eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
به پسران جوان نصیحت میکنم که کنند و نصیحت میکنم که در ازدواج و دختران را در نظر داشته باشند و نه آنها را.✅ ✨🌱//@TarighAhmad
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه بیستم پارت 4.mp3
5.57M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 4 تنهامسیر !.
پارت4 ❤️🎈 🔹امام حسن عسکری (ع) : کسی که دارای مقام فقاهت است: ۱- خود نگهدار. ۲- نگهبان دین. ۳- مخالف با هوای نفس. ۴- فرمانبردار مولا و خداوند متعال است. "با این ویژگی ها" بر عامه مردم است که از او پیروی نمایند، البته تمام فقهای شیعه چنین نیستند، بعضی از آنها چنین اند. 🔹ولایت راه مبارزه با هوای نفس رو راحت میکنه. 🔹نمی تونی مبارزه با نفس کنی عشق خودتو به امام حسین (ع) زیاد کن. 🔹امام سخت ترین کار هارو برات زیبا میکنه. 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
💎ناحله 🖋 اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده. دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم . آماده شدم و رفتم پایین. یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت. تو ماشین نشستم که سلام کرد _سلام روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود. +فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه.طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود. حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود. محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش. رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت: +بفرمایین داخل. رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون. محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت :+سلام خانوم خوشگله خوبی شما؟+سلاااام عمو محمد. _فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود.چندبار پشت هم لپش و بوسیدبا لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه. یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته.تو دستش یه کاغذ بود.وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم گفتم: _آقا محمد،محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت: +به سلام حلما خانوم‌ گل،خوبی عمو؟ حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود. میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره. دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم : +سلام... سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟ باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود. محمد کنار گوشم گفت: +میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟_چشم میرم الان چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو. روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود_چیشده حلما جان با من قهری؟+با عمو محمد قهرم _چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره. +عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن. _چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟ +نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم. _ببینم نقاشیتومحمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم لبخندی زدم و بهش نگاه کردم یه روسری گل گلی سرش کرده بود. بغلش کردم و سرش و بوسیدم . _ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده. تازه یه چیز خوشگلم برات خریده. بریم‌پیش عمو محمد؟ +باشه،بریم.ولی من قهرم! خندیدم و گفتم: _باشه در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه. _نقاشیت و نمیاری؟ +نه لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم. محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت: +چیشد؟حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد.رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود. عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست.روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟ حلما:+خوبم. کتاب هامم خریدم محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت: + این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش!حلما کتاب زو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود @TarighAhmad
بسم رب احمد ۰۰۰/💐
مولا علی (ع) : بهترین دوست تو کسی است که تو را شیفته آخرت کند ، و نسبت به دنیا بی رغبت کند و تو را در فرمانبرداری از خدا کمک کند.  🌷🌷⚘ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‌‌ سلام‌برتو ای‌مولایی‌که‌دستگیردرماندگانی. بشتاب‌ای‌پناه‌عالم که‌زمین‌وزمان‌درمانده‌شده!🙃 السَّلامُ‌عَلَیکَ‌اَیُّهَا.العَلَمُ‌المَنصوبُ ...وَالغَوثُ‌وَالرَّحمَةُ‌الواسِعَةُو سلام‌برتوای‌پرچم‌برافراشته سلام‌برتوای‌فريادرس‌وای‌رحمت‌گسترده سلام‌آقای‌من💚!' 💚🌱||@TarighAhmad||
💎ناحله 🖋 محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم.آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم. سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن. حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم. حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد. اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد. خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارش و با بچه ی خودمون تصور میکردم و دلم براش غنج میرفت .محمد خیلی بابای خوبی میشد. از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد،حسودی میکردم. کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد زد و مرتب تو کیفش گذاشت. این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم اوایل مهر بودیم که محمد بلاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر به کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست.قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون و جمع کردیم‌و بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت.اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود. محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا و میشنیدم لبخند از ته قلبم روی لبام مینشست.هیچ وقت اونقدر حالم‌خوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم. ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم. محمد کنارم‌نبود. خیلی گرمم شده بود. کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد.تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود .نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد.انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد. برگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به محمد فکر کردم و چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد. صدای قدم‌هاش و که شنیدم چشم هام و بستم تا نفهمه بیدارم. صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم. یخورده چشم هام و باز کردم که دیدم تیشرتش و با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده. به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد. مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود. یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست. روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادم و چشم هام و باز کردم.اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. نگام کرد و باخنده گفت: سلام مثل خودش جوابش و دادم و از جام بلند شدم. رفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم.وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود . ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت.تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا زدم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود._آقا محمد،چرا نگام نمیکنی؟ سرش و که بالا گرفت تازه متوجه چشم های قرمزش شدم. نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرش و پایین گرفت. با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم. از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم .با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود.بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار. امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر همسرجان اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام _نمیری پیاده روی؟ +نه کار دارم دیگه چیزی نپرسیدم. کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم‌. پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست. پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه. دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست. پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد. 📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ 🔹 🔷 ┄•●❥ @TarighAhmad ✨ ?
