eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
154 دنبال‌کننده
461 عکس
80 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 خبیث و طیّب بگذار دلشان را به پدافند چندلایه و گنبد آهنین خوش کنند ! بگذار مثلا پشتشان به سلاح هسته ای گرم باشد ! بگذار وحشی گری خود را شجاعت بنامند ! بگذار با نسل کشی مظلومان فکر کنند برنده اند... تاریخ جای خود ، حتی خود ما هم به چشم می‌بینیم که رژیم خبیث با تمام هیمنه‌ای که از خود ساخته بود ، حریف خون های پاک نمی شود ...🌹 پ.ن : بگو ناپاک و پاک یکسان نیستند ، هرچند فراوانی ناپاک ها تو را به شگفت آورد ! سوره مبارکه مائده ، آیه ۱۰۰ 🖋طیبه @Tayyebeh_79
🔸 کاش ... بُهت زده به جای گلوله ها روی دیوار نگاه میکردم ! فکر میکردم وقتی رسیدیم و اولین بار اونجا رو دیدم ، کلی ذوق میکنم ! ولی حالم حسابی داغون شده بود ... انگار خونه ای رو که سالها توش زندگی کرده بودم و کلی باهاش خاطره داشتم ، جلوی چشمم به توپ بسته بودن... میسوختم که مسجد سرکوچه مون از اونجا آباد تره!😓 وقتی پرده ها رو زدم کنار و وارد شدم ، قلبم عین یه تُنگ بلور که رو زمین پرت بشه ، هزار تیکه شد ! اون اتاقک سبز کوچیک ، شباهتی به حرم های توی ذهنم نداشت... اشکام دیگه نمیذاشت درست ببینم ! قبل اونم هیچوقت طاقت نداشتم به عکس اون گنبد منفجر شده نگاه کنم ! فرصت زیادی نداشتیم ... حال و حوصله برام نمونده بود ، یه گوشه نشستم و یه دل سیر گریه کردم و برگشتیم ... فقط آرزو کردم دفعه بعد اینطوری نبینمش 😔 چند ماه بعد رفتیم یه کارگاه اطراف مصلی . لحظه ای که چشمم به اون ضریح قشنگ افتاد رو هیچوقت فراموش نمیکنم ! همه تلخی های اون روز یادم اومد و برای همیشه یه شوق شیرین جاشو گرفت !🥲 هنوز صدای اون آقا تو گوشمه که میگفت : الحمدلله ما ضریحو ساختیم ، بقیه ش با حاج قاسمه که کِی راه سامرا رو باز کنه !🥺 . . . این روزا ، کنار رؤیاهایی که برای نماز توی قدس داریم و حس میکنیم از همیشه به تحقق نزدیک تره ، من دلم یه جای دیگه هم رفته ! جایی که بیقرارشم ولی نمیدونم چطور میتونم تو اون حال ببینمش ! یه بهشت خاکی و غریب🥀 کاش تو هم از دست نامردا آزاد بشی ! کاش راه حرم تو هم باز بشه ... کاش یه روز دیدن ضریح قشنگت اینهمه بغض رو جارو کنه ...🌱 🖋طیبه @Tayyebeh_79
هدایت شده از 🌸 فاطمه بانو 🌸
راستی نیست تو را شمع و چراغ و حرمی نکند سائلی آمد تو حرم بخشیدی ؟! 💔 @Fatemehbano_ir
یه چیزایی هست ، بنظر خیلی خاص نمیاد ! نبودشم خیلی مشکل ساز نیست ظاهرا ...🧐 ولی وقتی دقیق تر به خودت نگاه میکنی ، میبینی بخش بزرگی از شخصیتت رو ساخته ! چقدر از رفتارهات تحت تاثیر اونه💡 و الان ، شاید تو بیشتر زندگی هامون کمرنگ شده ... امروز درباره یکیش حرف بزنیم😉
