•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_پنج نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت
💎ناحله 🖋
#قسمت_صدو_شش
کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخمام رفت توهم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول.از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری.ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد
گفتم_ببخشیدوایستاد+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟+لجن خور ،اینو گفت و رفت.چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم!شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردمدلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم_مرقد چیه؟+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بودیکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم_عه عه این داداشت نیس؟خندید و+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟یه تنه زد بهم و+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا._وا من که چیزی نگفتم.دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟از دست خودم و کارام آسی شده بودم.با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم.نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
#امام_صادق علیه السلام:
💠 منْ قَضى حاجَةَ الْمُؤْمِنِ مِنْ غَيْرِ اسْتِخْفافٍ مِنْهُ اُسْكِنَ الْفِرْدَوْسَ؛
❇️ كسى كه نياز مؤمنى را بدون هيچگونه كوچک كردن او برطرف نمايد خداوند متعال او را در بهشت جای خواهد داد.
📚 مشکات الانوار فی غرر الاخبار، صفحه ۵۵۶
۱۴ خرداد ماه ☀️
۲۳ شوال 🌙
جمعه🌿
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
آیت الله بهجت(ره):
تکان میخوری بگویاصاحب الزمان!
می نشینی بگو یاصاحب الزمان!
برمی خیزی بگو یا صاحب الزمان!
🌸 صبح که از خواب بیدار میشوی مودب بایست وصبحت را باسلام به #امامزمانت شروع کن وبگو آقا جان دستم به دامنت خودت یاری ام کن.
🌸 شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو:" #السلام_علیک_یاصاحب_الزمان "بعد بخواب.
شب وروزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد،شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،دیگر نمیتوانی #گناه کنی،دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی.
وخود امیر المومنین علیه السلام فرموده است:
که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم میمانند که باروح یقین مباشر و با #مولا وصاحب خود مانوس باشند....🙂
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صدو_شش کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخم
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_هفت
فاطمه :
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن. جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود. همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن. رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم _جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.ازش گرفتم و تشکر کردم.
رفتم و روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستم و دونه های تسبیح و از تو جیبم در اوردم و روی زمین ریختمشون.
سوزن و به زور نخ کردم . خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود .
اخرین دونه ی تسبیح و به نخ کشیدم.
آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم.زیاد بد نشده بود .قابل تحمل بود.
تسبیحو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دراز کشیدم و بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین
یه حال عجیبی بهم دست داده بود
قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت.
شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم !
وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!
حس میکردم با ارزش تر شدم!
دیگه یاد گرفته بودم چادرم و چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه
بهش عادت کرده بودم و از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!
با دقت به حرفای راویا گوش میکردم و واسه مظلومیت شهدا اشک میریختم و هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!
تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم.
فرداشب عید بود ومن برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
🥀🍃
محسن عباسی و حسن عبدالله زاده
از سربازان اخر الزمانی سپاه اسلام
به قافله شهدا پیوستند.🦋✨
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@TarighAhmad
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🦋آیت الله سیستانی فرمودند :
💢 امروز آبروی اسلام وابسته به آبروی جمهوری اسلامی
و آبروی جمهوری اسلامی وابسته به آبروی حضرت امام خامنه ایی است
بروید قدر آیت الله خامنه ای را بدانید اگر مدیریت ایشان نبود ایران از عراق و افغانستان بدتر بود ؛
اللهم احفظ قائدنا خامنه ایی
#نائب_برحق_مولا
💎@TarighAhmad 💎
«قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ»
ما نگاه های تو را
به سمتِ آسمان میبینیم... |بقره_۱۴۴
#آیه_گرافی🌿🌧
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه پانزدهم پارت 1.mp3
5.03M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_پانزدهم پارت 1
توجه ⛔️👆🏼
#خلاصه_نویس_جلسه_پانزدهم پارت1
🍊🦋
🔹بهبود زندگی و بندگی یک راه بیشتر ندارد که ماهیت عملیات اصلی آن، مبارزه با هوای نفس است.
