eitaa logo
هر روز با یکی از شهدا 💔
204 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
اللهم عجل لولیک فرج 💓 هر ماه یک چله برای یکی از شهدا 👇🌺 چله شهدایی اعمال هر روز تبادل رمان خاطرات تصویر زمینه خنده تأسیس کانال:۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ ارتباط با مدیر : @AiAiZ113 کپی؟ حلالت رفیق با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان( عجل الله )
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصرا وَ دلیلا و عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً. ♥️
قرار روزانه ؛ 🌹 تلاوت یک صفحه از قرآن به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله امروز ۱۳ دی صفحه ی ۲۱۲
هم اکنون ویژه برنامه ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)🌷💫
بسم الغفورالرحیم. خاطرات آزاده. سیدکمال. شماره 58 ناجی اتاق ۲۴ را تشکیل داد پیش نماز های تمام آسایشگاه هارا و تعدادی دیگر از بچه هایی که به نظر عراقی هاو جاسوسان آدم های بدی بودند و طرفدار نظام ایران بودند در این اتاق جمع کردند و به آسایشگاه ۲۴ معروف شد کسانی را که به این آسایشگاه بردند من حقیر هم بین آنها بودم همه ما را جلوی آسایشگاه جمع کردند و بعد شروع به بازرسی بدنی کردند تا نوبت به من رسید من یک عکس از امام راحل را روی یک پارچه سفید کشیده بودم و شعر ورود امام به ایران دیوچوبیرون رودفرشته درآید را هم در داخل آستین پالتو جاسازی کرده بودم وقتی سرباز های تفتیش بدنی می کردند کاغذ را از داخل آستین من که صدا داد در آوردند سرباز عراقی گفت پالتویت را در آور درآوردم اوهم دست کرد داخل آن را پشت و رو کرد که دستمال و عکس امام روی آن بود افتادزمین جاسم چرکو دستمال را باز کرد وقتی عکس امام را دید به دیگر ‍سربازها نشان داد و بعد مثل دیوانه ها مرا بردند داخل اتاق که خالی بود و مانند توپ فوتبال به همدیگر پاس می دادند تا جا داشت منو زدند در حالی که سربازها منو میزدن یکی از آنها به نام هازم عکس و شعر را در گوشه ای آتش 🔥 زد بعد از آتش زدن جاسم چرکو و حمید عراقی به خیال تشویقی بگیرندآمدند سراغ عکس و شعر اما دیگر اثری از آنها نبود سراغش را از هازم گرفتند گفت من آن را سوزاندم خیلی باشوق وزوق این حرف را زدبه آنها آنها بعد از شنیدن این حرف از هازم هر دو پریدن روی سر او و چندمشت ولگدنثارش کردند من به حمید عراقی گفتم به خدا دیگر عکسی ندارم اگر می خواهید برای تان بکشم پارچه بیاورید برای تان میکشم ببرید و جایزه بگیرید این حرف من آتشی بود به جان حمید و جاسم آنها دوباره شروع به زدن من کردند بعد از همه اینها ما را داخل آسایشگاه کردند و در را بستند و رفتند ارشد آسایشگاه ما محمد ابو جاسم که عرب زبان بود گفت اگر هازم عکس و شعر را نسوزاند ه بود تو را به بغداد می فرستادند گفت حمید عراقی خیلی به هازم ناسزا گفت بعد هم حسین صادقی معروف به حسین گاردی با من مزاح می‌کرد و می‌گفت ما توپ فوتبال داشتیم ولی خودمان خبر نداشتیم منظورش من بودم که کتک خوردم و پاسم می دادند به همدیگرالبته نظریکی از بچه هااین بودکه هازم دانسته آنهارسوزاندبا علم به اینکه تورا بخاطرعکس امام وآن شعر به بغداد می برند و از طرفی هازم موقع زدن بچه هاخودش راگم و گورمیکردازطرفی مابچه هائی داشتیم که به وقت خودش شوخی می کردند که با این فشارهاروحیه بچه هاخراب نشودهمین شوخی که حسین بامن کردبچه هاخیلی خندیدندوحال شأن جا آمد ادامه دارد