🔸 🍃 (بخش اول) - میگم فردا از راه پایین بریم یا بالا؟🤔 + بالا چی داره همش خاکه ! خیلیم گرمه میپزیم ! از پایین بریم بعد بغل اون چشمه هه یه کم از خوراکیامونو بخوریم ، بقیه شم نگه داریم رسیدیم صحرا 😋 - ببین از مامانت ضدآفتاب بگیر جزغاله نشیم! + آره صبح یادم بندازیا! تا صبح نقشه میکشیدیم و خیالبافی میکردیم ! انگار میخواستیم بریم قندهار ! عشقمون تو کل سال این بود که وقتی بهار یا تابستون میریم روستای پدری ، بریم صحرای آقاجون !😍 از روزی که میرسیدیم مامانامون رو کچل میکردیم بس که میپرسیدیم کی میریم صحرا ؟ صحرا رفتنمون یه تور بود واسه خودش! کلی هم بند و بساط داشت! شبش لیست مینوشتیم از وسایلی که باید ببریم و بازی ها و کارایی که دوست داریم اونجا انجام بدیم (که ۸۰ درصدشون انجام نمیشد چون آب بازی جای همه شونو میگرفت!) ، وسایلمونو تو این کیسه پارچه ای ها بالا سرمون میذاشتیم ! برای ما بچه شهریا که تابستون تا لنگ ظهر میخوابیدیم ، اون صبح زودی که وسط بدو بدوی بزرگترا با ذوق بیدار میشدیم چقدر شیرین بود !🥲 کلی نوه ی قد و نیم قد بودیم یه وقتایی پشت نیسان دایی جمع میشدیم و تا خود اونجا - در حالیکه باد شدیید تو صورتمونه - گلومونو با جیغ و آواز پاره میکردیم ! 😜 بعضی وقتا هم با ماشینامون میرفتیم و دایی هم با موتورش میومد ، که واویلایی بود دعوامون سر اینکه اون ۲،۳ تا بچه ی خوشبختی که توفیق داشتن ترک موتور دایی سوار شن کیا باشن؟!😁 ولیییی بهترین و خوشحال کننده ترین لحظه واسمون این بود که مامانامون قبول کنن پیاده بریم !🤩🥳 از خونه ی آقاجون - تقریبا ته روستا - که راه میفتادیم و از پل روی رودخونه میگذشتیم ، راه دو تا میشد : یکیش میرفت سمت یه دره ی سرسبز که آب از وسطش رد میشد . یه راه پرپیچ ولی خیییلی باصفا ! بیشتر مسیر بخاطر درختای زیاد سایه بود و هوای خنکی داشت !🍃 یه راه خاکیِ ماشین‌رو هم از بلندی های سمت چپ دره میگذشت و با اینکه دو طرفش زمینهای کشاورزی و باغهای مردم بود ، نسبت به راه پایین سرسبزی و خنکیش کمتر بود . هر دو باصفا و زیبا ، ولی پایینی ترجیح همیشگی ما !😁 اون روزا یه جنس دیگه داشت ... پر از لذت های کوچیک ولی خاص که تو شهر خبری ازش نبود ! چای آتیشی داغ ! سیب زمینی هایی که با دست خودمون از زیر خاکستر بیرون میاوردیم و میخوردیم ! آش روی آتیش که مامانهامون سبزیش رو از همونجا چیده بودن! ظرفهایی که لب رودخونه با گل و خاکستر میشستیم ! لاک پشتای بینوایی که پیدا میکردیم و تا غروب باهاشون سرگرم بودیم ... گاو و گوسفندایی که دقیقا غروب آفتاب هر روز از صحرا برمیگشتن و هرکدوم راه خونه ی صاحبشو بلد بود ! و خلاصه لمس طبیعت از نزدیک !🍃 اتفاق شیرین پیش پا افتاده ای که تو زندگی بچه های امروز کمرنگ تره ، و فکر میکنیم نبودش مسئله خاصی نیست ! حالا مگه هست ؟! مگه چنین تجربه ای چقدر تاثیر داره؟ 🤔 ادامه دارد ... 🖋طیبه @Tayyebeh_79
فعلا این عکس طبیعت شهر رو ازم بپذیرید تا عکسای روستای قشنگمون رو از ته هارد بیرون بکشم😉😅 🖋طیبه @Tayyebeh_79
