بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج ♥️
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شب_یلدا
السلام علیک یا اباصالح المهدی 🌸🌸
توکلت علی الله:
شماره ۷
خاطرات سید کمال
ما در حالی که یک سنگر بین دو درخت درست کرده بودیم �و نگهبانی میدادیم یک نفر که خود را به دیوانگی زده بود و گریه میکرد و گاهی می خندید از کنار ما گذشت ما هم دلمان برایش سوخت اما دقیقه نگذشته بود که خمسه خمسه های عراقی به کار افتاد و مثل باران بر سر میبارید به هر حال آن شب به خیر گذشت و ما شهید و مجروح ای ندادیم روز بعد متوجه شدیم که آن شخص دیوانه ستون پنجم بوده است که بچه ها گرفته بودنش بعداز دو هفته که در آبادان بودم آقای دهدشتی پیش نماز مسجد بهبهانی ها از من و رضای الهی که بچه تهران بودیم پرسید آیا شما خانواده های تان خبر دارند که شما اینجا هستیدگفتیم خیر ایشان گفت پس باید بروید و به خانواده های تان خبر بدهید و بروید آموزش نظامی ببینید و دوباره برگردید آن زمان جاده آبادان-ماهشهر بسته بود و تنها یک جاده خاکی ای که چند کیلومتر با جاده اسفالتی فاصله داشت برای رفت وآمدبازبودکه ما توانستیم از جاده خاکی از پشت ایستگاه هفت آبادان به طرف ماهشهر حرکت کنیم همراه با آقای دهدشتی به ماهشهررسیدیم و از آنجا ما به شیراز و از شیراز هم به تهران رفتیم با ورود به تهران شب را به خانه رفتیم و روز بعد به سپاه و با عضویت در سپاه برای آموزش به پادگان امام حسین اعزام شدیم آن روز دانشگاه امام حسین کنونی پادگان امام حسین بود و نیروها در آنجا آموزش می دیدندروز اولی که �عت ۵ از خواب بیدارمان کردند برای دویدن ما را به میدان صبح گاه بردند در حالی که هوا تاریک بود و داشتیم دور میدان میدویدیم من به شدت خسته شدم و به قول معروف بریدم داشتم با خودم فک �ر میکردند که از تاریکی استفاده کنم و از نرده ها فرار کنم چون برایم دویدن خیلی سخت بود در همین وقت به نفر کناری خودم گفتم عمو تو خسته نشدی نبریدی که دیدم صدای یک پیرمردی بلند شد و گفت پسرم صدام ببرد صدام کم بیاورد آمریکای ملعون کم بیاورد من چرا کم بیاورم صحبتهای این پیرمرد مثل پتکی بر سرم کوبیده شد و به خودم گفتم سیداز خودت خجالت بکش این پیر** مرد دارد همراه با این جوانه ها میدود و تو اسم خودت را گذاشتی مرد وجوان شروع کردم به دویدن و دیگر این فکر های پلید را از سرم بیرون کردم و بلند بلند میگفتم مرگ بر آمریکا که فرمانده گردان خودش را به من رساند و گفت برادرشعارهای خارج ازصف ندهید من هم گفتم چشم ما به مدت ۴۵ روز آموزش مان را به پایان رساندیم که در این مدت اتفاقات دیگری هم افتاد انشاالله بعد خواهم نوشت به هر حال بعدازآموزش درتاریخ ۵۹/۱۰/۲ به پادگان ابوذر سرپل ذهاب اعزام شدم دو روز در پادگان ابوذر بودم برادرحاجی بابا ما را برد به سر آب گرم و در سراب گرم مرا مسئول یک گروه کرد و دستور داد که ما به سرعت خودمان را به قله ۹۷۵ رو به بروی بازی دراز برسانیم ما ساعت ۸ صبح حرکت کردیم و ساعت ۱۱ به قله رسیدیم گروهی که آنجا بودن را برای استراحت به مقر فرستادیم و ما جایگزین آنها شدیم
ادامه دارد
شماره ۸.
صبح دوباره راه افتادیم حمید راه را بلد بود رفتیم تا رسیدیم به آبادان با هم رفتیم مسجد بهبهانی ها مسجد همه حمید را می شناختند حمید من را به مسئول شان معرفی کرد از من پرسیدند تیراندازی بلدم یا نه بلد نبودم یکی را فرستادند یک ساعته یادم بدهد همه کارهاضرالاجلی بود می گفتند عراقی ها آمده اند توی شهر �اما هنوز همه شهر دستشان نیفتاده می گفتند هنوز چند نفری توی خانههاشان مانده اند که باید بیاوریم شان عقب چند نفر که داشتن میرفتن مسجد جامع خرمشهر من را هم بردند سر راه رسیدیم به خانه های مردم همه جا ساکت بود بعضی خانه ها آوار شده بودند روی هم �تازه دلیل وحشت زدگی آدمهایی را که توی جاده دیده بودم می فهمیدم توی خرمشهر جاسم همه کاره بود خیلی وارد بود همه جا را می شناخت کوچه های امن را بلد بود دنبالش راه افتادیم تا پشت مسجد جامع خرمشهر گفت بمانید تا برگردم بیست دقیقه ای منتظرش ماندیم وقتی برگشت هفت تاژ ۳ دستش بود ضامن یکی را کشید گفت این را �که بزنید تیر میاندازند
ادامه دارد
شماره ۹ فقط یادتان باشد نشانه بگیرید وبعد بزنید چون فشنگ کم داریم همیشه بگذارید ش روی تک تیر سه تا گروه شدیم من و جاسم با هم رفتیم خانههای مردم را بگردیم بیش ترشان خالی بود یک خانه دوطبقه دیدیم رفتیم توی خانه طبقه پایین خانه را گشتیم خالی بود آرام از پله ها رفتیم بالا که یک مرتبه از حیاط صدای تیر آمد عراقی بودند با هم که حرف میزدن صداشون بلند بود آمده بودند توی خانه جاسم بدو از پله ها رفت بالا و تویی اتاق پشت در قایم شد من هم دنبالش رفتم جاسم در را نیمه باز گذاشت سرباز عراقی با لگد به در زد و آمد داخل اتاق جاسم از پشت دهان او را گرفت و کارد را به سینه اش فرو کرد و تا از مرگ او مطمئن نشد رهایش نکرد سربازی که پایین بود رفیقش را صدا زد فائق قایق جاسم که عرب زبان بودبجای اوگفت (اسکت لاتحچی تعال احمنااسرع) جاسم گفت سریع سرباز که فکر میکرد رفیقش او را صدا زده است دوید به طرف بالا جاسم به من اشاره کرد من که برای اولین بار بود که می خواستم کسی را بکشم و اولین بار بود که با دشمن روبرو می شدم سخت ترسیدم �هم ا ینکه پایش را داخل اتاق گذاشت از پشت کارد را به پهلوی او فرو کردم و این کار را در چند نوبت انجام دادم بعد از کشتن دو سرباز عراقی به خانه کناری رفتیم در این خانه بر اثر اصابت گلوله خمپاره سه نفر شهید شده بودند و تنها یک بچه دو ماهه زنده مانده بود وقتی که وارد خانه شدیم فکر کردیم که همه آنها شهید شده اند اما با ورود ما و صدای پای ما بچه که خواب بود بیدار شد و شروع به گریه کردن کردما باید بچه را از آنجا دور می کردیم چون هر آن صدای گریه بچه عراقی ها را به آنجا می کشاند جاسم گفت باید برویم و اگر توانستیم فردا شب برای دفن بدن شهدا بیاییم از آنجا آمدیم به جایی که قرار گذاشته بودیم گروه های دیگر هم آمده بودندبچه ها شش خانواده را جمع آوری کرده بودند
ادامه دارد
شماره ۱۰.
خاطرات سید کمال من بچه را به یک خانم دادم و حرکت کردیم � صبح رسیدیم به مقر بعد از کمی خستگی وضو گرفتیم و نماز را به امامت برادر جاسم خواندیم برادر جاسم که یک فرد تحصیل کرده بود بعد از نماز از عشق گفت عشق را شکافت � که تا آن لحظه وقتی برای شنیدن این حرفهاصرف نکرده بودم حالا چیزهایی می شنیدم که بدنم را میلرزاند جاسم طوری حرف می زند که گویی خودش در کنار مالک اشتر و ابوذر غفاری بوده است آنها را از نزدیک می شناخته است و چنان حرف می زد که من فکر می کردم که من هم در جنگ جمل و صفین و دیگر جنگ های امیر مومنان بوده و در کنار آنها شمشیر زده ام با خود می گفتم قربان این عشق که مرا از خود بیخود �کند قربان این عشق که مرا ازوادی ظلمت به وادی نور هدایت می کند قربان این عشق که مرا از جهل به � سر منزل آگاهی می رساند نمیدانم که چه مدت در این افکار غوطه ور بودم که با صدای صلوات به خود آمدم با خود گفتم خدایا آیا اگر من هم در آن زمان بودند که ناگهان فریاد زدم خدایا شکرت که شیعه علی علیه السلام هستم خدایا شکرت که پیرو ولایت علوی هستم جاسم دستی به شانه ام زد و گفت تو که غمی نداری شما از اولاد رسول هستی اما یادت باشد که هیچ وقت دست از حمایت امام که نایب امام زمان عجل الله هست بر نداری چون تنها پیروی از ولایت است که همه ما را عاقبت به خیر خواهد کرد
ادامه دارد
صبح میخواستم برم بیرون به مامانم گفتم چیزی لازم ندارین بخرم ؟
گفت چرا برنج و روغن و میوه اینا بگیر ؛
من موجودیم فقط در حد نه چیزی لازم نداریم پسرم مواظب خودت باش هست بخدا 😂