eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
155 دنبال‌کننده
459 عکس
80 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت اول : عمه ! 🗓 پاییز ۱۳۸۷ 📌 قم / دبستان دخترانه‌ی شهید میری با عجله کفشامو چپوندم تو جاکفشی و دویدم تو نمازخونه مثل هر روز خانم ظهوری (ناظم مدرسه) مشغول صحبت بود با مقنعه‌ی قهوه‌ای و مانتوی کرمی بلند از اون مانتوها دیگه خیلی وقته پیدا نمیشه!😅 همیشه انقدر صداش رسا بود که نیازی به میکروفون نداشت ! ولی من بر عکس هر روز که جلوی جمعیت مینشستم ، اون روز افتاده بودم ته مجلس و همهمه‌ی بچه ها نمیذاشت بفهمم درباره چی صحبت میکنه 👀 فقط حس کردم داره یه چیز جدید رو با هیجان توضیح میده ! سقلمه‌ای به بغل‌دستیم زدم : - عزتو صدا کن ! زهرا ! آهای ! عزتی ! چی داشت میگفت ؟ + منم مثل تو ! چی میشنوم وسط اینهمه سر صدا ؟!🤨 صدای تشر خانم ظهوری بلند شد : - ساااکت ! پس چیشد ؟ هر روز یه تیکه رو با هم تکرار میکنیم! فهمیدم دوباره سرود یا جمع خوانی ای چیزی داریم ! کاری که خانم ظهوری حسابی حوصله و حنجره و اعصابش رو داشت ! - بریم واسه شروع ؟! همه ! بلننند ! اعــــوذ بــــاللهِ .... کل سالن شروع کرد و بسم الله گفتن با همون مدل خاص و بامزه‌ی بچه ابتدایی ها که کلمات رو میکشن ... بــــیـــــــــســــمی الــــلـّـــهِ الــــرررررحــــــــمَــــنِ ... 🥲😂 خوشحال شدم که دیگه سر درآوردم قضیه چیه ! لابد قرار بود اول صبحگاه آیه الکرسی یا یکی از این سوره‌های کوچیک آخر قرآن رو بخونیم ... ما هم که به لطف خانم حسن پور - معلم پارسال - همه‌ی اینا رو حفظ بودیم 😏 آماده بودم که داد بزنم الله لااااا اله الا هو الحی القیوووم 🗣 که دیدم نمازخونه ساکت شد و خانم ظهوری خوند : عَــــــمَّ یَــــتَــــسااائَــــلــــووون ... - عزتی ! این دیگه کجای قرآن بود ؟! + حالا تو مگه کلشو حفظی که میگی کجاش بود ! یه جا هست دیگه ... اسم سوره‌ش رو گفت همین چن لحظه پیش ، چی بود؟! 🤔 - درست نشنیدم ، ن و ب داشت ... انبیاء ؟! نبی؟! همچین چیزی بود !🙄 یکی دو آیه دیگه هم خوند و چند باری تکرار کردیم و بعد هم بقیه برنامه ها اجرا شد ... آیه ها توی سرم تاب میخوردن! مثل همیشه حُسن ختام صبحگاه ها ، تشر و شکایت خانم ظهوری بود درباره‌ی ۲ چیزی که همیشه‌ی خدا رو اعصابش بودن : ۱ . بوی جوراب ! 😷😵‍💫 ۲ . چرا کفشاتونو ول میکنین جلوی در نمازخونه و نمیذارین تو جاکفشی ! بیراه نمیگفت خب😅 اونهمه جاکفشی بود که دو برابر جمعیت جا داشت ! ولی انگار هرچی بیشتر تذکر میداد بیشتر گوش نمیکردن ! تا اینکه یه روز یه نفر رو مسئول کرد هر چی کفش رو زمینه بریزه تو کیسه زباله ! بچه ها اومدن بیرون و دیدن کفشاشون نیست ! کلی معطلی و غیبت خوردن و دست آخر از تو اون کیسه‌ی بزرگ با بدبختی کفش خودت رو پیدا کردن ، نتیجه‌ش این شد که دیگه هیشکی جرأت نکرد از این کارا کنه🤭😂😂😂 خلاصه خانم ناظم از این ایده‌های انتحاری زیاد داشت ! 