بسم المعطرالحبیب. خاطرات. آزاده سید کمال. شماره. 59 به هر حال ما را از دیگراسرا جدا کردند و در اصل ما را زندانی کردند زندان در زندان و دیگر نمی توانستیم با اسرای دیگرتم �اس داشته باشیم برای اینکه بین اسرا تفرقه بیندازند به دیگر اسرا غذا کم می‌دادند ولی به ما زیاد غذا می دادند به بچه‌های دیگر آسایشگاه ها می گفتند که اینها آدم های خوبی هستند و حتی نماز جماعت هم نمی خوانند جاسوس ها هم گفته بودند که اگر نماز جماعت را از آسایشگاه ۲۴ بگیرید آسایشگاه هادیگر خود به خود نماز جماعت را قطع خواهند کرد ما هم از همه جا بیخبر بودیم که مرا به خاطر عفونت زخم هایم به بهداری بردند � توانستم با یکی از بچه‌ها صحبت کنم او همه ماجرا به من گفت که من به او گفتم ما نماز جماعت می خوانیم شما هم بخوانید و حواستان هم جمع باشد و قرار گذاشتیم که هر کاری داشتیم روی زر ورق سیگار بنویسیم و آن را گرد کنیم و روی ماسه های جلوی آشپزخانه بیاندازیم و جای آن را مشخص کردیم که کجا بیاندازیم ما همیشه برای غذا گرفتن نوبت آخر بودیم به آنها هم نوبت قبل از ما بودند و به این ترتیب با بچه ها رابطه برقرار می کردیم و مطلب دیگر این که چون ما آسایشگاه آخر برای غذا گرفتن بودیم مقداری غذا بیشتر به ما می رسید و آنها دروغ گفته بودند که این ها چون آدم های خوبی هستند غذای بیشتری می گیرند یک روز صبح که میخواستم از پله ها بالا بروم یک لحظه مکث کردم قاسم سیاه مرا صدا زد و گفت با کی حرف زدی گفتم با هیچکس گفت دروغ می گویی و یک سیلی به صورت من زد به رحمت عرب که هم جاسوس بود و هم مترجم گفتم به او بگو اگر من آزاد بودم تو جرئت میکردی که سیلی به صورت من بزنی با عصبانیت مرا به طرف مقر برد در نیمه های راه یک مکثی کرد و بعد به من گفت برو به آسایشگاه آسایشگاه ۲۴ سپر بلا بود هر ضرب و شتمی ویاهربلائی که می خواستندبرسربچه هابیاورند اول می آمدندبر سر ما می آوردند بعد به سراغ آسایشگاه های دیگر می رفتندمثلا آب اردوگاه را قطع می‌کردندومی گفتندتقصیرآسایشگاه 24است اگرنمازجماعت نخواننداب قطع نمی شودراه آب حمام و دستشویی هاو توالت هاراکه به چاه می‌ریخت را می بستند تافاضل آب بالا بزند وکف توالت راپرکند آن وقت شما حساب کنید که هشت توالت و دستشویی که برای ۱۳۰۰ نفر است ماباید تمام وقت آزادباش مان راتوی صف توالت بگزرانیم چه عذابی دارد درحالی که دوساعت صبح ودوساعت هم بعدازظهر آزادبودیم از طرفی بچه های فراری خبری ازشان نبودونمیدانستیم چه بلایی بر سرشان آورده اند صلیب سرخ هم هنوز به اردوگاه نیامده بود که جویای حالشان باشیم ادامه دارد
