eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی ای سزای کَرَم |☆ ای نوازنده عالم|☆ الهی♡~• 》 ادای شکر تو را هیچ زبان نیست 》دریای فضل تورا هیچ کران نیست ●|سر حقیقت تو بر هیچ کس عیان نیست ●|هدایت کن بر ما رهی که بهتراز آن نیست ۲۹ //فروردین✨ ۵//رمضان ✨ یکشنبه ذکر روز " یا ذالجلال و الاکرام" ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
"ما‌در‌جریان‌زندگی،‌در‌متن‌و‌امتحانات‌الهی‌هستیم" خداوند حیات بَشر را آفریده برای اینکه معلوم کند،چه کسانی ✨بهتر✨ عمل می کنند‌. چه کسانی بیشتر از نعمات الهی بهره‌برداری می کنند. به این ترتیب زندگی مسابقه ای🏆 است که خداوند دستورِ به سبقت گرفتن از یکدیگر را در جاهایی مقرر کرده است. خداوند فرموده اند : در این بستر امتحانی که قرار است مشخص بشود که چه کسی بهتر است ؛ شما باید از یکدیگر سبقت بگیرید . ما همیشه در بستر امتحانات الهی قرار داریم و امتحانات الهی هم هیچکدوم بازی نیستند ❗️ اما بعضی مواقع قرار گرفتن توی این مسابقه از حساسیت بیشتری برخوردار است . وقتی انسان به آخر الزمان دقت می کند ، میفهمد این امتحانات در آخر الزمان جدی تر از هروقت دیگری هستند 😨 و اگر کسی میخواهد به تعالی برسد باید از تعارف در بیاید ❕❗️ ... 💚🌱||@TarighAhmad||
من راهیِ توام ای مقصد درست ...💫 ای شهــید :)🕊 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @TarighAhmad ╚═════🍃🕊🍃═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد _ مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژی روزای قبل و نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییی ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم بعد از خوندن نمازم مادرم شوتم کرد حموم سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟ موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون رفتم سراغ لباسا ی پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم +عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی. صورتم و چرخوند وگفت +فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار _مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی مگه غریبه ان مهمونامون ؟ خوبه همیشه خونه همیم مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالم و مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی _خداروشکرر شما خوبین ؟ با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد +سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم‌ _قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون واقعا دلم تنگ شده بود؟! خلاصه بعد سلام و احوال پرسی من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟ مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم ... براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد دستام یخ کرد حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود توهمون حال ب سر میبردم ک مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت: عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟ مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟ شرمنده نگاش کردم و گفتم : ن بابا این چ حرفیه ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد +چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟ _نمیدونم شاید سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود .... 📝
🤲🏻 ✍🏻آیت‌الله شجاعی: الله خلق کرده، الله روزی می دهد، الله عفو می کند، الله مغفرت دارد، الله ربوبیّت دارد، الله انتقام دارد، الله نعمت می دهد، الله عذاب می دهد، الله تصویر می کند الی آخر... هرچه می کند الله می کند، هرچه هست در نظام وجود از آثار الله است.✅ 🦋 @TarighAhmad ✨🍃
••❀〇 ⃟🌸❀•• و‌چونان‌زیبا‌گفت‌ڪ: تُ‌ریحانہ‌خلقت‌منے🙃♥️ دهانم‌بستہ‌شد کلمات‌را‌گم‌ڪردم👀 نمےدانستم‌در‌جواب‌ چہ‌بگویم؛عاجزم‌در‌برابر پاسخش؛تمام‌مهرم‌را بر‌لبانم‌ریختم☕️🍀 لبخند‌زدم‌طولانے‌،پرمعنا‌ و‌باتموم‌وجودツ🧡 ✨💕...|~ 🌸•┄═•═┄•🌸 @TarighAhmad 🌸•┄═•═┄•🌸
دعای روز پنجم 🌙مبارک رمضان ☆بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‌☆ 🌾اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین. 🌾 ترجمه: خدایا قرار بده در این روز از آمرزش جویان و قرار بده مرا در این روز از بندگان شایسته وفرمانبردارت وقرار بده مرا در این روز ازدوستان نزدیکت به مهربانى خودت اى مهربان ترین مهربانان ~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~ @TarighAhmad .
