eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه.😉 با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️ لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!!😒😊 خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁 وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم.😍👏 دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️ روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟😕 گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊 محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!!😟 -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥 محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐 همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅 بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم.😊 بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده.☺️✋ محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋ وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟😁👊 بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ @TarighAhmd
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت داشتم به وحید نگاه میکردم... دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.☺️💓 فرداش وحید گفت: _آماده بشین بریم بیرون. همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت: _زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟😊 گفتم: _نه.😇 -تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.☝️هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..😒چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.😔 -وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..☺️کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.😍 -...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم.😒همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.😔خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.😒 از حرفش خنده م گرفت.😁گفتم: _قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها.😆👊 لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد. -زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.😓 -ولی من میدونم...وحید سابق نباش.😌 سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که کنارت باشم.من میخوام باعث باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.😊 تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت. -وحید😍 منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت: _منم خیلی دوست دارم..خیلی. بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.☺️☺️ رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها. از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود... یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌴🌳 وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم... جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت: _سلام قربان.😊✋ وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت: _جناب سرهنگ،چی شد؟😨 وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت: _رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠 جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت: _قربان ببخشید من...😰 وحید پرید وسط حرفش و گفت: _اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠 من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت: _جناب سرهنگ میخواستم...😢😰 دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت: _رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝️ وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.✌️ طفلکی آقای رسولی،.... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨 و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم: _آقاسید،کوتاه بیاین.😊 با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم. آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳 وحید گفت: _رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو. بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت: _بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.😁 آقای رسولی هم آروم خندید.😅وحید بهش گفت: _فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟ آقای رسولی گفت: _فقط خانومم هست.☺️ وحید به من گفت: _تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.😊 گفتم: _چشم.😊 آقای رسولی گفت: _ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.😊 وحید لبخند زد و گفت: _خب منم میگم کمک کن دیگه.😇 بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.😊لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها. وحید هم باخنده بهش گفت: _مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.😁 آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.😅☺️بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود. وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.😊 موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت: _من روی تو حساب میکنم.🤗🤗 وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت: _همسر رضا رسولی چطور بود؟ -از چه نظر؟😕 -رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟😊 -مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.😇 وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت: _ساکت باشین. بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: _اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر و و تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی... من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.😊👌 تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. 😳😟 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🍃یارَبَّ
التَحیّهِ
وَ السَّلام 🍃 🌺خداوندا پریشانیِ دودل بودن را از قلب ما بِزُدای و ما را به یقینی همانند یقین بندگان مخلص خود یاری نمای 🌺 دوشنبه ۲۴ شهریورماه 🌾 ۲۵ محرم 🥀 ذکر روز:یا قاضی الحاجات °•≈•≈•≈•_💜_•≈•≈•≈•° @TarighAhmad °•≈•≈•≈•_💜_•≈•≈•≈•°
⚜ دستوری از آیةاللّه کشمیری (رحمةاللّٰه علیه) برای قرب به امام زمان علیه السلام 🌿 خلوت با حضرت، روزی یک ساعت با حضرت خلوت کند. یک جای خلوت، متوجه به حضرت بشود؛ زیارت سلام علی آل یاسین را بخواند. 🌿 بعد هم زیاد بگوید: «یا صاحب الزمان اغثنی یا صاحب الزمان ادرکنی» و «المستعان بک یا بن الحسن» زیاد بگوید. توسل بکند به ایشان؛ یک خرده یک خرده رفاقت پیدا می شود. ┅═══✼🖤✼═══┅┄ @TarighAhmad ┅═══✼🖤✼═══┅┄