🔹مبارزه با برخی دوست داشتنی ها یک امر اجتناب ناپذیر است.
🔹زندگی اینگونه است که انسان به همه خواسته های خودش نمیرسد.
🔹بر اساس طبیعت و خود انسان مبارزه با هوای نفس یک امر اجتناب ناپذیر است.
🔹وقتی که مبارزه با نفس یک امر اجتناب ناپذیر است بنابرین رنج کشیدن هم در کنارش یک مسئله اجتناب ناپذیر است.
🔹اگر مسئله رنج را برای خودت حل نکنی مدیریت مخالفت با برخی از دوست داشتنی ها دچار خلل میشود.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
شاید⇇ #تلنگر
#خواب_شهید💕🌙
#بشیم_مثل_شهدا ✨🌱
رفتہ بودم مناطق سیل زده برای ڪمڪ .
از شدت خستگی چشمهام گرم شد .
دیدم در تاریڪی شب روحالله داره ڪمڪ مےڪنہ .
با تعجب گفتم : روحالله خودتی اینجا چیڪار مےڪنی⁉️
گفت : اومدم ڪمڪ .
گفتم : حالا چرا الان ؟ الان ڪه دیگہ شب شده .
گفت : ما وقتایی ڪمڪ مےڪنیم ڪه شما نمےبینید .
مےدونستم شهید شده . ازش پرسیدم : روحالله اونور چہ خبره ؟
نگاهم ڪرد و گفت : همهی خبرها همین جاست ... اتفاقای خوبے قراره بیفتہ . تا سال ۱۴۰۰ انقدر ظهور #امام_زمان نزدیڪ مےشه ڪه دیگہ نمےگید چند سال دیگہ امام زمان میاد ، مےگید چند ساعت دیگه امام زمان میاد .🌸✨
از خواب پریدم . از حرفهای ڪه بینمون رد و بدل شده بود خیلی حس خوبی داشتم .
خواب یڪی از دوستان
شهیدمدافعحرم روحالله قربانی
ظهورخیلینزدیکاست ✨
.
.
بارأےخودزمیــــنهسازظهورباشید 👌🏻
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_هفت فاطمه : تو یه اردوگاهی نگه داشتن! دیگه حالم از ماشین بهم میخورد. تقریبا بیش
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_هشت
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!نماز جماعت وکه خوندیم ،با بچه ها رفتیم و یه گوشه روی خاک ها نشستیم.
دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم.
ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن،ولی وقتی جواباش و تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمین و جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش.
من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکها و لباسم خاکی نشه
ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!
چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت.
به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرم وبالا آوردم
شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبم و بیشتر کرد
ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کرد و گفت :تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا.فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟
محسن کیک و گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود.نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن.شوکه شده بود و انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن.
محمد بلند شد و همه رو بغل کرد
چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن وفقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن.داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستم و کشید.
ریحانه بلندم کرد و تند تند به جمعشون نزدیک شد و گوشیش رو در آورد که فیلم بگیره
یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکش و خوندم (شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود .توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود.
دور هم نشستن .دوستاش باهاش شوخی میکردن
به گفته دوستاش شمع و فوت کرد
یکی گفت :عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه
یکی دیگه گفت :آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز .بیست و هفت سالت شده،جهت اطلاع عرض کردم
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت :راست میگن آقا محمد .درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه .دینت و کامل کن پسر
محمد خندید و در جوابشون گفت :ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مهرم و به دلش بندازه .اگه قسمت نبود و نشد حداقل مهرش و از دل من بیرون کنه .
بیشتر از قبل دلم گرفت .تصمیمم رو گرفته بودم .مامانم درست میگفت،آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی ؟ منم آدم درستی بودم ؟
نگاهم و ازشون گرفتم و دورشدم.