🔸 🍃 (بخش دوم) دیدن "فرآیند تولید" همیشه برای بچه ها جذاب و پرفایده ست ! هرچقدر هم توی کتاب و تلوزیون درباره‌ش مطلب ببینن ، مشاهده از نزدیک واقعا یه چیز دیگه ست ! که توی طبیعت و خصوصا روستا خیییلی زیاده!👌🏻 - مامان بزرگ که شیر گاو رو میدوشید ، ما عین فیلم سینمایی مینشستیم به تماشا ! بعدم گوشمونو میبردیم نزدیک سطل شیر که از بس گاز داشت میگفت : پیییسسس!😄 فرداش نوبتی مینشستیم دو طرف مشک بزرگ فلزی و هرچی حرص داشتیم با هل دادن محکم مشک تو شکم طرف جلویی تلافی میکردیم😜 بازیگوشیای ما که تموم میشد ، مامان و خاله ها از اون شیر پربرکت ، کره و خامه و ماست و دوغ درست میکردن 😋🥛 - پشت بوم همیشه پر سینی های لواشک و کشک بود ... که البته هیچوقت سالم و یکدست پایین نمیومد و ما بچه ها خدمتشون میرسیدیم !🤭 - بهار که میشد دیگه چادر واسه خونه درست کردن ما کوچیکترا پیدا نمیشد ! چون تو بالکن و گوشه های اتاق ، روشون گل محمدی و انواع سبزی های کوهی پهن بود . چه عطری داشت ! ❤️ یادمه یبار از همسایه دستاس امانت گرفتن و من و دخترخالم باهاش آویشن پودر کردیم ! چقدر کیف داد!🥲 - دایی با چکمه رفته بود تو یه تشت بزرگ غوره و نوبتی ما رو قلندوش میکرد ! بعدا هر موقع چشمم به شیشه آبغوره می افتاد از شیطنتای اون روز خنده م میگرفت😅 - تو اون لباس زنبورداری ، داییم شبیه فضانوردا شده بود !😄 موم ها رو تو یه دستگاه استوانه ای میذاشت و باهاش عسل رو زلال میکرد ... ما هم طبق معمول اون اطراف میپلکیدیم و ناخنک میزدیم !👀🐝🍯 . . . وسط بازی و شیطنت هامون ، خیلی چیزا آروم میومد و تو ذهنمون مینشست : - اینکه قرار نیست همه چیز حاضر و آماده جلوت گذاشته بشه ! خودتم خیلی کارا ازت برمیاد !💡 - اینکه همون کره و مربایی که سه سوته میذاری لای نون و میخوری ، با کلی زحمت تهیه شده !⚠️ - اینکه شربت آلبالویی که خودت با دست خودت چیدی و درست کردی چقدر بیشتر میچسبه !😍 - اینکه خدا چقدر مهربون ، حکیم ، قدرتمند و با سلیقه ست که اینهمه نعمت متنوع و خوشمزه بهمون داده !😇 - اینکه پشت چروک های دست بابابزرگ ، چقدر تلاش و شرافت و زحمته !❤️‍🩹 - اینکه اسراف این نعمت ها چقد زشت و تاسف آوره!😞 - اینکه حیوانات چقدر بابرکت و مفیدن ! گاهی بیشتر از بعضی ...😱😶 - اینکه خودکفا بودن چقدر لذت بخش تر از آماده خور بودنه !😉 - اینکه دیدن نتیجه ی یه کار - با وجود همه‌ی سختی ها و چالش هاش- چقدر شیرینه !✌️🏻 ادامه دارد ... 🖋طیبه @Tayyebeh_79
🧕🏻 بگو شب بخیر ! 👧🏻 ابدیبس؟! 🧕🏻 شببب بخیییرر! 👧🏻 دبیدنبیس؟! 🧕🏻 هیچی !😒 👧🏻 هیچی؟!🤔 🤣🤣🤣🤣 🖋طیبه @Tayyebeh_79
