هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه پانزدهم پارت 3.mp3
5.56M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_پانزدهم پارت 3
از دست ندید 👆🏻💣
#خلاصه_نویس_جلسه_پانزدهم پارت3
💐✌️🏼
🔹اگر میخوای لذت بیشتر ببری نیاز نیست که انواع لذت ها رو تجربه کنی باید روح لذت رو برای خودت بزرگ کنی.
🔹دل آدم انقدر هرزه است که دوست داره هر لحظه یک جا بچرخه.
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
#ڪلام_شـــــهید🌱
بهراستے اگر خـــــداوند گريه را به انسان نبخشيده بود، هيچچيز نمیتوانستـــــ ڪدورتے را ڪه با گناه بر آيينهے فطرتش مےنشيند پاڪ ڪند.
#بشیم_مثل_شهدا
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_یازده از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_دوازده
_نمیفهمم .تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم .
+منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟
اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای...
باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت.
+از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند
به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود .
میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود.
صداش زدم :ریحانه جان
جوابم و نداد_خواهرزشتم
_ناز نازوی داداش؟
_جوابم و ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
_چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟
+نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
_خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه.خدا بدمون و نمیخواد .نگران نباش،باشه؟
یخورده نگام کرد و گفت :باشه
فاطمه
ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم .
محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش.
کولم و تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن
همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم.
ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم
یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد .
دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم . داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد
وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد
اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد.بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد.
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!
منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن.
محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد
مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد .
کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه ؟
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت.
باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت.
محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین.یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت.
حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم .این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم
دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم.
تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم.
به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه.
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت .به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه.
چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم
محمد:
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم.
سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم.
حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم.
دوهفته یه بار میومدم شمال .
ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت.
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
✨
🌿آغاز صبح یاد خدا باید کرد
خودرا به امید او رها بایدکرد
🌿ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن ترا صدا باید کرد
دوشنبه ۱۷ خرداد 🍉
۲۶ شوال ۱۴۴۲🌙
ذکر روز" یا قاضی الحاجات"
┄┅─✵💝✵─┅┄
@TarighAhmad
┄┅─✵💝✵─┅┄
#مناجاتشبانهباآقاجان
#آیت_الله_قرهی
یڪی از راههای مراقبه، همین صحبت با آقاجان در هر شب هست🌙✨🌒
عرض ڪردم ڪه اگر هر شب توفیق پیدا ڪنی ڪه با آقا جان حرف بزنی، به یڪ سال نشده، خودت تغییر حالاتی را در خود میبینی... جوانی در تاریڪی بعد از مراسم آمد، به من گفت: آقا! چرا میگویید: به یڪ سال نشده، به یڪ ماه نشده ...؛ گفتم: خوشا به سعادتت، جوان ڪه اینگونه است...!🙂
آقا جان، خیلی غریب است، 💔
خدا گواه است اگر بدانیم آقا جان، چقدر دوست دارد ڪه ما با ایشان حرف بزنیم، خودمان دائم به سراغ حرف زدن با ایشان میرویم.
آقا جان، از همین حرف زدن ما، حتّی همین ڪه میگوییم: «السّلام علیڪ یا بقیة اللّه»، خوشش میآید. قربانت بروم آقا جان، آقای مظلوم، آقای تنها!💔🚶♂
من ڪه ندیدم و متوجّه نمیشوم. امّا اولیاء خدا گفتهاند: اینقدر آقا غریب و تنهاست ڪه تا گفتی: «السّلام علیڪ یا بقیة الله» بلافاصله آقا جواب میدهد: «السّلام علیڪ یا حبیبی».🙃
آقا! یابن الحسن! قربات دل شڪستهات! آقا جان! ما را حفظ ڪن.😔
شبها با آقا حرف بزن، بگو: آقا! اگر نگاهت به من نباشد، بیچاره میشوم.😰😞
آقا! شما عین الله الناظره" هستید، یڪ نگاهی به من ڪنید.