😁 اون روز جسمم رو نیمکت کلاس "دوم میخک" نشست ولی روحم جلو جلو تا خونه دوید و رفت سر میز بابا ، قرآن رو از روش برداشت و دنبال آیه‌ی هایی که صبح شنیده بود گشت ! ظهر شد و وقتی پراید آقای رجبی جلوی در خونه ترمز کرد و ازش پریدم پایین ، به روحم رسیدم ! نهار رو نصفه نیمه ول کردم و رفتم سر وقت قرآن بابا ، همون که چند سال پیش از مکه آورده بود و عاشق نقش و نگار قشنگش بودم 😍 فهرست رو آوردم و وقتی چشمم به اسم سوره‌ی انبیاء خورد گفتم آهان ایول ! همین بود ! صفحه‌ش رو باز کردم و دیدم اینکه اولش عمه نیست ! 🤭😅 چقدر غُد بودم ! زورم میگرفت یک کلمه از کسی بپرسم سوره‌ی ای که با فلان عبارت شروع میشه اسمش چیه ! میخواستم خودم پیداش کنم !! شروع کردم از اول قرآن اول همه‌ی سوره ها رو نگاه کردم ! هرچی پیش میرفت نا امیدتر میشدم ! اصلا اول سوره بود یا نه ؟! قرآنم داشت به اون سرش میرسید و میخواستم ببندمش که چشمام برق زد🤩 ایناهاش! چرا همون اول ندیدم ! ❤️ نَبَاء ❤️ عه همون آیه‌هایی که صبح میخوندیم و دست و پا شکسته یادم مونده بود ! کامپیوتر بابا رو روشن کردم 🖥 انقدر باهاش ور رفته بودم که از همه چیزش سر در میاوردم ! رفتم تو همون برنامه که دیده بودم بابا توش ترجمه و تفسیر میخونه و عکس کعبه داشت ! " جامع التفاسیر نور " 🕋 بخش ترتیل رو آوردم ولی از صدای یکی دو قاری اول خوشم نیومد ! بنظرم خیلی کند میخوندن !😅 قاری سوم همونی بود که صداش به گوشم آشنا میومد ! شهریار پرهیزگار! زدم روی پنج دور تکرار و چند ساعت اون یکی دو خط رو با صدای بلند خوندم ! جوری رفته بودم تو حس که انگار وسط سالن اجلاس سران نشستم !😎 ولی ... داشتم اولین اشتباهمو انجام میدادم ! 🙃 ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
اون قرآن مکه‌ای پر از خاطره 🥲 ❤️ اون چسب سیاه چیه اون پایین ؟ نوشته بود هدیه‌ی خادم الحرمین الشریفین ، ملک عبدالله بن عبدالعزیز آل سعود ! منم انقدر ازش بدم میومد که اسمشو رو قرآن پوشوندم🙄😅 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
نرم افزار جامع التفاسیر نور منو پرت کرد تو اون روزای اول راه 💓 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت دوم : من کجام ؟! 🗓 پاییز ۱۳۸۷ 📌 قم / دبستان دخترانه‌ی شهید میری فردا صبحش با ذوق تمام آماده شدم😍 صدای استاد پرهیزگار همینجور توی سرم میچرخید ... خدا رو شکر سرویس مثل دیروز دیر نکرد و به موقع رسیدیم انقدر جلوی سِن نمازخونه نشسته بودم و بالا رو نگاه کرده بودم که آخر برنامه گردنم درد میکرد 😅 خانم ظهوری اول آیه های دیروز رو خوند و بعد طبق قرارمون یک خط جدید رو انقدر تکرار کردیم تا حفظ شدیم ... یادم نیست چند هفته طول کشید تا سوره‌ی نباء تموم شد اون مدت هر روز مینشستم پای کامپیوتر و انقدر صوت ترتیل گوش میدادم تا بدون غلط بخونم ، بی‌خبر از اینکه قراره کجا گیر کنم !