بسم الحکیم العلیم. خاطرات آزاده سید کمال. شماره60 یک روز صبح مراصدازدندبردندمقروازانجاهم سواریک ماشین بردندبغدادبعدهم استخبارات وسلول تاسه چهارروزسراغم نیامدن بعدازچهارروزمنوچشم بسته بردندبه یک اتاق وچشم هایم رابازکردندکه یک نفرپشت یک میزنشسته بودوپشت سراو یه چراغ قرمز روشن بود که نمی شدچهره آن مرد رادیدبه من گفت بنشین با تکرار دوباره که گفت بشین احساس کردم که این صدارا قبلاشنیده ام داشتم فکر میکردم که این صدارا کجاشنیده ام که گفت نمی خواهدفکرکنی یک لامپ دیگرروشن کرددیدم این همان سرهنگی است که می خواست منو آدم کند گفت دوباره بهم رسیدیم من روکردم به اووگفتم گناه من چیست که منو آوردیداینجا گفت چه گناهی بزرگ تراز اینکه شمادر فراردونفرکمک کردی گفتم من کمک کردم گفت بله گفتم آسایشگاه من شماره پنج بوده و آن ها آسایشگاه ۶ بودند و من آن‌ها را نمی‌شناختم گفت چرا خوب هم می شناختی یعنی تو هم وطن خودت رانمی شناختی ما اطلاع داریم شما در طرح نقشه به آنها کمک کردید حتی خودت هم میخواستی از طریقی دیگر فرار کنی من گفتم هیچ اطلاعی از آنچه که گفتید را ندارم او گفت بعداً معلوم میشود حالا اگر به زبان خوش حرف میزنی چه بهتر درغیراین صورت ازراه دیگر بعد سرباز ها را صدا زد آنها آمدند و مرا بردند به اتاق دیگری و مرا نشاندند روی یک صندلی تا سرهنگ آمد بعد به من گفت بلند شو بنشین وسط اتاق رفتم وسط اتاق نشستم و دو سرباز دیگر هم آمدند شدند چهار نفر یکی یک کابل به دست گرفتند و من را وسط قرار دادند بعد مثل کسانی که خر �من می‌کوبند شروع به زدن کردند هر چه زور داشتند به کابل ها وارد ۴ می کردند و آن هم بر سر من فرود می آورد نددر زیر این ضربات وحشتناک تنها خدا بود که مرا نگه می داشت تا این ضربات را تحمل کنم و مرهم درد ناک ضربات کامل نام شریف ائمه هدی بود آنقدر زدن که ازحال رفتم و وقتی به حال آمدم سرهنگ بالای سرم بود � یک کتری آب جوش دستش بود گفت می‌خواهم مقداری با هم گپ بزنیم وقتی کتری آب جوش را در دستش دیدن فهمیدم فکر شوم در سر دارد پیش خود گفتم اینها که مرا می کشند پس چرا حرف دلم را نزنم به او گفتم شما اسم خودتان را مسلمان گذاشته اید شما به خودتان انسان می گویید شما به ما می گوید مجوس بت پرست اما بروید ببینید این به زعم شما مجوس چگونه با اسرای شما رفتار میکنند و شما با ما چگونه رفتار می کنیدباخودم گفتم حالا که می خواهدآب جوش روی من بریزدپس بگذارجگرش رابسوزانم وگفتم شماباید خودتان رابه دکترنشان بدهید. ادامه دارد
بسم الحکیم العلیم. خاطرات آزاده.سید کمال. شماره. 61 شاید شمارامداواکنندشماخودتان رادادیددست یک آدم مریض که از ترس کتک تامی توان به شما دروغ 🍤 میگویدوشماهم باورمی کنید حالا اگر من خودم می خواستم فرارکنم وگیرمی افتادم قابل قبول تر بود تا اینکه بخواهم برای دونفر دیگرنقشه فراربکشم سرهنگ بااینکه خودش می توانست فارسی صحبت کن ولی از مترجم استفاده میکردمنهم سعی میکردم بیشتر حرف بزنم تاآب جوش کمی سردشودبه سرهنگ گفتم شما چقدر حرف های محسن آمریکایی را قبول