از علی تا به علی فاصله یک آینه است🍃
آن علی از نجف و این علی از خامنه است 🍃
بر خامنه ای رهبر خوبان صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
#تلنگــر 🍃
°| اگر میخواے گُناه و
مَعصیٺ نَڪنے،❌
هَمیشہ
با وضــو باش،
چــون ‹وضُـو› انساݩ
رو پاڪ نَگـہ مےداره
و جُلوے مَعصیٺ
رو مے گیره...! |°
#شهیدعباسعلیڪبیری🌙
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
@TarighAhmad
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ودو
شنیده بودم سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...
پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن.
پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن.
همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمان ها بهشون حق سیدی میدادن.
وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود.
به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه.
شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه.
منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت:
_"یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ".
به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...😊
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
میگفتم:
_"تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت:
_"فرق داره ".
زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت...
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي...
توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...😥
گفت:
_"مال #بیت_الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم:
_ "مال تو بود".🙁
گفت:
_ "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور،
دکمه هاشو می کند میگفت:
_ "به درد می خورن".
سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن.
برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.☺️
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وسه
توي دزفول دیگه تنها نبودیم.
آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما،😊
طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول،😊
آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
#هردوخونواده_یه_خونه گرفته بودن...😅☝️
مردها که بیشتر اوقات نبودن.
ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه یکی...
یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري.
اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...😊
از علی میپرسیدم:
_"چند تا خاله داري؟"
میگفت:
_"یه لشکر"!!😅
میپرسیدم:
_"چند تا عمو داري؟"
میگفت:
_"یه لشکر"!😅
نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه...
دزفولیها می رفتن بیرون از شهر.می گفتن:
_ "وقتی میگه، میزنه...".
دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن.
بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره...😎✌️
دستواره گفت:
_"همه برون خونه ما، اندیمشک."
من نرفتم...
به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و #تاآخرش می مونم...💪
هرچی بهم گفتن، نرفتم...
پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره...😥
بردمش بیمارستان، 🏥نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم...
گفت
_"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". !
برگشتم خونه...😔
موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود.
هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم...
تلفن قطع بود...
از شیر آب گل میومد...
برق رفته بود...
باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم.
از بچه هاي لشکر بودن.
گفتم:
_"به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید".
آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود.
هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد.
نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
#سخن_بزرگان 🤎
وقتی [ لا اله الّا الله ] می گویی هر چه غیر خداست را از دل بیرون کن؛
در "الّا"، تشدید را محکم ادا کن، تا اگر چیزی باقی مانده،
از ریشه کنده شود و وجودت پاک شود.
آن گاه "الله"را بگو تا همه ی دلت را تصرف کند.
#حاج_اسماعیل_دولابی 🌟
•°•✦❣❃❣✦•°•
@TarighAhmad
•°•✦❣❃❣✦•°•
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
یاصاحب الزمان عج
کاش می دانستم کجایی سویت رو کنم
خود را سراسیمه نثار کویت کنم
من که خود روزهاست در انتظارت بنشسته ام
تو کجایی،که آنی هجر کویت،کنم
مهربانا این دل لحظه ای نیست بی تو پایدار
تو کجایی که جانم تقدیم راهت،کنم
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
🍃چیزی نزد خداوند محبوب تر از یک جوانی
نیست که به درگاه خدا توبه کند.
📚مشکوة الانوار/ص۲۵۰🍃
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
@TarighAhmad
استاد پناهیان :
وضعت خوبه یا خرابه⁉️
تصویر باز شود ✅
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
🔴خواهرم
برای ایستادن تو
شهدا افتاده اند 🕊
اکنون چگونه
ایستاده ای⁉️
#رفیق_شهیدم
#احمد_مشلب
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
@TarighAhmad
🌹. دختران باحجاب ، بهترین ها هستند. ✌
🍁 دختران با حجاب ، با معرفتند.✋
🍀 دختران با حجاب ، با اخلاق و با تربیتند.✌️
🌹 #دختران_باحجاب، #پاکدامن هستند.😌
🍃 دختران با حجاب ، #باوفاتر هستند.😍
🍁 دختران با حجاب ، اهل #محبتند.🤗
🍀 دختران با حجاب ، #خانواده دارند.❤️😊
🌷 دختر در #حجاب ، مانند #گوهر در #صدف است.
🔵 چرا حجاب؟!!!!!!
🔴 برای صفحه گوشیت #محافظ میگذاری ، برای ماشینت #چادر میخری تا آفتاب رنگش را نبره ، برای #پول و #طلا گاوصندوق محکم میخری ، برای خونت بهترین قفلها رو میخری و......
🔷 بدن دختر که از اینها گرانتره ، چرا #برهنه باشه؟!!!!!
🌐 میگفت #حجاب رو دوست دارم ، اما #چادر را نه !!!!
گفتم میدونی خوبی چادر چیه؟!!!
بهترین و کاملترین نوع حجاب .
🔴 گفت هوا گرمه ، چطور #چادر میپوشی؟!!!