نشستم رو زمین و پاهام رو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید
چند وقتی که اینجا بودم،چند بار اینو گوش دادم و هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته ،بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه
حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن .خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم واقعا سبک شده بودم.
دستم وتوخاک فرو بردم و یاد حرف راوی افتادم
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا ؟
استوخوناشون و بردن ،گوشتشون اینجاست،پوستشون اینجاست .خونشون....)
دوباره گریم گرفت.
با احساس قدم هایی اشکام و پاک کردم
ریحانه بود :فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالا و با صدای گرفته گفتم:آره _چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم .بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هام و آروم برمیداشتم وپام رو به زمین نمیکوبیدم .
همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن.محمد یه گوشه نماز میخوند
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم
سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم.
یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم.
سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم.
محمد:
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود
داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم.
خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود.اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبودکم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم.
نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش .
لبخند زدم،حس خوبی داشتم .
از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم.
اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه
اطرافمون خلوت بود.
به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت
+اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!_نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو_ریحانه یه چیزی شده!نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨
•
.
تا جوان هستید میتوانید یک کارۍ
انــجام بـدهیـــد. ریشـھهاۍ فسـاد
در قلـب جــــوان ضعیـف اســت...!
#امام_خمینۍ_ره
#مناسبتی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
بارالها🌸🍃
☀️
شروع سخن نام توست وجودم به هر لحظه آرام توست☀️
دل از نام و یادت بگیرد قرار خوشم چون که باشی مرا درکنار۱۵ خرداد🍒 ۲۴ شوال 🌙 شنبه ذکر روز : یا رَبَ العالَمین 📿 ━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━ @TarighAhmad ━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
اماممهدیعج :😇
ما در رعایتِ حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم، که اگر جز این بود گرفتاری ها به شما روی میآورد و دشمنان، شما را ریشه کن میکردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید.🌱!
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_هشت غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!نماز جماعت وکه خوندیم ،ب
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_نه
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشماومده!
+محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم:
_ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده !یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم!ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود+ازکی خوشت اومده؟
سرم و انداختم پایین:
_فاطمه ،وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم.با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد .+فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟
_آره؛یخورده مکث کرد ووو
+وای خدای من باورم نمیشه داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر
_هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت .+محمد؟
_جانم؟+مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟چیزی نگفتم و نگاش کردم.
میخواست بلند شه_بشین،حرفم تموم نشد.نشست و ادامه دادم:
_یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو!
+باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس.
الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم.
نشستم رو صندلی و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد
چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد
یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم.
فاطمه:
به اردوگاه برگشتیم.
روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم.تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم.سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم.جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده .محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بودمن نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم.من از حرفی که زده بود میترسیدم!از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت!از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد.
اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم.با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه.
نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم.چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن.
من همراهشون نرفتم.
عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم.
روسریم و لبنانی بستم.
با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم.
پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم.
اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم
بعد من بقیه هم اومدن.
دردِ بدی و تو معدم حس میکردم
تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم.چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم.
یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.
دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن.
طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه.
یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم.
دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم.
اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد.
یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم.
همشون دور یه تابوت جمع شده بودن.
ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت.
پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و
+برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
_چی بنویسم؟+حاجتت و_حاجت؟
چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد"از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت+چقد لفتش میدی،بیا دیگه!!سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم.
تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم
بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه.
ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم.
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨💙✨💙
#حجاب_و_عفاف🌱🔗
بزرگواران مساله #حجابوپوشش، یکی از #واجبات بسیار مهم و از ضروریات دین اسلام و تمام ادیان الهی است. در دین اسلام ترک حجاب اسلامی، معصیت بوده و از#گناهانکبیره محسوب می شود و به طور یقین در قیامت، عذاب خاص خود را دارد.