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم مۍشَود شهیـد شُد... اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـادَتانه زیستن است:)🥀 اللهــــم‌عجـــل‌لولیــــڪ‌الفــــرج الـــــتـــــمـــــــاس‌دعــــــــــا🤲🏻🌸 💚 ُّ❤️# ╔═...💕💕...══════╗ @TarighAhmad ╚══════...💕💕...═╝
*‌『🔗🫀』* *°* *°* اولین‌عملۍ‌کہ‌باعث‌خوب‌شـدن‌کار وبار‌انسان‌میشود . . . راضۍ‌نگہ‌داشتـن‌پـدرومـادراست😄 و دومین ‌عمل نماز اول ‌وقت🖐🏿 *🖇📒* 🌸•┄═•═┄•🌸 @TarighAhmad 🌸•┄═•═┄•🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀دعوت میکنم به شنیدن یک لطیفه به لهجه شیرین مشهدی از زبان شیرینتر رهبری 😍👌😁 🦋🌱||@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: 💫وقتی خدا عرش را آفرید، روی آن نوشت: لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِيٌّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِين... 💫پس هر وقت یکی از شما گفت: لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ باید در پی آن بگوید: عَلِيٌّ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ... 📚 احتجاج ج۱، ص۱۵۸. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈 15 روز تا برترین عید. ✨ ✋نشر دهیم ... علیه السلام ⤵️ 💎@TarighAhmad 💎
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه بیستم پارت 5.mp3
6.17M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 5 پارت آخر جلسه بیستم روضه رو از دست ندیم ✋🏼♥️
پارت5 🌸💛 🔹ورَع یعنی ترک هوای نفس به آسانی 🔹به ولایت ما نمیرسه الا به ورَع 🔹امام آسون کننده است. 🔹ورعتو ببر بالا به عشق امیرالمؤمنین و عشق امیرالمؤمنین رو ببر بالا به عشق امیرالمؤمنین 🔹مودت : ابراز عشق محبت : ابراز نکردن عشق برای اهل بیت باید مودت داشته باشیم 🔹چرا ولی آسون میکنه همه چیو ؟ چون مظلومه 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
💠 | ♨️ این روز را فراموش نکنیم! *در آستانه «عیدالله‌الاکبر»، «یوم العهد المعهود» و «یوم المیثاق المأخوذ» قرار داریم و جامعه اسلامی که خود پروش یافته و حامی مکتب غدیر می‌بیند باید این روزها تب‌وتاب متفاوت‌تری نسبت به سایر اعیاد و ایام داشته باشد. ازآنجایی‌که هنوز در زمینه غدیر محتوای فرهنگی، تاریخ و مذهبی قدرتمندی در اختیار پیروان مکتب تشیع قرار نگرفته است ممکن است که در ابنای حرکت کسی از ما بپرسد که اهمیت یا فخر این عید نسبت به سایر اعیاد چیست که آن‌همه روی آن تأکید و اصرار دارید؟ 1⃣ ️ اخیراً در بین عامه قشر مذهبی این جمله‌ها بسیار دهان‌به‌دهان می‌چرخد که «اگر روز غدیر گرامی داشته شده بود عاشورا و فاطمیه در تاریخ اسلام رخ نمی‌داد.»، «انکار غدیر عاشورا را به وجود آورد»، «عاشورا نتیجه تلخ فراموش کردن غدیر است» این جملات دستمایه‌ای شده است که در روز عید غدیر جشن‌ها و مراسم‌هایی در سطح کشور شکل بگیرد اما تمام ظرفیت‌های هیئت‌ها، مساجد، حسینیه‌ها، پایگاه‌های بسیج صرف گرامیداشت این روز نمی‌شود. 2⃣ پیامبر اکرم (ص) آخرین و برترین، فرستاده خدا و از پیامبران اولوالعزم است. برای انجام رسالت خود خون‌دل‌ها خورد؛ تحریم‌ها کشید، عزیزترین نزدیکان خود را در نبردها و تحریم‌ها تقدیم اسلام کرد، به‌صورت پنهانی و آشکار به تبلیغ اسلام پرداخت، برای حفظ اسلام خانه و عشیره و محل تولد خود را وداع گفت و به سرزمینی غریب مهاجرت کرد، جنگ‌ها و غزوات متعددی را با کمبود سلاح و نفرات به طلوع پیروزی رساند و...اما در آخرین سال عمر خود با آیه‌ای عجیب مواجهه می‌شود: «یاَیُّهَا الرَّسولُ بَلِّغ مآ اُنزِلَ اِلَیکَ مِن رَبِّکَ وَ اِن لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رِسالَتَه» اگر این حکم را ابلاغ نکنی، اصلاً رسالتت را انجام نداده‌ای...گویا پیامبر وظیفه مهم‌تری از ۲۳ سال گذشته برایش به وجود آمده که اگر آن را انجام ندهد رسالتش ناقص می‌ماند و آن اعلام ولایت علی بن ابیطالب است. 3⃣ ️ یکی از مسائل مهم غدیر، مسئله ولایت است و آیه معروف «الیَومَ یَئِسَ الَّذینَ کَفَروا مِن دینِکُم فَلا تَخشَوهُم وَ اخشَونِ اَلیَومَ اَکمَلتُ لَکُم دینَکُم وَ اَتمَمتُ عَلیکُم نِعمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الاِسلامَ دیناً» منظور از کامل شدن دین اعلام ولایت و جانشینی امیرالمؤمنین پس از پیامبر(ص) است که یاس کفار را به دنبال داشت. 👈 نکته پایانی غدیر مسئله مهم اسلام است و باید با روش‌های مختلف آن را جشن گرفت؛ حضرت امام صادق (ع) در مورد اطعام در این روز مبارک می‌فرمایند: غذا دادن به یک مؤمن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک‌میلیون پیامبر و صدیق «در رأس آن‌ها خود ائمه معصومین(ع)» و یک‌میلیون شهید «در رأس آن‌ها حضرت عباس(ع) و شهدای کربلا» و یک‌میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد. (بحار ج ۶ ص ۳۰۳) در همین راستا پویش‌هایی در فضای مجازی برای شناخت این روز به راه افتاده است که ان‌شاءالله بر شناخت ما از این روز مهم تاریخی که حیات اسلام به آن گره خورده است بیفزاید و به‌صورت فردی و اجتماعی در بزرگداشت این روز کوشا باشیم. ✍️ ┌───✾❤✾───┐ @TarighAhmad └───✾❤✾───┘