پیامبر اکرم صلی الله علیه واله و سلم: اگر همه خوبی های عالم هستی تبدیل به شخصی شود آن شخص فاطمه علیها السلام است💞🌸 بلکه او از تمام خوبی های عالم برتر و بزرگتراست 💕 دخترم فاطمه علیهاالسلام از نظر سرشت و آفرینش و شرافت های حسبی و نسبی و صفات و کمالات بهترین مردم روی زمین است 😍 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
اما خدا به هیچکس مثل اصحاب کهف حال نداد.. ساعت 5 بعد از ظهر ایمان اوردن تا 9 رسیدن تو غار گرفتن خوابیدن 300 سال بعد پاشدن یه صبحونه سبک خوردن و مردن و رفتن بهشت... پارتی داشتن فکر کنم یا از اون ژن خوبا بودن🤭🤫😂😂 🥴🥴🥴 ✾✾✾══😂══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══😂══✾✾✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک❤️ ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین✌🏻 فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان 😎✊🏻تولدت مبارک پدر امت💚 و سایه ات تا ظهور منجی مستدام...💕 ✨🍃 ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @TarighAhmad ╚══════. ♡♡♡.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
تولدت مبارک❤️ ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین✌🏻 فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان 😎✊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید که به تو زنجیر🔗 کنم بند دلم را حقا که جانی و جهانی😍 حقا که تو خورشید زمینی و زمانی ✨ تولدتون مبارک🌱 پدرعزیزتر از جانم 💕 ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
🔹متن پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به این شرح است: امیر سرلشکر سیّد عبدالرحیم موسوی فرمانده محترم کل ارتش جمهوری اسلامی ایران سلام من را به همه‌ی کارکنان عزیز ارتش و خانواده‌های محترمشان برسانید. امروز ارتش در صحنه و آماده‌ی انجام مأموریت است. این آمادگی‌ها را همچنان تا سر حد نیاز افزایش بدهید و نقش‌آفرینی کنید. ●|♡~@TarighAhmad
🖇⛓ °🌿 ○ با ڪفر بر سَرِ میز مذاڪره نشسٺن خصلٺ قاسطین و مارقین و ناڪثین اسٺ. نه خصلٺ مؤمنیـن و مٺقیـن! °🌿 ○ ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• وَ اما آرزوهایم.. ! اَز روحــ🌚ــے [✨] سرچشمھ‌ میگیرند . . که‌متعلق‌به‌توست!(: • <🌻🦋> <"🎥🌱؛> :) • join↧ఠ_ఠ↧ @TarighAhmad
شب زنده داری که میگن ثواب داره به این معنی نیست که شب تا دیروقت بیدار باشی...بلکه یعنی شبا زود بخواب تا اتوماتیک ساعت سه شب بیدار بشی و تا اذان شب زنده داری کنی. خود اهل بیت تو مفاتیح الحیات میگن هر کی خوابش بیاد ولی نخوابه گناه کرده....☝️🏻 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
🍃🌸 اےشهید🕊 درمقابل بلنداےروح تو جزحقارت خود چیزےندیدم فقط میدانم دراین وانفساےدنیا زیرڪانہ شهادت راصیدڪردی😞 ڪہ آقایمان فرمود: شهادت مرگ انسان‌هاےزيرڪ وهوشيار است😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌!! ┌───✾❤✾───┐ @TarighAhmad └───✾❤✾───┘
تنها مسیر 1_جلسه هفتم پارت 4.mp3
5.55M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 4 پارت جدید آوردیم 😎 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
پارت 4 💚🌹 🔹امام جعفر صادق علیه السلام : من این رو به حق دارم میگم تو نمیرسی به آنجا که دوست داری (امور معنوی) مگر به ترک آنچه شهوتت اقتضا می کند. به آرزوهای معنوی خوب خودت نمیرسی مگر به صبر در مقابل آنچه خوشت نمیاد. ... بپرهیز از چشم چرانی چراکه در قلب تو شهوت را می کارد و صاحب خودش را به فتنه می کشاند. 🔹امام جعفر صادق علیه السلام : خوش به سعادت کسی که در راه خدا با نفس خودش جهاد بکنه. هرکسی ارتش هوای نفس را نابود بکند به رضایت خدا خواهد رسید هیچ حجابی بین انسان و خدا وحشتناک تر از هوای نفس نیست برای مبارزه با نفس هیچ اسلحه ای از تضرع در محضر خدا برنده تر نیست. اگر صاحب همیچین نفسی از دنیا بره شهید از دنیا رفته . . . 🔹امام جعفر صادق (ع) به نقل از پیامبر اکرم (ص) : می فرماید خداوند والا مرتبه به عزتم و به جلالم و به عظمتم و به کبریایی ام و به نورم و به علو درجاتم و به ارتفاع مکانم قسم هیچ بنده ای هوای نفس رو بر هوای من ترجیح نداد مگر اینکه کارش را خراب کردم و قلبش را مشغول دنیا میکنم و چیزی هم از دنیا به او نمی دهم مگر آنچه از قبل برای او مقدر شده بوده ... ادامه دارد 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