🔸 تجربه های ناقص ! میگن تا با کفشهای کسی راه نرفتی قصاوتش نکن !⚠️ این درسته که تجربه یه شرایط مشترک باعث میشه دو نفر بیشتر حال همدیگه رو درک کنن ، ولی گاهی این تجربه ی عزیز عمل نمیکنه!😒 گاهی احتمال میدی طرف چون شرایط تو رو داشته ، آخرین نفری باشه که نمک به زخمت میپاشه ؛ ولی اینطور نیست !😶 خودش پشت کنکور مونده ، ولی چند سال بعد دخترای فامیلو دست میندازه! خودش چندسال انتظار کشیده تا مادر شه ، الان تازه عروسا رو سوال پیچ میکنه! خودش تجربه تلخ سقط داشته ، الان به یکی تو همون شرایط میگه چته مگه شلوغش میکنی! خودش تو بچگی از بداخلاقی والدینش شاکی بوده ، الان بچشو کتک میزنه! خودش ۴ تا بچه داره ! ولی بازم با مامان های اطرافش نامهربونه ! خودش همیشه از دخالتای مادرشوهرش تعریف میکرد ، الان شب و روز واسه عروسش نذاشته! خودش اضافه وزن داشته ، حالا که رژیم گرفته دوستای تپلش رو مسخره میکنه! حافظه ش ضعیفه ؟ مهربون نیست؟ داره انتقام سختی هاشو از بقیه میگیره ؟ بداخلاقه ؟ بخاطر خلاء های روحیشه ؟ نمیدونم! انگار یه چیزی (شاید چن تا چیز !) باعث میشه از اون تجربه‌ی مشترک در جهت درک طرف مقابل و رفتار درست استفاده نکنیم❗️ بنظر تو دلیلش چیه؟!🧐 🖋طیبه @Tayyebeh_79
🔸تحول !🎥 دوستام در جریانن ! من کتابو نمیخونم ! میخورم ! میییرم تو بحرش ... هر چند وقت یبار کتابایی که خیلی دوست دارم رو بازخوانی میکنم ، جاهایی که خیلی به دلم نشسته رو خط میکشم یا حاشیه و نقد مینویسم ...🤓 فیلم رو هم نمیبینم ! با کله میرم توش!🤭 حتی قبل تر ها وسط فیلم خوراکی هم نمیتونستم بخورم ! معمولا یکی دو روز از فضاش بیرون نمیومدم و اغلب یه اشکی میریختم! هر فیلمی هم که خوشم میومد رو اقلا دوبار تو سینما میدیدم ! تا چند سال هم از تلوزیون نگاه میکردم ! سی دی شم میگرفتم ! 👀 😂 آما بعد بچه در این زمینه هم مجبور شدم یه آدم دیگه بشم !🙃 اولین بار دو ماهگیش بود و کل فیلم خواااابید بچم !😍 ولی حیف چه فیلم مزخرفی بود!😶 دومین بار واسه فیلم قشنگ "غریب" رفتیم ، خوب بود ! شیش ماهش بود و نمیتونست زیاد بچرخه ، ولی یه جاهایی انقد آواز خوند فقط تصویر میدیدم و صوت نداشتم😂 سومیشم دیشب بود ! خواستم بسپرمش به مامان ، ولی گفتم بذا یبار ببرمش ببینم چطوره ... از چیزی که تصور میکردم بهتر بود ! فکر میکردم باید نصف فیلم من بچرخونمش ، نصف فیلم باباش! ولی در این حد نشد ... فقط از وسطای فیلم هی پله های کنارمون رو بالا و پایین میکرد و میگفت در در ! بد نبود ولی این کجا و تمرکز و غرق فیلم شدنای قبل کجا🤣 البته بیشتر تقصیر بوفه‌ی سینما بود که پفیلا نداشت ! اگه بود مطمئنم کلشو جیک نمیزد!😢 حالا میگم چی دیدیم 😉 🖋طیبه @Tayyebeh_79
"آسمان غرب" رو دوست داشتم 👍🏻 خصوصا از اواسطش جذاب شد و متوجه گذر زمان نشدم شهید شیرودی فیلم ، باغیرت وشجاع بود و فیلم ، حسی ‌که باید رو منتقل میکرد... حس نفرت از خائن بیشعوری به نام بنی صدر ، از نامردایی به نام حزب بعث ! حس افتخار به ارتشی های غیوری که مافوق گفت عقب بشین و اونا تمرد کردن ! به شیرزنای عشایر ! به همسرانی که صبورانه دلهره و فراق رو به جون خریدن... شاید بنظرم بعضی سکانسها میشد بهتر از این هم باشه ، ولی در کل به دلم نشست☺️ نوشته آخر فیلم هم که عالی🥲❤️ 🖋طیبه @Tayyebeh_79