🖋ناحله 💎 نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟ +خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی،اومدی که همسفرم باشی،نه کارگرم _آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه ی منه +وظیفه ی تو این نیست. همینکه کنارمی،میبینمت، حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خیلیه و بابتش بهت مدیونم. _محمد من اینجوری ناراحت میشم. میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباسات و بشورم و اتو بزنم. خودم کفشت و واکس بزنم. خودم لباسات و انتخاب کنم. خودم برات غذا درست کنم. خودم..نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم.+آخه... _محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میزارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش +باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم . همیشه این وقت صبح از خوابت میزنی و به خاطر من بیدار میشی،من واقعا شرمنده ام. _نفسم من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟ وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه. این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم. +چجوری جبران کنم خوبی هات و؟ یخورده فکر کردم و بعد با شیطنت ادامه دادم :خب،هر روز بوسم کن.بغلم کن. بیست دقیقه بشین جلوم‌ فقط نگات کنم. هر ساعت بهم بگو دوستم داری، همه لباسات و بده خودم بشورم و اتو بزنم اونوقت شایدفقط یخورده جبران شد بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم _نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم دوباره خندید .هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت. از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. میگفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خاستگاری میکردم! تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت.موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه عزیزم+قربونت برم دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم. مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اش و کامل بخوره زل زدم بهش. انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت.خودش میدونست که هرکاری کنه، تا وقتی صبحانه اش و بخوره من ازش چشم بر نمیدارم،آخرشم دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش و روی ریشش و بوسیدم. بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و میترسوند،هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه _نوش جان. به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب. یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون. ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی _بله دیگه رفتم جلوش وپشت یقه اش و مرتب کردم.بهش نگاه کردم و گفتم : خدایا مراقب عشقم باش، اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم.گونه ام و بوسید وگفت :تو هم خیلی مراقب خودت باش.خدانگهدارت عزیزدلم رفت بیرون و کفش هاش و پوشید. منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: جون دلم؟_میگما محمد،تو واقعا مطمئنی ریشت و با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزی و یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرت و میده و دهنم از عطرت تلخه! داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه. همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت: بدو بدو برو تو! براش بوس فرستادم و رفتم تو خونه و در وبستم.با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفت دلم براش تنگ شده بود.امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم،با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم. تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم. البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم.چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم. 📝 🔸 🔶 @TarighAhmad
بسم آرام جان/۰۰۰۰❤️
امام علی‏ علیه السلام : -طوبی لِمَن أحسَن إلَی الِعبادِ و تَزَوَّدَ لِلمَعادِ.. +خوشا به حال آن که به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد.❤️ •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈• @TarighAhmad •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
💎ناحله 🖋 از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم. برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم. کارم که تموم شد رفتم‌و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم. یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدم و کلی عطر به خودم زدم. ساده و ملیح آرایش کردم و بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم. موهام و شونه کردم و پشت سرم بافتمش و با کِش موی صورتی بستمش. رفتم سراغ جزوه ها و کتابام‌که تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم. نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت. با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته.یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده. انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود. پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه. همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود. محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتم‌اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن . محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد +سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرم‌و اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت : +میرم لباسم وعوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت : +به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت: +وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارم وگفت :_چیشده؟ چرا فاطمم قنبرک زده؟ اصولا وقت هایی که اینجوری باهام‌حرف و میزد و میخواست نازم و بکشه لوس میشدم و اشکم در میومد. با زار گفتم: _محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟ _آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت: +راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که.... ایستادم و با ترس گفتم : _مجبوری که؟ خیلی جدی گفت : +مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت: +چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم+خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ خندش گرفت و گفت: +عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدم و گفتم: _چشمم روشن،همین و کم داشتم رفتم و دوباره برنج گذاشتم. خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت. میز و چید وگفت: +دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوری ها. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟ _آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت : +اشکالی نداره مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌. بعدشم فاطمه خانوم من دلم‌نمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم محمد مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شم‌و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم : _ای جونم یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدم‌که به دستگیره ی در آویزون شده بود.📝 @TarighA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍⚕👩‍🎤👩‍💼 عاقبت خودنمایی 🔺انتقام،خودنمایی........ 👤استاد قرائتی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
💔🚶🏻‍♀️ فرهنگ ما این بود که : به دخترامون میگفتیم ؛ قشنگترینم میرے بیرون مراقب باش موها و صداے نازت رو هرکسے نبینه و نشنوه . . طورے رفتار کنے جلب توجه نباشه که هر بی شرفے به چهره ے مثِ ماهت نگا کنه نه اینکه بگیم ؛ نکن شر میشه! . . ؟:/ •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄• @TarighAhmad •┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
⚠️بایدهای ‼️ رهبرانقلاب:در شرع آمده که پیوند ازدواج را محکم نگه دارید. بعد هم شرایط زیادی برای ازدواج در همه ی زمینه ها معین کرده است. ⬅️در زمینه اخلاق و رفتار گفته: وقتی زن گرفتید، وقتی شوهر کردید، 🌷باید را خوب کنید، 🌷باید کنید، 🌷باید کنید، 🌷باید کنید، 🌷باید او را بدارید، 🌷باید به او کنید، اینها همه اش احکام شرع است، همه اش است. ۷۲/۱۰/۶ ♡{@TarighAhmad }♡
رِفیق ... برایِ شدن ، هُنَر لازم است... هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس.. هُنَرِ بِه خُدا رسیدن... هُنَرِ تَهذیب... تا هُنَرمَند نشی، نِمیشی!!♥️ ✾✾✾══♥️══✾✾✾ @TarighAhmad ✾✾✾══♥️══✾✾✾
کارای فاطمه برام عجیب بود. با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم: _نگفته بودی دلت بچه میخواد! لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. _فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم. میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود. فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر عزیزِ جانم. حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم. چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد. پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس میکردم استرس دارم. حس عجیبی هم داشتم‌که نمیدونستم اسمش چیه. دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم‌بود غنج میرفت. دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه. از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. موهام رو باز ریخته بودم و یه تل صورتی به سرم زدم . یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیدم و با یه لبخند روبه رویمحمد ایستادم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه. در و بست و یخورده اومد جلو تر. تقریبا ده قدم فاصله داشتیم.به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق صدام و بچگونه کردم و گفتم : _داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوام‌با قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهم‌نگاه کرد وبا لحنی که دلم و لرزوند گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرم‌حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چون‌من دارم سکته میکنم. برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره! +وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. +خدایا شکرت! یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم . شونه هام و گرفت و گفت : +تو‌خوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی! وای ما مسافرت رفتیم،ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم، چرا نگفتی؟ _من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم +از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی. فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیافتی. کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم ،خب؟ یهو به ساعت نگاه کرد و گفت: +ای وای باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه. زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت. میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت. الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم. رفت تو اتاق. پشت سرش رفتم. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم‌مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم. زل زد بهم.چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت : +به نظرت دختره یا پسر؟ _دختر دوست داری یا پسر؟ +اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد. هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد. به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. __ هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از این‌کارای پنهونیش میترسیدم. میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند. توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم📝 🔸 🔶 ‼️ ❗️ @TarighAhmad