چنانچه در بخش #دینومذهب اشاره شده است مقصود از حجاب اسلامی، پوششی است که حدود شرعی پوشش در آن رعایت شده باشد، همچنین با خودنمایی و جلب نظر #نامحرمان همراه نباشد. سرپیچی از مقررات الهی و شکستن #حریمعفافوحیا، موجب وقوع #عذابدردناک الهی خواهد شد.
#ریحانه
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
توجه📣 توجه📣
از اتاق فرمان خبر میرسه 📞قراره پروفایل عوض شه 😎
به نظرتون پروفایل جدید با چه طرحیه🤔
دوست دارید با چه طرح هایی عکس شهید رو درست کنیم🔧
و به نظرتون کانال چه مطالبی رو کم داره
ما رو مثل همیشه همراهی کنید تا درکنار هم کانالی با محتوای عالی داشته باشیم و استفاده کنیم ✋
باشد که رستگار شویم 😁✋
در این آیدی منتظر نظراتتون هستیم
👇
@honain
💫سالروز آغاز امامت و رهبری ول امر مسلمین
حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای
(مد ظله العالی )
گرامی باد✨🌱
...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@TarighAhmad
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
•
.
وظیفھٔ ما این است کھ؛
در مقابل ابر قدرتها بایستیم !
#امام_خمینۍ_ره
#مناسبتی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🎥حضرت آیت الله خامنه ای:
انقلاب و نظام امام خمینی (ره) نه تنها فرونپاشید
بلکه روز به روز قدرتمندتر شد.
🔸راز ماندگاری نظام جمهوری اسلامی ایران دو کلمه
«جمهوری» و «اسلامی» است.
#نائب_برحق_مولا
@TarighAhmad 🌿💎
✨﷽✨
💢برخورد غیر منتظرۀ رسول خدا(ص) با جوان چشمچران. نمیتوانم زبان و چشمم را کنترل کنم! + راه سادۀ درمان
✍ گاهی اوقات، برخی از جوانان میگویند: «من نمیتوانم چشمم را کنترل کنم.» آن یکی میگوید: «من نمیتوانم زبانم را کنترل کنم.» هر کسی هر کار خوبی را که میگوید «نمیتوانم انجام دهد»، به خاطر این است که یک کار خوب را میتوانسته انجام دهد ولی انجام نداده، آن هم اینکه سر وقت بلند شود و نمازش را بخواند.
اگر بخواهیم نماز خوب را برای خودمان تعریف کنیم و بشناسیم، طبیعتاً بهترین معرِّف آن، خود خداوند است که در قرآن کریم میفرماید: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَر؛ نماز از فحشاء و باز میدارد» بر این اساس، هرچقدر نماز انسان او را از بدیها بازدارد، به همان اندازه، نمازش خوب بوده است.
به پیامبر(ص) گفتند: «آن جوانی که پشت سر شما نماز میخوانَد، چشمچرانی هم میکند. بعضی از گناههای خیلی بد را هم انجام میدهد.» لابد منظورشان این بود که شما نصیحتش بفرمایید تا آن عیبش را هم کنار بگذارد. رسول گرامی اسلام(ص) فرمودند: «همان نمازش او را درست خواهد کرد» [نیازی به نصیحت نیست.] راوی میگوید: «طولی نکشید که آن جوان توبه کرد و آن عیب را کنار گذاشت.» اگر درست به نماز پرداخته شود، اینقدر برکت دارد.
📚 کتاب "چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟"
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏰
.
#شنبههاےمحمدی🍃💚
🍂🌸|°@TARIGHAHMAD°|🌸🍂
المؤمنون
وَقُل رَّبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ
ﻭ ﺑﮕﻮ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! [ ﻣﺮﺍ ] ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ ﻭ [ ﺑﺮ ﻣﻦ ] ﺭﺣﻢ ﻛﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻧﻲ .(١١٨)
#آیه_گرافی✨🍃
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TarighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
تو این بمیر بمیر کرونا..
شهید شدۍ هنر کردۍ! :)
#شهیدمدافعحرمحسنعبداللهزاده🍃
#دیروزبهشهادترسیدند🕊
.
