+حاجحسینیڪتــا🌙
" هر چـه قـدر بـه بالاۍ قلهۍ ظهـور نزدیڪ مۍ شیــم،
هـوا کـم میشـه!
دیگـه به شُـشِ هـرڪسـی نمـۍ سـازه "
بـۍ هـوا مۍخـرن رفقـا، بـۍ هـوا مۍبـرن
#بـۍهــوامیـاد :)🍁|
خیلـۍ حواستـون رو جمـع ڪنیـد؛ میـزان،میـزانِ #هـواۍنفسـه..”🧡|••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🕊 ڪلام شهیدان......🕊
❣ #شهیدمحسنحججی 🕊
یڪ طوری زندگی ڪن ڪه خداعاشقت بشه تاخوب بخرد تورو.
❣ #شهیدمرتضیعطایی 🕊
یاامام رضا: تو ڪه آخر گره رو وامیڪنی پس چرا امروزو فردا میڪنی.
❣ #شهیدحسینمعزغلامی 🕊
تا میتوانید برای ظهور دعا ڪنید ڪه بهترین دعا هاست.
❣ #شهیدمحمودرضابیضایی 🕊
شیعه به دنیا آمدیم ڪه مؤثر در تحقق ظهور باشیم.
❣ #شهیدجوادمحمدی 🕊
در اون دنیا جلوی بی حجاب ها و آنهایی ڪه تبلیغ بی حجابی میڪنند را میگیرم.
❣ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری 🕊
آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
❣ #شهیدرضاسنجرانی 🕊
نمازهایتان را اول وقت بخوانید ڪه بهترین عمل است.
❣ #شهیدحسینمحرابی 🕊
هر جوان پسر یا دختری ڪه نمازش را اول وقت بخواند شفاعتش میڪنم.
❣ #شهیدحسنقاسمیدانا 🕊
از راه و اهداف انقلاب و سخنان امام خامنه ای دور نشوید.
#رفقاهمشوندارنباحرفاشونراهونشونمیدن
#جانمونیرفیق
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#چهارمیندلیلاثباتخداوند انســـ🧔🏻ـــان در تمام طول تاریـــ📆ــخ نتوانسته #حس_پرستش را از خود جدا ک
#پنجمیندلیلاثباتخداوند
در حقانیت مســ🛣ــــیر الهے دین مبین اسلام است....
دینے که فقط مستحباتش تمامے دانشـــ👨🏻🎓ـــمندان و پزشـــ👨🏻⚕ـــکان دنیا 🌎 را به زانو درآورده.
تا اعتراف کنند این دین مجموعه عظیمے از کامل ترین دستورات است و کتـــ📚ـــاب بوعلے سینا بشود پر تیتراژ ترین کتابے که در اروپا چاپ مے شود حتے انجیل بعد از کتـــ📖ـــاب او دومین ✌️ کتاب پر تیتراژ اروپاست.
به عنوان مثال در اسلام
#نمک_خوردن_قبل_غذا_مستحب_است
و پزشــــ👨🏻⚕ــــکان فهمیده اند تنها ماده اے که زمانے معده خالے است اسید معده را برای هضم صحیح غذا 🍱 آماده مے کند و از مشکلات شدید گوارشے،زخم معده و سرطان معده جلوگیرے مے کند نمـــ🌯ــک است!
#مهم 👆
گفته شده
#ناخن_گرفتن_در_شب_مکروه_است
و امروزه علـــ👩🏫ــم مے گوید دلیل این حکم اسلام این است که شـــ🌚ـــب تمام کلسیم بدن در نوک ✋ ناخن ها جمع مے شود و ناخن گرفتن در شب مساوے با خروج تمامے کلسیم ذخیره بدن است!!❌❌
ای انـــ🧔🏻ـــسان اگر میــــ💪ــــتوانے با عظمت این دین و خداے آن مقابله کن وگرنه ســــــرت را پایــ😞ــین بینداز
و فــ🤔ـــکر کن❗️
#هیات_مصباح
#حسینیه_مجازی_هیات
#عقاید
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست_ونه اما هدی دختری نیست که زیاد خو
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی
تا آخرین روزم که ميپرسیدی:
_سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
میگفت:
_روز شهادت حاج عبادیان...
راه می رفت و اشک میریخت و آه میکشید..
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه...😔
منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد...
تنش تاول میزد...
و از چشم هاش آب میومد،..
اما چون با گریه هایی که میکرد همراه شده بود نمیفهمیدم...😢
شهادت های پشت سر هم...
و چشم انتظاری...
این که کی نوبت ما میرسه...
و موشک بارون تهران...
افسرده ام کرده بود...
مینشستم یه گوشه،...
نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار میرفت...
منوچهر نبود....😞
تلفنی بهش گفتم میترسم..
گفت:
_اینم یه مبارزست. فکر کردی من نمیترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.😊
گفت:
_آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛ زندگی رو هم دوست داره. همین باعث ترس میشه. فقط چیزی که هست؛ ما #دلمون رو میسپاریم به #خدا...
حرف هاش انقدر آرامشم داد...
که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم...
خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد..
گفت:
_فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!🤔
گفت:
_برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه...
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...
نه اینکه ناراحت شده باشم،...
خجالت میکشیدم از خودم...
با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن.
یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،...
اما کمی اونطرفتر،...
مردم سبزه می خریدن...
و تنگ ماهی دستشون بود...
انگار هیچ غمی نبود...
من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم....
نه غرق در شادي خودم...
و نه حتی غم خودم... هر دو خود خواهیه.
👈منوچهر میخواست اینو به من
بگه...👌
همیشه #سربزنگاه #تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد..
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ویک
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد...
زیاد میومد تهران و می موند...
وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد...
نگاهش کردم...
آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد...
این روز ها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش...
وقتی میخواست برود منطقه، ..
دلم پر از غم میشد...😞
انگار تحملم #کم شده باشد....
منوچهر سجاده اش را پهن کرد...
دلم میخواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود...
یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شد.
از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود...
و اذان می گفت...
به (حی علی خیر العمل) که رسید،...
از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش!!
منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...!
گردنش را کج کرد و به من نگاه کرد:
_عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟
میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟
چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زدم
و گفتم:
_به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!😌
شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه...
برام راحت تر گذشت،...
ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم...
هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم....
دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه... 😥
جنگ که تموم شد،...
گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه...
هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.
غذا نمیتونست بخوره...😔
میگفت:
_"دل و رودم رو میسوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔
دکترا هم تشخیص نمیداد.
هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad