یا_مهدی_ادرکنی در ایـدۍ زیـر اعـلام حـضـور بکـنـیـد👇🏼
💛•|| @jaber_313 ||•💛
ان شـاءالله بـعـد از پـایـان ایـن چلـہ هـمـگـۍ مـورد لـطـف و تـوجـه خـاص ، مـولامـون صـاحـب الـزمـان{عج} قـرار بگـیـریـم و مـشـمـول دعـاۍ قنـوت حـضـرت بـاشـیـمــ....⚡️🌈
ًِِـُِِ✿َُِِِِِِّ͜͡❥ِِّـًٍِِِِـُِمڋٲ؋ع چاڈر✿َُِِِِِِّ͜͡❥ِِّـٍِِ:
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل ،گلـــے ...🌼🌸
❁خال،خالــــــے..🖇
❁راہ راہ..🦋
❁براق یا …سادہ...👑
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــــــت را مے پوشانم...✋🏻
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟👀
✥صدایٺ چہ؟🗣
✥صدایٺ چادریسٺ؟🎈
♡دلـــها♡،گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟♥️✨
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چادر اسٺ ...
◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟🙂💚
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#طنزانہ |•😅🦋🤪•|
سؤال و جواب در كلاس درس. 🧑🏻🏫
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد(ص)…
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد! 🌱
استاد: ان شاءالله!
به نظر شما چرا حضرت محمد (ص)…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…
دانشجوها : کدام حضرت؟
استاد: حضرت محمد (ص)
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...! 😂
اصلأ حواستون بود مجبور شدین چند صلوات بفرستين؟ 😅
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
#سردار_دلها
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
چهارشنبه های امام رضایی
هرکجا می نگرم می شنوم این کلمات
به علی موسی الرضا شاه خراسان صلوات
#رفیق شهیدم
# غریب طوس
# احمد مشلب
@Trighahmad
⚘﷽⚘
دست بـﮧ قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم
اما نشد ...
خواستم از "دردم" بگویم
دیدم دردِ شما ، خودِ (( منم )) ....😔
خواستم از "بـﮯ کسـﮯ" ام حرف بزنم
دیدم 「تنها」 تر از شما در عالم نیست
خواستم بگویم "دلم از روزگار گرفتـﮧ"
دیدم خودم در 「خون بـﮧ دل」 کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام ...
قلم کم آورد
بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیرے نیست...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#شبتبخیرمولاےغریبم 🌙
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad