eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
163 دنبال‌کننده
564 عکس
90 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
امسال👧🏻 وسطی اسمش زینب بود اونام دخترعموهاشن ☺️ بزرگتر شدن و روسری سرشون بود🥲 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
🔸 روز ششم 🗓 دوشنبه ، ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ ۱۴ صفر ۱۴۴۶ 📌 مشایه ، طریق العلماء طلوع آفتاب راه افتادیم جلوی
قبل نماز برق رفت ولی هوای اونجا خنک بود اونهایی که شب تو راه بودن هنوز بیدار نشده بودن یه گروهی اومده بودن و گوشه‌ی حسینیه شروع کردن بلند مداحی کردن و سزنه زدن قشنگ میخوند ولی برای کسی که میخواد بخوابه آزاردهنده‌ست !🙄 یه خانومی تذکر داد ، خوب گفت بنظرم ! محترمانه تشکر و تعریف کرد که مداحی میکنن و گفت بقیه خوابن اذیت میشن ولی اشکال این بود که بلند و جلوی جمع گفت ، اگه آروم و نزدیک به خودشون میگفت شاید بهتر بود ، چون هرکسی باشه شاید معذب شه وسط مداحی یهو ساکتش کنن و توجه ها بهش یه جور دیگه جلب شه ، و گارد میگیره ... دعوای لفظی شد ! زیر لب تیکه مینداختن و غر میزدن !😑 یه کم بعد خسته شدن و ساکت ! بعد نماز و نهار ، مثل هر روز پروژه‌ی خوابون دختری که همراه با ما از وقتی آفتاب زده بیداره ، شروع شد!😵‍💫 نشسته بود که یهو اومد یه ظرف غذا رو داد دستم ! گفتم مامان این مال کیییه برداشتی با خودت آوردی🤐 الان از کجا پیدا کنم اون بنده خدا رو ! که خدا رو شکر یه خانم دیده بود از کجا برداشته ...🚶🏻‍♀ خواستم ببرمش حموم ، دیدم زیر کولر گازی سرما میخوره ، گفتم موقع رفتن میبرمش و خودم لباسهایی که پرخاک شده بودن رو برداشتم و رفتم یه ایده‌ی جالبی که مادرشوهرم بهم گفتن این بود که موقع پهن کردن لباسها روی بند توی جایی مثل اونجا که زائر کم نبود ، با سنجاق قفلی پایین لباستو به هم وصل کنی تا هم قاطی نشه هم اگه کسی بهش خورد نیفته زمین ! عالی بود !👍🏻 یکی از چیزایی که دقیقه نود تو کوله گذاشتم ولی یادم رفت اینجا بگم شامپو بود ! درسته تو مبیت ها شامپو هست و بعضا چه شامپوهای خوب و گرونی هم هست😁 ولی تو موکبها نیست و برای شستن لباسها هم لازمتون میشه ✅ وقتی سبک ولی خواب‌آلود از حموم برگشتم ، هیچ چیز به اندازه‌ی اینکه نرگس خوابش برده و میتونم چند ساعت بخوابم نمیتونست خوشحالم کنه😍 کوله‌‌م رو زیر سرم گذاشتم و خوابم برد ... ساعت ۴ پاشدیم و قرار بود ساعت ۵ راه بیفتیم نرگس رو با کمک مادرشوهرم بردیم حموم ، اونجا بهونه‌ی چی رو بگیره خوبه ؟ حباب بازی !🤐 وقت نبود و با گریه آوردیمش بیرون البته خونه هم همین وضعه ! کلا از آب جدا بشو نیست🤦🏻‍♀ خدا یه خونه‌ی حیاط دار بده توش حوض بزنم این خانوم کیف کنه😌 بعد اینکه از حموم بیرون اومد دوباره شد نرگس لجباز و نق نقو ! حسینیه رو گذاشته بود رو سرش و هر لحظه یه چیز رو بهونه میکرد !😵‍💫 یه خانومی اومد گفت خااانوم به بچت استامینوفن بده ساکت شه ! گفتم چرا باید بهش مسکن بدم وقتی هیچیش نیست ؟!!!! مگه نقل و نباته ! 😕 جمع کردیم و زدیم به راه ... نرگس رو از کالسکه آوردیم بیرون که راه بره ! زیادی داشت خوش میگذروند!😅 رسیدیم به زمینهای برنج ! چه رنگ سبز چشمگیری داشت !😍 وایسادیم و عکس یادگاری گرفتیم اونجا شرجی هوا بیشتر بود!‌ جلوتر ، کنار نخل ها درخت های انجیر هم دیده میشد ... انجیرهایی که بچه های بانمک عراقی با مهربونی بهت تعارف میکردن🥰 نزدیک مغرب وارد یه موکب بزرگ و تمیز شدیم تنها عیبش این بود که خنک نبود ! و بزرگترین عیب که ما رو از هرجایی فراری میداد ! قرار شد بعد نماز بریم چند لحظه قبل اذان دیدم دخترم با یه بسته بیسکویت داره میاد گفتم از کجا برداشتی ؟ گفت لب پنجره از هرکی اونجا بود پرسیدم ، مال اونها نبود ، مال موکب هم نبود احتیاط کردم ، یه بیسکوییت نخوردن از اینکه شاید حقی گردنمون بیاد بهتر بود ! گرفتم و کناری گذاشتم ... طبیعتا زد زیر گریه ! گفتم بیا بریم حباب بازی! بقیه رفتن برای نماز و من رفتم کمی به دل دخترم راه بیام ! شامپو رو برداشتم و رفتیم !🧼 مگه ول میکرد ! از چاله خودم رو انداخته بودم توی چاه!🤕 با بدبختی حواسش رو پرت کردم و برگشتیم و تندی نماز خوندم این وسط یه پیرزنی : خانوم به بچت بگو بدو بدو نکنه ! (حالا موکب بزرررگ و خالی!) خانوم بچت یه تیکه بیسکوییت ریخت اینجا ! 😑 بعد رفته بود پیش مادرشوهرم چغلی که من به اینا گفتم بیسکوییت زمین نریزن گفتن به تو چه !!!!😳😳😳 بعضیها نمیدونم چیه مشکلشون ! خدا حل کنه ان شاءالله 😒 از جسر کفل تا کانال ، موکب و مبیت خیلی کمه ما همیشه این راه رو اول شب میایم و میرسیم به کانال که از اونجا تا کربلا دیگه همش موکبه و مشکلی نداشتیم اگه کسی این نکته رو ندونه احتمالا کمی اذیت شه نزدیک جسر کفل بودیم راه کمی تاریک بود روضه گذاشتیم و دلی سبک کردیم ...🌱 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
قبل نماز برق رفت ولی هوای اونجا خنک بود اونهایی که شب تو راه بودن هنوز بیدار نشده بودن یه گروهی اوم
نزدیک ساعت ۹ یه نفر ما رو به خونه دعوت کرد ، جلوتر از اون دیگه موکب و مبیت خیلی کم میشد و اینقدر هم حال نداشتیم که تا کانال بریم همونجا موندیم شام خوردیم و خواستیم بخوابیم یه پسر بچه‌ی عراقی شیطون اومد و حسابی داد نرگس رو درآورد و کارمون ساخته شد !😩 تا حالا اینجور ندیده بودمش! تو خونه اصلا بحران نداریم برای خواب ! فوقش دیر میخوابه ! دیگه ضجه نمیزنه معلوم بود حسابی خسته‌ست نیش پشه ها هم کلافه‌ش کرده بود هیچوقت اینجور نیشش نزده بودن ، ظهر که بردیمش حموم دیدم طفلک همه جای بدنش جای گزش پشه هاست !🥺 انقدر گریه و بیقراری کرد که طاقت هر سه تامون سر اومد ! دختر صاحبخونه اومد و بغلش کرد ، فایده ای نداشت بلند شدم و بردمش حیاط اونجا هم آروم نشد نمیتونم توصیف کنم چقدر سخت گذشت عاجز شده بودم ! کم آوردم ! حسابی اعصابم رو به هم ریخته بود و دیگه نمیتونستم نگهش دارم ! میخواستم یه جا بذارمش و فرار کنم !🤭 چادر پوشیدم و رفتم بیرون ، جلوی در اتاق مردها همسرم رو صدا کردم و بچه رو بهش سپردم و خودم کنار باغچه نشستم و های های گریه کردم !