دارید که باورکرد ایدمن چگونه نقشه فرارآن بچه هاراکشیدم به سربازها گفت بزنیدش آنهاهم شروع بزدن کردندامااحساس کردم که دوتا ازسربازها دلشان نمی آید که کابل هایشان به من بخورد میزدندبه زمین یا به دیوار اما دونفر دیگرازته دل میزدندمی ترسیدند که یک وقت کتک زدنشان قضاشو دناگهان سرهنگ با آب جوش امدجلو آبجوش را خالی کرد روی من داغ بوداماسوزان نبودولی من فریاد می کشیدم که سوختم و سرهنگ هم نگاه می کردو می خندیدوگوئی قله اورست را فتح کرده است بعد دستوردادمنو بردندسلول بعثی ها دو سه روز سراغم نیامدند و تنها در این دو سه روز شکنجه روحی می شدم روزبعد آمدند و منو بردن یک اتاقی که وسط آن یک چرخ و فلک بود مرا بستم روی آن و آن را روشن کردند شروع به چرخیدن کرد لحظه به لحظه سرعت آن بیشتر می شد طوری که فکر میکردم که هرآن قسمتی از بدنم به طرفی پرت می شود و هرچه در شکم داشتن را بالا آوردم ظاهر اتاق هم معلوم بود که تنها کسی که به اینجا آمده من نبودم کسانی دیگر هم به این اتاق راهشان افتاده بوده است در این حال همین که چرخ و فلک را نگه داشتند سربازان شروع به زدن کردند و پشتم را مثل لبوسیاه کرده بودند بعد از آن دوباره سرهنگ آمد و گفت یک نفر باید طراحی فرار را گردن بگیردپس چرا آن یک نفر تو نباشی به او گفتم من از هیچ چیز خبر ندارم سرهنگ گفت مگر میشودکه شما خبر نداشته باشی تو خودت زمانی که در سلول بودی گفته بودی که در هر جا که باشم فرار خواهم کرد به او گفتم اگر چنین چیزی هم بوده من خودم را گفتم نه کسی دیگر را سرهنگ گفت بالاخره تو را به حرف می آورم به او گفتم جناب من به محسن گفتم هرکجابروم فرارمیکنم فرارمیکنم ودوبارتکرارکردم سرهنگ همینطورکه به من نگاه می کرد به سرباز گفت ببرش سلول عمومی من همینکه کلمه عمومی راشنیدم گفتم یاکریم وبازگفتم یاالرب العظیم سرهنگ هم گفت ای. ای یاالرب العظیم ومنو بردندبه سلول عمومی جاییکه چنداسیردیگرهم آنجابودازجمله حاج آقا جمشیدی من متاسفانه بیشتر اسم بچه هارا فراموش کردم اززندان بغداد تنها حاجی امین شکوهی وعلی خرمشهری بازهم زندان پنج طبقه فقط حاج آقا جمشیدی بخاطردارم ادامه دارد
بسم المعطرالحبیب. خاطرات آزاده سید کمال. شماره. 62 .توی سلول عمومی به بچه ها گفتم فکر نمی کنم منو دیگه ببرندآقای جمشیدی گفت چرا گفتم قضیه رابچه ها خندیدن گفتم خنده برای چیست که یکی دیگرازبچه ها گفت ای. ای موتورم روشن شدوفهمیدم که فرداچه خبراست روز بعدآمدندمنوبردندوزدن شروع شد زدن وزدن بود سربازهای بعثی مثل سگ های وحشی به جان اسیردست بسته ایرانی می افتادند و با تمام توان میزدند سرهنگ دستور توقف داد و آمد بالای سر من و گفت بگو و الله با مشت صورتت را خورد می کنم چشمهایم را بستم اما سرهنگ مشت نزد گفت او را ببرید اتاق اسید مرا بلند کردند که به ببرند یک سرباز آمد داخل و چیزی به سرهنگ گفت سرهنگ دستور داد منو به سلول ببرند مرا بردند به سلول و نیم ساعت بعد یک دکتر آمد به سلول من از روپوشی که بر تن داشت احتمال دادم او دکتر باشد خیلی خوشحال شدم که دکتر برایم آورده اند اما دکتر با یک نگاه سطحی گفت که هیچ مشکلی ندارد و گفت او خودش را به موش مردگی زده است و از جلوی در برگشت و سربازها برای خود شیرینی بار دیگر به سراغ من آمدند من با کتک هایی که خورده بودم پوستم کلفت شده بود در حالی که می زدند سرهنگ آمد و گفت بسه دیگه رهایش کنید مرا همانطور داخل سلول رها کردند و رفتند روز بعد دوباره آمدند سراغم یک سرباز آورده بودند به نام فائق که می گفتند او کشتی کج کار است و ضربه آرنج قوئی دارد که اگر به کمرهرکس بزندمی شکند امابه هر دلیلی منو به سلول عمومی که اسرای دیگر هم آنجابودند برگرداندن درظمن آن دو نفر فراری را که گرفته بودند را آورده بودند به استخبارات و در سلول کناری انداخته بودند و به شدت هم شکنجه شان کرده بودند من حدودیک ماوخورده ای بود که به بغداد آورده بودند عراقی ها می خواستند بدانند که بچه ها اره آهن بر را از کجا آورده بودند و تا این مطلب را نمی فهمیدند دست بردار نبودند بعضی وقت ها به شدت بچه ها را شکنجه می کردند و هیچ رحم و شفقتی هم نداشتند یک سربازی بود که برادرش به گفته خودش در جبهه کشته شده بوداسمش داوود بودولی بچه هااسمش راگذاشتم بودندفرشنه مرگ آدم چموش و عقدئی بودوکینه زیادی از بچه های اسیر ایرانی داشت و خیلی ماه ها را ازیت می کرد سرباز های عراقی در ماه 🌙 پنج روز به مرخصی می رفتند داوود هم رفته بود مرخصی اما زمانی که برگشت دیگر آن داوود گذشته نبود از زمین تا آسمان فرق کرده بود حاج آقای جمشیدی که یک روحانی بود از او پرسید که داوود چی شده که اخلاقت عوض شده است گفت روز جمعه را که در خانه بودم مادرم اصرار کرد که تلویزیون ایران را بگیرم البته این حرف هاراخیلی آهسته ویواشکی میگفت اوگفت آخه اینجا راحت می شود تلویزیون ایران را گرفت گفت همان وقت نماز جمعه تهران را نشان میداد اسرای که برای نماز جمعه آورده بودن را نشان میداد که ناگهان مادرم شروع به فریاد کرد داوود داوود برادرت من هم دویدم دیدم که درست است و دوربین درست روی برادرم توقف کرده و از او سوال می کند در حالی که ما فکر میکردیم در جبهه کشته شده است برای همین مادرم مقداری کتلت پخته است و گفته این کتلت ها را بدهم به شما و گفته است اگر بفهمم که اسیران را اذیت کردی شیرم را حلالت نمیکنم از آن روز به بعد داوود متحول شده بودولی آقای جمشیدی بهش گفت تونباید یک دفعه اینقدر تغیرکنی دادوفریادکن کابلت رابه دردیواربزن حتی اگررفیقایت داخل راه روبودندبیاداخل وبه درودیواررحم نکن چون اگربفهمندکه عوض شدی فوری می فرستندت جبهه او هم حرف آقای جمشیدی راگوش کرد ادامه دارد