👀 یه روز از آخرای پاییز ۸۷ ، خانم ناظم اعلام کرد که آخر هفته مسابقه‌ی حفظ سوره‌ نباء داریم 📣 کیا کل سوره رو این مدت حفظ کردن ؟! بیان اسم بنویسن تقریبا اکثر شرکت کننده ها کلاس چهارم یا پنجم بودن ! اصلا شک کردم که منو راه میدن یا نه ؟! گفتم امتحانش ضرر نداره ! رفتم و اسم نوشتم قرار بود مسابقه تو وقت صبحگاه برگزار بشه شاید ۱۰ نفر میشدیم به ردیف رو به بچه ها ، جلوی سن ایستادیم ... من ، تا همین یکی دو سال پیش از اون آدمای بشدت استرسی تو جمع بودم ! از اونا که حتی موقع خوندن درجه‌ یک ترین متن هم دست و صداشون میلرزه ! از اونا که حتی با اینکه مطمئنن تو کاری خوبن ، وقتی جلوی بقیه قراره انجامش بدن همه‌ی جونشون میشه اضطراب !😰 از اون لحظه های فقط و فقط سرگیجه‌ی زیاد و نفس تنگی یادمه ! بعلاوه‌ی پاهایی که از شدت استرس نمیتونستم روشون وایسم ! قدِ بلند بچه هایی که دو طرفم وایساده بودن بیشتر هولم میکرد ! عین جوجه افتاده بودم وسطشون !🙄 خانم ظهوری از هر نفر یه سوال پرسید و کلی از بچه ها رد شدن من موندم و یکی دو نفر که بازم ازم بزرگتر بودن! بالاخره اونا هم تپق زدن و من موندم و شدم برنده‌ی اون مسابقه !🏆 فکرشم نمیکردم !😳 واقعا من تونسته بودم یه سوره رو حفظ کنم و مسابقه بدم ؟! حس جالبی بود ! بیشتر شوکه بودم 😅 چند روز گذشت و وقتی مرور میکردم متوجه یه اتفاقی شدم یه چیزی اذیتم میکرد حس میکردم یه جای کار میلنگه ! حسم یه کوچولو راست میگفت ... وقتی میخوندم ، نمیدونستم کجام ؟! فقط استاد پرهیزگار تو سرم میخوند و من تکرار میکردم ! جاهایی که لحن مشابه داشت میپریدم یه آیه‌ی دیگه و بعد گم میشدم ! اگه صدای استاد پرهیزگاری که تو مغزم نشسته بود قطع میشد ، حفظ منم تموم میشد ! معلوم بود ! چه تصویری میخواست تو ذهنم باشه وقتی کل سوره رو فقط با شنیدن حفظ کردم ! قرآن رو نگاه نمیکردم که !😶‍🌫 چشمامو میبستم و تکرار میکردم فقط بار اول از قرآن بابا یه نگاهی به سوره انداخته بودم بعدش دیگه اگر هم تصویری از آیه‌ها داشتم ، مربوط میشد به نرم افزار نور ! فقط میدونستم سوره‌ی نباء یک صفحه و نیمه که اون آیه بلنده که همش سرش نفس کم میارم تو صفحه ‌دومه ! 😅 مثل این بود که یه آدرس سخت رو بجای اینکه با نرم‌افزار مسیریاب برم ، بگم چشمی بلدم ! بعد هر کوچه‌ای شبیهش دیدم بپیچم تو و قاطی کنم ! اینا رو الان میگم ! اون موقع نمیدونستم مشکل کارم کجاست ! میگفتم لابد تمرکزم قطع میشه ! در نتیجه خیلی شیک این روش اشتباه رو تا مدتها ادامه دادم !🚶🏻‍♀ کلاس سوم بودم و تا اون موقع سوره‌ی نازعات و عبس رو هم حفظ کرده بودم یه روز خانم ظهوری صدام کرد دفتر گفت برای مسابقات دانش آموزی انتخابت کردیم 😉 مسابقه‌ای که شد یکی از خاطرات عجیب بچگیم ! ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424