+دُنـبالـِ ڪَمـے آسـمانـ ھَستمـ بـَراے پـَرنـدھ ی دلَـمـ.... دلـَمـ پـَرواز میـ خـواھَـد🕊 مـَرا ڪَمیـ آسِـمـانـ دَھـیـد....シ💔 شهیدم🥀 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
ڪسی کہ از دنیا با وضو بمیرد است ... عاشقان وقت نماز است 📢 اذان میگویند التماس دعا❤️
[• شهیـــد خدا باشـ نه بنیاد شهید💔🥀 ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
|●اول امام زاده ی عالَم حَسَن سلام |●راهِ نجاتِ عالم و آدم حَسَن سلام 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 |●اِبنُ السَحاب و زاده ی دریا چه گوهری |●خورشید هستی و کَرَمت ذره پروری •═•••❣•••═• @TarighAhmad •═•••❣•••═•
چشم امید به جوانان 🔺 رهبرانقلاب : زمام امور بهبود اوضاع این کشور، دست مردم این کشور است؛ بخصوص دست . همه چیز در سایه‌ی عزم مردم، تصمیم مردم، بصیرت مردم، و ایمان مردم در این کشور میتواند در مجرای صحیح خودش قرار بگیرد و کشور را به نقطه‌ی مطلوب خودش برساند. ۹۸/۶/۲۶ ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
کاری کن ای 🌷 شهید...🌷 🌿بعضی وقت ها نمیدانم؛ درگرد و غبارگناه این دنیاچه کنم. 🌿مراجداکن اززمین دستم رابگیر... میخواهم دردنیای تو آرام بگیرم. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🥀امام سجاد(ع): 💢آخرين سفارش حضرت خضر به حضرت موسى علیهماالسلام اين بود كه: هرگز كسى را به سبب گناهش خوار نكن... شهادت امام سجاد علیه السلام تسلیت باد 🖤 •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @TarighAhmad
5_6120649707598381663.mp3
9.47M
🎙مداحی ترکی 🔎صادق موسوی حسین گلدی کربلایه قوناق یا رسول الله.... ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
کسی كه میخواد كوهی رو🏔 از سر راهش برداره، با برداشتن سنگاى کوچیک شروع ميكنه.😊 ╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮ @TarighAhmad ╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
•[ ]• ✨💚|... |نـام : محمـدحسین یوسف الهے |تـولد : 26اسفند ,1339 |محـل تولـد : ڪرمان |وضعیت تاهـل : متاهـل |شهـید : دفـاع مقـدس |مـزار : گلـزار شهداےڪرمان |تاریـخ شهـادت : 27بهمن ,1364 |نحـوه شهـادت : مصدومیت حاصل از بمب هاے شیمیایے |عملیـات : والفجـر8 |محـل شهادت : تهـران بنت الزهـــرا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...😥😳 وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.😍😊ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. ✨با خدا حرف میزدم... ✨ خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.😥✨ بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا😊 رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔 -زهرا به من نگاه کن.😍 نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف♋️ و گمراه کننده🖕🙌 از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😥بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😊اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم... همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید😥 -جانم؟😍 -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😟 مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.😭😧 -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.👌یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم☺️😍 یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها... ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت قبل از اومدن مهمان ها نماز✨ خوندم و خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن... دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.😊اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.☺️همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا بود... بعضی از درستی کار همسرشون به نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن،☝️منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.👌 ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار و شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.😕متوجه شدم اون خانوم اصلا همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.🙁من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه.😥 یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم.😊 فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.😟😅 وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.😊 وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.😔 -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید.☝️ -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧 -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و میشن ولی بعضی ها در اثر فشار .همسرشما تو فشار زندگی با شما داره رو از دست میده.خدا به هرکسی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔 -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥 -نه،وقتی تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔 -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود...😣😔 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت قبل از اومدن مهمان ها نماز✨ خوندم و خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن... دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.😊اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.☺️همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا بود... بعضی از درستی کار همسرشون به نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن،☝️منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.👌 ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار و شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.😕متوجه شدم اون خانوم اصلا همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.🙁من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه.😥 یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم.😊 فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.😟😅 وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.😊 وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.😔 -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید.☝️ -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧 -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و میشن ولی بعضی ها در اثر فشار .همسرشما تو فشار زندگی با شما داره رو از دست میده.خدا به هرکسی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔 -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥 -نه،وقتی تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔 -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود...😣😔 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت حالم خیلی بد بود.واقعا ناراحت بودم.😞😣دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.هر دو سکوت کردیم.بعد از مدتی گفت: _اگه امر دیگه ای ندارید من مرخص بشم.😞 خیلی برام سخت بود.واقعا هیچ حرفی نمیتونست از تلخی اون لحظات کم کنه.بغض داشتم.گفتم: _اجازه بدید آقاسید رو صدا کنم.😔 رفتم تو اتاق.وحید تا منو دید نگران گفت: _زهرا چی شده؟😨 اشکم ریخت روی صورتم.😢وحید بلند شد.گفتم: _آقای اعتمادی میخوان برن.😒 -زهرا؟😥 نگاهش کردم. -مسئولیت خیلی سختیه برام.😣😥 وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم: _آقای اعتمادی منتظرن،برو.😢 وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن. آقای اعتمادی به من گفت: _باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ.😞✋ وقتی رفت وحید گفت: _چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!!😟 -گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده.😒 وحید خیلی تعجب کرد. -واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!!😳 -نه.😞 علیرضا و صبا از هم جدا شدن... من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طلاقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم.👌صبا از جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن. شش ماه بعد وحید گفت: _دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی خوشحال و راضی هستن.😊بعد گفت: _میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم.😥این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد. وحید وقتی حال منو دید گفت: _درکت میکنم.منم حال تو رو دارم. امتحان های خدا به مرور میشه. وحید جدای از مسائل خانوادگی نیروهاش،گاهی درمورد مسائل کاریش هم با من مشورت میکرد.☺️ دو ماه دیگه هم گذشت... ما هنوز دورهمی های دوستانه رو داشتیم.هربار روضه و توسل هم داشتیم. اون مدت دو نفر از نیروهای وحید غریبانه شهید شده بودن.هرکدوم تو مأموریت های جداگانه.من و وحید مثل اینکه اعضای خانواده مون رو از دست داده باشیم،ناراحت بودیم.همسران همکاراش بیشتر نگران شوهرانشون میشدن.میترسیدن نفر بعدی شوهر اونا باشه.کار من خیلی سخت شده بود.من درک میکردم از دست دادن همسر چه حسی داره ولی باید کمکشون میکردم تا نگرانی هاشون باعث اراده همسرانشون نشه.روزی نبود که حداقل دو نفر از خانمها با من تماس نگیرن برای درد دل کردن و کمک خواستن.اون جمع صمیمی کنار خوبی هایی که داشت باعث شده بود شهادت یکی از اعضای گروه،همه رو به شدت تحت تأثیر قرار بده و این از نظر حرفه ای خوب نبود.😐مردها آرزوی شهادت میکردن و به هم غبطه میخوردن.خانم ها نگران تر میشدن.😥 یه روز بچه ها خونه بابا بودن.من باشگاه بودم بعد میرفتم دنبال وحید تا باهم بریم خونه بابا. مهمانی خانواده م بود.چند تا خیابان بالاتر جوانی کنار خیابان ایستاده بود.وحید گفت: _علیرضائه.نگه دار،سوارش کنیم. شیشه رو داد پایین. -سلام علیرضاجان😊 -سلام آقای موحد😊 -ماشین نیاوردی؟ -نه. -سوار شو.میرسونیمت. -مزاحم نمیشم😅 -سوار شو دیگه.بدو😄 در عقب باز کرد و سوار شد.گفتم: _سلام آقای اعتمادی تازه متوجه من شد.گفت: _سلام...حال شما؟خوبید؟ حرکت کردم. -خوبم،خداروشکر.شما خوبین؟ -بله،ممنونم. وحید گفت: _علیرضاجان،خونه میری؟ -بله.مسیر شما دور میشه.من یه کم جلوتر پیاده میشم.تعارف نمیکنم. -نه،سر راهه.خونه پدرخانمم میریم. گفتم: _جناب اعتمادی،خیلی وقته دورهمی ها رو تشریف نیاوردید.از من ناراحت شدید؟ -نه.اختیار دارید.دورهمی ها مخصوص متأهل هاست.دیگه جای من نیست.😅 -شما کی متأهل میشین؟ -من دیگه به ازدواج فکر نمیکنم.😕 -شما هنوز عذاب وجدان دارید؟😐 یه کم جاخورد.با مکث گفت: _دروغ چرا،آره.😕 -جدیدا از صبا خانم خبری دارید؟ -نه.🙁 -دو هفته پیش ازدواج کرده.ما باهم دوست شدیم دیگه.عقدش دعوتم کرد. خیلی خوشحال شد.بعد مکث طولانی گفت: _پس شما همسرشون رو دیدید؟ -بله،مرد خیلی خوبی به نظر میومد..شما هم میشناسیدش...پسرخاله ش بود. خیلی تعجب کرد.😳 -پسرخاله ش؟!!!... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
🌷یا مَلجَا العَاصین🌷 خدای خوب من🍀 💕شادی و آرامش من در مناجات با توست در وحشت تنهایی همدم من باش خطاهایم را ببخشای و دعایم را به اجابت برسان 💞 5⃣2⃣آخرین سه شنبه تابستان 🌞 6⃣2⃣محرم الحرام 2⃣4⃣4⃣1⃣ ذکر روز:یا الرحم الراحمین📿 •💌• ↷ ʝøɪɴ ↯ @TarighAhmad
سلام صاحب ما ، مهدی جان سرانجام باز می گردی با صلابتی حیدری ، عطری زهرایی و خلقی محمدی ... باز می گردی و مشام جهان از عطر نرگس زارها لبریز می شود و آسمان غرق نور می گردد ... باز می گردی و بانگ بر می آوری : ان جدی الحسین قتلوه عطشانا ... و خیمه ی عزای جد غریبت را به وسعت عالم پهن می کنی و می شوی روضه خوان و ما منتظران چشم براه گردت می نشینیم و با طنین صدای گرم و قشنگت ، یک دلِ سیر ، سوگواری می کنیم و جهان طعم خوب گریستن برای اباعبدالله را مزه می کند ... باز می گردی ..✋ ان شاءالله 🤲 ▪️"یا الله! بدمِ المظلوم... عجّل فرج المظلوم..." » پروردگارا! به خونِ آن پدرِ مظلوم قسم... ظهورِ فرزند مظلومش را برسان! اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
💢گفتم:نگرانتیم اینقدر موقع اذان توی جاده نزن کنار نماز بخونی! چند دقیقه دیرتر چی میشه؟ افتادی دست کوموله ها چی؟ 💢خندید! گفت:تمام جنگ ما بخاطر همین نمازه! تمام ارزش نمازم توی خوندنشه! 🖋خاطره‌ای از همرزم شهید مهدی زین الدین ⏰قرار منتظران،نماز اول وقت و دعا برای فرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @TarighAhmad ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
تلنگر⚠️ 🍃🌸🍃🌸 عَبــد بــودَن 👇یعنی: ✅ببیــن «‌خدایتـــ» چه میخواهــد نه «دلتـــ»🚫 ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
‌ رفقاے میگفتن؛ محسن‌ جلومون‌ تیر خوردو افتاد بالاسرش فاتحہ هم‌ خوندیم! داعشیاڪه‌ رسیدن محسن پاشد وایساد... شایدحضرت‌زهرا اومد گُفت‌ پسرم‌ پاشو به‌ ڪارت‌ برس! ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••