کودکی 👶 به پدرش 👨 گفت: « پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم 👀
بیچاره! 😔 چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند، 💵 ولی پدر،
من خیلی از او خوشم آمد، 😌 نه به خاطراینکه ادا در می آورد و می رقصید، ❌🕺
به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود...» 👁
از فردا، مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند... 😎
#پدر_دریای_مهربانی
༺ ════════════
💢 @TARIGHAHMAD 💢
༺════════════
من به قبولی فکر میکردم... 🤔
واو به شاگرد اولی !!! 😳
و تو ببین چقدر فرق است بین من و او 🤭
او شاگرد اول کلاس عاشقی حضرت دوست شد 💝
ومن هنوز مانده ام بابا... آب... 🙇♂
#شهادت_یعنی_خوشبختی 😍
═════🇮🇷🇱🇧═════
@TarighAhmad
┅═══✼❤️✼═══┅┄
دقت کن... ☝️
نگاهشان به منو توست... 👀
نکند گناهی از ما سر زده که اینگونه به ما مینگرند ؟!!! 😔😭
و شاید هم بخاطر... 🤔
#شهدا_شرمنده_ایم 😔💔
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
💌 مثل آغوش مادر
لحظه دعا خواندن لحظهایست که انسان مانند کودکی که در آغوش مادرش قرار گرفته، در سر جای خودش آرام میگیرد. ما وقتی در خانه خدا هستیم، سر جای خودمان قرار داریم. باید برای دوری از هر اضطرابی، زیاد در خانه برویم. حتی اگر شده دنبال بهانه برای دعا بگردیم و به در خانه خدا برویم تا آرامش حقیقی را تجربه کنیم.
«استاد پناهیان»
💓🍃@TarighAhmad🍃💓
ســلام رفقــا ❤️🖐🏻|•°
ختم صلواٺ داریـــم تا ولادٺ حضرٺ عشق ؛آقامون امام رضا "ع" ♥️
بهـ نیٺ ظهور منجے عالم
مهدے موعود "عج" 💚
اگــر مایل بهـ شرڪت در ختم هستــید تعداد صلــواتے ڪه میتونید بفرســـتید رو بـه آیدے خادم زیر اعلام ڪنید🌱
@Bint_Al_Zahra110 🆔
#اجرکمعندالله
#خادم_نوشت
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🍃مَملِکَتی رُ کِـہ
🍃شُهَدا پاک کَردِهاَند
🍃آلـودِه نَکُنیـم...!
| آیتاللهجوادیآملی |
💕👇👇👇💞
@Tarighahmad
آیت الله بهائ الدینی :
بعداز امام اگر بشود به کسی اعتماد کرد به این سید( آیت الله خامنه ای ) است
#ولایــــــتیسم [✌️🏻🇮🇷]•√
#ڪلام_بزرگانـ [🍃😉]•√
/ʝסíꪀ➘
|❥ @TarighAhmad❥|
دنیای ما دو فصل دارد ...
دنیای قبل از شما ...😍
و دنیای بعد از شما ...😔
#شهید_ﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢسلیمانی🌹
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁
@TarighAhmad
❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #پانزده از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع ش
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شانزده
همون روز ترکش خورده بود.
برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران...😥
خونه ي خالش بودیم که زنگ زد.
گفتم:
_"کجایی؟چقدر صدات نزدیکه".
گفت:
_"من همیشه به تو نزدیکم"
گفتم:
_"خونه اي؟"😍
گفت:
_"نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد".
رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم،
علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید.
رنگش زرد بود.
سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد. ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد میدونستم نمیخواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
کتفش رو موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه. دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی میدیدم .منوچهر یه آخ هم نگفت. فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت:
"تو دیگه کی هستی؟ داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت:
"چرا، فقط اقرار نمیخواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفده
از آشپزخانه سرك کشیدم.
منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.
علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر
بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟😥
این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
پکر بودم...
توقع این برخوردها را نداشتم.
شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، مرا گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود مرا هم همراهش آورده..😔
این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
نوشته بودم
_(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت
_(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
منوچهر هر بار میومد و میرفت،
علی شبش تب میکرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم:
_"میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم. ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم. این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....بذار فردا تاسف نخوریم اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره. بذار خاطره ی خوش بمونه".😭😣
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
مدٺے هسٺ کہ درگیر سوالے شده ام تو چہ دارے کہ من اینگونہ هوایے شده ام؟ #داداش_احمد ╔═...💕💕...════
ٺو چِہ دانے
کِہ چِہ ها کـــــرد
فِـراقَٺـــ با مَن؟
#داداش_احمد
╔═...💕💕...══════╗
@TarighAhmad
╚══════...💕💕...═╝