⚠️📚🌙 _ آیا روزه گرفتن باعث کاهش راندمان یادگیری و افت برنامه از نظر کمی و کیفی نمی شود ⁉️ پاسخ 👇
📚⚠️🌙 آیا روزه گرفتن باعث کاهش راندمان یادگیری و افت برنامه از نظر کمی و کیفی نمی شود ؟ پاسخ (۲)👇👇👇 لازم به ذکر است این تغییر مستلزم تغییر برنامه مطالعاتی و ساعت بندی فعالیت های روزانه است است که یکی از انواع برنامه کلی روزانه به شرح زیر پیشنهاد می شود👇👇 بعد از صرف سحری و نماز صبح بخوابید با معده سنگین کیفیت یادگیری پایین است بهتر است تا ساعت ۷ بخوابید 😴 شروع بخش اول برنامه مطالعاتی از ۷صبح تا ساعت ۱۴( ۶ ساعت مطالعه مفید) ساعت ۱۴ تا ۱۶ استراحت و خواب😴😴 بخش دوم مطالعه: ساعت۱۶ تا ۱۹.۳۰(۳ ساعت مطالعه مفید) البته دو شکل پیشنهادی دیگر هم وجود داردالف :(۷صبح تا ساعت ۱۷ و پس از آن ۱۷ تا افطار خواب و استراحت. ) و مدل ب:( شروع از ۹ صبح تا افطار به صورت یکسره مطالعه ،۱۹.۳۰ تا ۲۰.۳۰ افطار و استراحت) بخش سوم مطالعه :( ساعت ۲۰.۳۰تا ۲۴ ۳ ساعت مطالعه مفید ۱۲ شب تا ۳ و نیم صبح خواب)😴😴😴 طبق برنامه فوق👆👆 مجموع ساعات مفید مطالعه ۱۲ ساعت و مجموع ساعات خواب ۸ و نیم ساعت است. اگر تصمیم دارید افزایش ساعت مطالعه داشته باشید می توانید از تایم استراحت خود کم کنید . البته یادتان باشد که از خواب شبتان نزنید چون خواب شب جایگزین ندارد ... ادامه دارد ...😎😌 💚 🤓 /ʝסíꪀ➘ ⇝ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذره بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت : +میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه ... 📝 🔸
چرخه رو قطع نکن مومن🖐🏻
الهی🌸 🍃 یکتای بی همتایی 🍃در جلال رحمانی 🍃در کمال سبحانی 🍃 داروی دلهایی 💫ما را دل پاک و جان آگاه ده آه شب و گریه سحرگاه ده 💫 ۳۰ فروردین 🌺 ۶ رمضان 🌙 دوشنبه ذکر روز : ●|یا قاضی الحاجات|● j๑ïท➺° .•|@TarighAhmad
اَللّـهُمَّ ادْفَعْ عَنْ وَلِيِّكَ وَخَليفَتِكَ... خدایا دفاع کن از ولیت،از جانشینت.... نام حجت بن الحسن،صاحب الزمان[عج] که نزد امام رضا [ع] برده می شد، از جا بر میخواستند دستی بر سر می گذاشتند و بر او سلام و درود می فرستادند... دعای اللهم ادفع... یادگار امام رضاست برای شیعیان... برکتی می دهد به جانت. در مفاتیح ،بعد از دعای عهد، این دعارا که خواندی... یاد ماهم باش! ... 💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 #قسمت_شانزدهم چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عا
💙✨💙✨💙✨💙 ✨💙✨💙✨ 💙✨💙 ✨ 💎 نآحِـــ🍃ـــــله 🖋 خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌... به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . 📝#
دعای روز ششم 🌙   🌷  بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ✨اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِیتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ   وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ  سَخَطِکَ بِمَنّکَ و أیادیکَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ.✨   💫خدایا در این روز مرا به نفس سرکشم, وامگذار تا پی طغیان و نارضایتی تو روم و مرا با تازیانه خشم و غضبت ادب مکن، مرا از موجبات ناخرسندیت, بر کنار بدار، به حق مهربانی و نعمت نوازیت، ای نهایت آرزوی مشتاقان💫 ‍‎‌‌‎‎@TarighAhmad
خدایا... ميشه اين آقاي شيطان رو ببخشي و باهاش آشتي كني كه دست از سر ما ورداره؟ تو که همه رو میبخشی ..اینم اشتباه کرد به ما سجده نکرد ..ما بخشیدیم تو هم ببخش... داره اذیت میکنه ... پیشنهادهای خوب میده ...نمیشه رد کرد 😑😂😂 ✾✾✾══😂══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══😂══✾✾✾
👌 نکته 👌♥️ 💠دخترخانوم خوشگل ! 💠آقا پسر خوشتیپ ! 👌لطفا ڪنار آینہ اتاقت بنویس: طورے آرایش ڪن؛ لباس بپوش؛ و تیپ بزن ڪہ؛ "امام زمـــــان" نگاهت ڪنہ نہ مردم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریحانه ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @TarighAhmad ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