😭😭😭 طول کشید ولی بالاخره بغل باباش خوابید ... بردمش داخل برگشتم و کمی با همسرم درددل کردم ، گفت به این فکر کن که خدارو شکر بچه‌‌ی سالمی داری که تو راه امام حسین (علیه السلام) قرار گرفته ، و حرفهای دیگه ... آروم شدم❤️ برگشتم و کنار فسقل خوابیدم با اینکه چند دقیقه پیش انقدر عذابم داده بود ‌که کفرم دراومد ، ولی حالا آروم خوابیده بود ... انقدر معصومانه که بخاطر اینکه از اونهمه اذیتش عصبانی شدی عذاب وجدان میگیری🙄 لبخند زدم و خدا رو شکر کردم بغلش کردم و از خدا خواستم ناشکری ها و کم صبری هام رو ببخشه و روحم رو بزرگ کنه 🌱 مثل هرشب موهاش رو بو کردم ، گونه لطیفش رو بوسیدم و کنارش خوابم برد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
روبیکا امسال عالی بود کیفیت تماس بالا ✅ و نکته عالیش اینکه اگه زنگ زدی و طرفت اینترنتش خاموش بود ، بهش پیامک میده که تو روبیکا تماس داشتی خیلی بدرد خورد 👍🏻 من بسته خریده بودم ، نمیدونم بدون بسته هم کار میکنه یا نه @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
روبیکا امسال عالی بود کیفیت تماس بالا ✅ و نکته عالیش اینکه اگه زنگ زدی و طرفت اینترنتش خاموش بود ، ب
خدا خیر بده هرکسی برای بهتر شدن شرایط زوار تلاش میکنه امسال واقعا نسبت به سال قبل خیلی چیزها بهتر شده بود مهم ترینش سرعت بالای رد شدن از مرز بود اجرشون با اباعبدالله🖤
اسنپ کی انقدر پسرخاله شد؟!👀😂
🔸روز هفتم 🗓 سه شنبه ، ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ ۱۵ صفر ۱۴۴۶ 📌 مشایه مثل هر روز صبح بعد نماز راه افتادیم چند دقیقه که رفتیم یه موکب شوربای خوشمزه ای میداد صبحانه خوردیم از فرصت استفاده کردم و همینجور که سر دخترم با چای گرم بود موهاش رو شونه کردم و بستم همیشه سر اینکه چاییش داغه غر میزنه اونجا هم شروع کرد نق زدن که چرا سرد نمیشه بخورم یه خانم از پشت سرم گفت دخترت چایی میخواد ! چایی دوست داره ! چرا بهش نمیدی ؟! (تو دلم گفتم جدی میفرمایید ؟! خوب شد گفتی!😶) گفتم خانوم گرفتم واسش ! داغه هنوز گفت خب وقتی بچت چایی دوست داره باید زودتر میگرفتی واسش سرد میکردی !😒 حرف و جواب و تیکه بود که توی دهنم پر میشد ! همه رو قورت دادم و به یه نگاه عاقل اندر فضول بسنده کردم🤐 کاش یه روز میفهمیدم بعضی ها از دخالت و اظهار نظر تو چیزی که بهشون دخلی نداره چه سود سرشاری میبرن که با قدرت ادامه میدن !👀 جلوتر که رفتیم یه پسر نوجوون عراقی جلوی موکبشون راه رو گرفته بود و داد میزد : آبگوشت اجبااااری !😂 جدی جدی نمیگذاشت یه نفر رد شه ! به زور گفتیم بخدا همین الان صبحانه خوردیم و گذاشت بریم !😅 تو راه یه خانومی گفت ببخشید اینجا طریق العلماست ؟ گفتم آره گفت چقدر خلوته پس! گفتم همیشه همینجوره ! گفت آره ولی انگار پارسال از اینجا نیومدیم ...! از یه کم بعد جایی که صبحونه خوردیم تا اول راه کانال تقریبا موکب و جای استراحت نبود ، مگه چند تایی برای آب و شربت تقریبا با قدم خیلی آهسته شد یک ساعت شاید کمی بیشتر ... پارسال یادم نمیاد اینجور موکبا کم بوده باشن ، چون پارسال اینجا رو شب اومدیم ، گفتم لابد درست یادم نیست همش میگفتم واااز اینجا چه جدیده دفعه های قبل شب رد میشدیم ندیدم🤔 نزدیک ۹ رسیدیم به چند تا خونه وارد یکیشون شدیم سرسبز و با صفا با ‌کلی کولر ولی برق قطع بود !