گفتم #جهاد در راه خدا سخته و هر چه کار سخت تر باشه ، ثوابش بیشتره.
🔷 دشمن دست گذاشته روی #حجاب #دخترای ایرانی .
چرا؟!!!
چون حجاب اولین سنگر فرهنگی #مسلمانان هست. اگه این سنگر را فتح کنند ، هجوم گسترده #فرهنگی براشون آسون میشه.
زنده باد دختران باحجاب سرزمینم👌
🍁🍃🌹🍃🍁🍃🌹🍃🍁🍃🌹
j๑ïท➺°
.•|@TarighAhmad
#فرصت_عالی👇 برای مومنین
محتوای#رایگان و #غیرحضوری
صدور #مدرک_پایان_دوره
با حمایت #پشتیبانان_زبده
بدون محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام خواهران:
http://www.aamerin.ir/fa/regs/
یا
ارسال کلمه معروف به:
بله
https://ble.ir/vajeb123
سروش
http://sapp.ir/vajeb123
ایتا
http://eitaa.com/vajeb123
ثبت نام برادران(از طریق سایت):
Lms.aamerin.ir
📆 طول دوره: ۲۵روز
✅ آشنایی با مرکز: bit.ly/336v6LK
💎دانلود اپلیکیشن رایگان آموزش مجازی:
👉 b2n.ir/vajeb1
قرارگاه امربهمعروف و نهیازمنکر
#سپاه_محمدرسولالله(ص)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•√[💚🌱]
•کاسهبهدستآخرصفسِیرمیکند•
•حاتم میان جیره بگیرانِ مجتبی•
#حضرتعشق
#دوشنبههایامامحسنی
#اختصاصے
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
|🕊🌱|•
هر بار ڪہ
زمین خوردم
این بلنداے نگاه #توست
ڪہ مرا ایستاده نگہ میدارد...♥️
#عڪس_نوشته
#اختصاصے
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
تلنگر⚠️
بخدا به خودتون ظلم کردید
اگر به سفر خارج از کشور فکر میکنید
و عراق جزو برنامههاتون نیست :)
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
جوری در فضای مجازی کار کنید
که دشمن مجبور شود
شما را فیلتر کند
نه ما آنها را فیلتر کنیم.
#حاجآقاپناهیان
🖇سنجاقش کن گوشه ی ذهنت✌🏻
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق قهار است ومن مقهور عشق
چون قمر پر نور شدم از نور عشق
🍃🌺👇👇
@Tarighahmad
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وچهار
با چند تا از خانم ها رفته بودم بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده.😍
پله ها را دو تا یکی دویدم.
از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود.
منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود.
من را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد...
گفت:
_"نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم"
دستم را دور گردن منوچهر حلقه کردم و گفت:
_"واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!!😉😜
اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد...
شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن،
ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز،
زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده...
فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه...
روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده.
به مادرم گفته بود:
_مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!😆😅
به شوخی گفته بود!☺️
مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن!
منوچهرم میره دزفول...
می گفت:
_"تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم."🙈😅
بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ...
اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم،
بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري...
قبل از اینکه پیاده شم گفت:
_"نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران."
اما من تازه پیداش کرده بودم....😍
گفت:
_"اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه #خالص نیست. فرشته به خاطر من برگرد".
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وپنج
شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم.
گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود.
با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن.
فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد،
گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون...
برامون بلیط قطار بگیرید...😊🚞
باید خداحافظی میکردم،
وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسش را نگفته بودم... فقط نمیخواستم این لحظه تمام شود.😞
توي چشمهاي منوچهر خیره شدم.
هر وقت میخواستم کاری انجام دهم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را
میکردم و رضایتش را میگرفتم.
اما حالا نمیتوانستم و نمیخواستم او را از رفتن منصرف کنم...😢
گفتم:
_"براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی...😌😢
منوچهر گفت:
_ "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري".
نفس راحتی کشیدم.
با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوي صورتش و گفتم:
_"پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"!😍☝️😭
علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
_"من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
با عل اینطوري حرف میزد.😢
از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت:
_"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون. 😭جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون...😭🕊
یک دل سیر باهم نبودیم...
ادامه دارد..
دسترسی به پارت اول🦋✨
👇
https://eitaa.com/Tarighahmad/8431
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🍃 امام صادق عليه السلام :👇
اِنَّ لاَِهْلِ الْجَنَّةِ اَرْبَعَ عَلاماتٍ: وَجْهٌ مُنْبَسِطٌ وَ لِسانٌ لَطيفٌ وَ قَلْبٌرَحيمٌ وَ يَدٌ مُعْطيَةٌ؛
بهشتى ها چهار نشانه دارند:
🌿روى گشاده،
🌱 زبان نرم،
☘دل مهربان و
🍀 دستِ دهنده.
📚[مجموعه ورام، ج ۲، ص ۹۱]
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
•
دلتنگیم💔
فقط
صحن و سرایت🍃🌺
مرهم دل ماست😔
اربابم حسین(ع)❤️
•
#کربلا
#بین_الحرمین
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━