اگر نگاه عمیقی به من ڪنید، من هم عوض میشوم، من هم آدم میشوم. من هم بنده خدا میشوم. فقط یڪ نگاه نافذ شما نیاز است، آقا جان!
عنایتی ڪنید...🙃
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_دوازده _نمیفهمم .تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_سیزده
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه.
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش.
با فاصله نشستم کنار زنداداش.
شماره تلفنو گرفت.
منتظر موندیم جواب بدن.
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام.
انگار یکی داشت از تو، قلبم رو هول میداد بیرون.
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم.
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش.
دیدی ک جواب ندادن.
_ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم.
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت.
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس.
از لحنش خندم گرفت .
زنداداش گفت
+سلام. منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله. ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم. خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام. خوب هستین؟
خسته نباشید.
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخام.
+خواهش میکنم عزیزم.
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه.
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم.
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
+قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت.
اینو گفتو از جاش پاشد .
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم.
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم.از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
•
.
میگـھ:بـھحـٰاجقاسمگفتمانشاءاللـھبعدازصد
وبیستسالشھیدبشید.
حـٰاجقاسمگفتنـھ!
اوناثریکـھخونمنالاندربینجـوانهـاداره،
درآیندهنداره..:)♥
#حـٰاجقاسمما🌼'
#دوشنبههایامامحسنی🌸
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید احمد مشلب ✾•••
@TarighAhmad
💑 در ازدواج آسان بگـــیرید
✍امــــام باقــــر (ع):
🔸هرگاه كسى از دختر شما خواستگارى كرد
و دينــدارى و امانتــدارى او را پسنديديد، به
او هـــمسر دهــيد كه «اگر چنين نكنــيد فتنه
و فــساد بزرگى در روى زمين پديـــد آيد».
📚میزان الحکمه ج۹ ص۱۳۴
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
#تلنگر⚠️
❌اگه مانتوے تنگ و کوتاه بپوشے و چادرتو چارتاق باز بذاری!
❌اگه چادر سر کنے و دستت تا آرنج معلوم باشه!
❌اگه چادر سرکنے و روسرے جیغ💥و زرق و برقی👑سر کنی!
❌اگه چادر سر کنے و یه نمه مواتو بیرون بریزی!
❌اگه چادر سرکنے و رژ قرمز💄بزنے و یه کیلو آرایش رو خودت خالے کنی!
❌اگه چادر سرکنے و کفش هایلایت👡👠بپوشی!
❌اگه چادر سرکنے و ساپورت بپوشے و چادرو کلا جمع کنے ببرے بالا
❌اگه چادر سرکنے و برق النگوهات⚡تا دو فرسخ اونورترو بگیره!
❌اگه چادر سر کنے و لاڪ رنگ وارنگ💅بزنی!
خلاصهاگه چادر سرکنے ولے عفیف نباشی...
حضرت زهرا شفاعت که نمیکنه هیچ...
شکایت هم میکنه!
اونوقته که میشی مصداق خسرالدنیا و الاخره!
ببین دختر خوب😌
✖️ارزش نداره به قیمت خلق خدا پا بذاری رو دستورات خدا.
نگاه کن ببین خدا چی ازت خواسته
💡یادت باشه...
✔اون موهایی که بیرون میریزی
✔خنده از ته دلت
✔زینت های ظاهریت
همه و همه اول➿امانت➿خداست
بعد هم فقط برای➿یک نفره➿🙋♀️
کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شراکت بذاری!
از همین امروز عهد ببند با خودت که امانتدار خوبی باشی.
#تفکر
#ریحانه
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
۲۰میلیون پول دوربین میدید؟من یه بار به بابام گفتم بابا یه دوربین بخر لحظاتمون رو ثبت کنیم
گفت پسرم تو با این قیافه داغونت هیچ جا ثبت نشی بهتره😐😂
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
🗳 رهبر انقلاب اسلامی:
"همه مردم علاوه بر رای دادن،
خانواده، دوستان و آشنایان خود را هم به شرکت در انتخابات تشویق کنند."
➡️ ۱۴۰۰/۰۳/۱۴
#نائب_برحق_مولا
💢@TarighAhmad 💢