😰 تقریبا هر روز تا ظهر چند بار برق میرفت خیلی خونه ها موتور برق دارن برای این مواقع اونجا نداشت یا خراب بود رفتیم داخل سایه بود و گرم نبود ، ولی دم بود دخترک رو به باباش سپردم و دراز کشیدیم خوابم نمیومد گفتم بعد نماز میخوابم نشستم به سفرنامه نوشتن بادبزن هم کنارم بود یه دختر اومد و بهش اشاره کرد فکر کردم زائره و گرمش شده ، دادم شروع کرد منو باد زد ! گفتم نهههه ! متوجه منظورت نشدم ببخشید ! خجالتم نده 🥺 گرفتم و یه کم بادش زدم و تشکر کردم! انقدر کریم و بزرگوارن که همیشه شرمنده‌ی لطفشون میشی!❤️ برق تا ۳ ظهر نیومد ! تو همون گرما نماز خوندیم و نهار خوردیم و خوابیدیم ولی خوابمون نبرد😅 خانم صاحبخونه مدام میومد و عذرخواهی میکرد و میگفت شرمندتون شدم اینا رو خانم اهوازی که اونجا بود بهمون گفت برق که اومد گفتم آخ جون یه کم بخوابم یه دختری اومد و نرگسو آورد و گفت مادرش کیه ؟! ظاهرا مردا هم تا اون موقع بیدار بودن و تا برق اومد فرستادنش این ور که بخوابن چون نرگس دم اذان خوابید و تازه بیدار شده بود! طبیعتا نذاشت بخوابیم!😕 غروب آفتاب دوباره راه افتادیم قرار شد بریم سمت طریق اصلی ، بعد کربلا ، بعد یه زیارت کوتاه از دور و حرکت بسمت گاراژ و مرز ان شاءالله یه کم جلوتر تو یه خونه نماز خوندیم و دوباره رفتیم باز موکبا تموم شد ! راه تاریک شد هیچی نبود !🙄 سگا کنار جاده پرسه میزدن واقعا ترسیده بودیم دیگه مطمئن شدیم اینجا طریق العلما نیست !😱 موکبای اونجا کم بود ولی نه انقدر !!! رسما گم شده بودیم❗️ از چند نفر پرسیدیم گفتن موازی با طریق العلماء دارید میرید ولی از یه راه دیگه انگار از جسر کفل که یه جایی شبیه چهار راه داره حواسمون نبوده و اشتباه رفتیم ... قیافه‌ی اون خانومه که بهش گفتم اینجا طریق العلماست جلوی چشمم رژه میرفت ! اگه به اینجا برسه چقدر دعام میکنه😵‍💫 بالاخره یه مینی بوس رد شد ما رو برد جایی که بعد یه کم پیاده روی میرسید به طریق العلماء هنوز چند دقیقه ای از پیاده شدنمون نگذشته بود که یه سواری از روبرو اومد و پیرمردی با دشداشه و چفیه عربی گفت بیاید خونه‌ی من تشکر کردیم و گفتیم باید بریم گفت قبول نمیکنم !🤨باید بیاید خونه‌م شام بخورید بعد برید رفتیم ... ساعت ۸ و نیم مثلا این ساعت باید تو ماشین بسمت کربلا بودیم 👀 بعد شام دوباره راه افتادیم و یه ربع که رفتیم رسیدیم به طریق العلماء و کانال ! روشن و پر موکب! سه چرخه موتوری گرفتیم بسمت طریق اصلی نفری ۲ دینار یه ربعی رفت و رسیدیم چقدر شلوغ تر بود ! انصافا نمیتونید منو قانع کنید که با همه‌ی مسائل ، بیخیال صفا و سرسبزی طریق العلماء بشم 😉 به عمود ها نگاه کردم بعد ۳ روز ، تازه عمود ۴۸۸ بودیم ! خسته نباشی دلاور ! خدا قوت پهلواااان!😂✌️🏻 ولی جاده‌ی نجف کربلا حس و حال عجیبی داشت لشکری که با رنگ و نژاد و پرچم های مختلف بسمت مقصد واحد حرکت میکردن ❤️ ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424