تواینبازارکسادشهٰادت ؛
کهخیلـےوقتهخبرینیست . .
شهیدشدن،سیموصلمیخوادودلپااک . .
#بشیم_مثل_شهدا
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه پانزدهم پارت 2.mp3
5.09M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_پانزدهم پارت 2
گوش کنیم ☺️🌿
#خلاصه_نویس_جلسه_پانزدهم پارت2
🌺😌
🔹چیزی که انسان را به زندگی وادار میکند پذیرش اصل مبارزه است.
🔹اصلا انسان برای لذت بردن ضعیف میشه.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_نه با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشماومده! +محمد جان الان
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_ده
حرف میزد .
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم.
یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن.
منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون.
تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ...
اولین بار بود که میشندیم.
بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت.ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم
به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...از خدا ...از این همه آدمِ خوب
من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم....
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...!حالم خیلی خوب بود .خیلی بهتر از خیلی.یخورده جلوتر که رفتیم
حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک.
اکثرا قرآن دستشون بودانگار منتظر چیزی بودن.مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن.
منم از جام بلند شدم و ایستادم.
یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون.
یه لبخند قشنگی رو لبش بود.
دقت که کردم دیدم جانبازه.
یکی از چشماش درست و حسابی نبود.
با بقیه دوباره نشستیم رو خاک .
کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن.
به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد.تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود.چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال.
چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم .که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه. همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن
منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم.
اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!
مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟
یکی؟دوتا؟هزارتا؟ده هزارتا؟بیست هزارتا؟سی هزارتا؟
من حرف از جوونا میزنما
حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟
کسی تو رو خونده؟
کسی تو رو دعوت کرده؟
ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟
اینجا نه رزقه نه قسمته!
بچه هااا فقط دعوته!!!
بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟
واقعا دعوتم کرده بودن؟
منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش.
قشنگ میگفت...
انگار از جونش حرف میزد..از وجودش...
حرفاش قلقلکم میداد.
به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد
راس میگفت.به دعوته!
وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟
"یدالله فوق ایدیهم...
یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!
بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!تو بیا بریم!!!
حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...تو کی ازشون خوشت اومد؟
اصلا الکی هم خوشت اومد....
الکی یا با دلت ...
الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!
یه خورده حرف زد.به ساعتم نگاه کردم
تقریبا دوی بعدظهر بود.
چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل .همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله!
"امروز مهمونیه اینجا...مهمونیه!!
اینجا شلمچس...
بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟
اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا..کوچه تنگه اینجاست...
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن.
دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟
دیدی؟
امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!!آقا نگات کنه ها!!
همه بخواین که اول سالی اقا نگامون کنه"یه چند دیقه سکوت پابرجا شد.
حالم عوض شده بود.
برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام.
ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن
واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!
یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:
_خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن
خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال.
خدایا من همه چیو سپردم دست خودت
من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم
توعم حواست به من باشه
یا مقلب القلوبِ والابصار
یا محول الحول والاحوال
یا مدبر الیل و النهار
حول حآلنا الی احسنِ الحآل
چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد.
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
💙✨💙
✨💙✨💙✨
💙✨💙✨
🌾امیر المومنین می فرمایند:
شما را به پنج چیز سفارش میکنم 👇
۱)جز به پروردگار امید نبندید
۲)از چیزی جز گناه خویش نترسید
۳)از گفتن نمی دانم شرمنده نباشید
۴)از آموختن چیزی که نمی دانید ننگ نداشته باشید
۵)در همه امور شکیبایی ورزید.
۱۶خرداد🍓
۲۵ شوال🌿
یکشنبه ذکر روز :
💫یا ذالجلال و الاکرام 💫
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
{ و الصُّبحِ اذا تَنَفّس... }
به صبح ایمان می آوریم
به طلوع، به وقتِ سپیده
که دردهایمان تمام میشود.
-روزی که تو خواهی آمد🌱!
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||