بسم المعطر تا لحبیب. خاطرات آزاده سیدکمال. شماره. 63 ازآن روز داوود به هر شکلی که میتوانست از زدن بچه ها شانه خالی می کردوهرکاری که از دستش برمی آمد برای ما انجام می‌داد همان روز از مرخصی آمداقای جمشیدی بهش گفت اخلاقت همان باشد که بودی والااینها اگربفهمندکه رفتارباماخوب است روزگارت را سیاه میکنند یک روز صبح داوود آمد و مرا صدا زد و آهسته به من گفت می خواهند تو را به اردوگاه ببرندحواست جمع باشد او حاجی راصدازدو گفت مجاهدین به عراق آمده اند و دیروز مسعود رجوی با صدام ملاقات کرده است وگفتنداگراسرابمابپیوندندانهاراازادمیکنیم داوودی به ما میگفت گول این مسعودخبیث رانخوریدا بعد از این صحبت ها آمدند و منو از سلول درآوردند و چشمهایم را بستند اما نمیدانم چرا پشیمان شدن و منو دوباره به سلول عمومی برگرداندند بعد داوود آمد پشت در سلول و گفت نمیدانم چه اتفاقی افتاده است ولی گفتند فعلاً اینجا باشی داوود گفت توآدم شوخی هستی ازدوستانت بخواه که منو حلال کنند گفتم داوود اگر آنها هم تو را حلال کنند ولی من تو را حلال نخواهم کردگفت چراسیدگفتم شرط دارد که حلالت کنم گفت چه شرطی گفتم ولش کن فایده ای ندارد انجام نمی دهی گفت حالا تو بگو اگر نتوانستم می گویم نمی توانم آهسته گفتم یک رادیو کوچک برای من بیاور رنگ داوود پرید گفتم نترس من بهت میگم چه جوری بیاری بعد � گفتم آیا غذا که می آوری با خودت تورا بازرسی می‌کنند گفت نه گفتم خوب تو میتوانی یک رادیوی کوچک بگیری وجلدش در بیاورید و آن کیت رادیو را لای خمیر نان فشار دهیم رویش مقدار غذا بگذاری و یک نان دیگر هم باتری و گوشیش را میگذاری بر روی آن هم غذا میریزی یعنی ایجور مطمئن باش که هیچ مشکلی پیش نمی آیدداوود رفت مرخصی ومن دعامی کردم تا برگشتنش داوود منو از اینجا نبرند هرچند برایمان سخت بود سلول های کناری ما ا سیرائی بودند که هنوز صلیب سرخ آنها را ندیده بودازطرفی منافقین هم آمده بودند در اعتراف گرفتن ازاسیران ایرانی کمک کنند و این مطلب دیری نپایید که اتفاق افتاد داوود به مرخصی رفته بود که ما با آقای جمشیدی توی سلول با چند نفر دیگه نشسته بودیم که یکی به زبان فارسی سلیس آمد با ما احوال پرسی کرد از آن روز به بعد �ا می‌دانستیم که منافقین ازهرراهی که می توانستداسیردربندوگرفتاررا شکنجه می کردندیکی ازروحانیان رابلایی به سرش آورده بودند که وقتی اسم فقط اسم منافقین را جلوی او می آوردی این بنده خدا دست و پایش شروع به لرزیدن میکرد به هر حال من روز شماری میکردم که داوود برگردد اما یک فکر دومی هم بود و آن اینکه آیا داوود این کار را برای ما انجام میدهد بل اخره یک روز با صدای داوود از جا پریدم که گفت سلام علیکم و همینطور که به در سلول ها می زد آمد تا به سلول ما رسید من تنها آرام به داوود گفتم حواست خیلی جمع باشد یکی دوتا از منافقین را به اینجا آورده اند که با شما هم کاری کنند به هیچ وجه به آنها اعتماد نکن جلوی آنها کر کور لال باش داوود آهسته گفت نگاه کن دوگمه پیراهنش را باز کرد و دو قرص نان درآورد و داد دستم و رفت من آمدم گوشه سلول که از سوراخ دردید نداشت نان ها را باز کردم ۱ صفحه کوچک رادیو نان دیگر هم یک گوشی و دو عدد باتری به داوود گفتم اگر برایت ممکن است پنج شش تا مسواک برای من تهیه کنی تا رادیو رامحوکنم چند تا مسواک برای من آورد مسواک هارادونه دونه آب کردم ویک جاسیگاری درست کردم کف جاسیگاری رامسواک آبی آب کردم که کیت رادیو معلوم نباشدلبه جاسیگاریرابرای باطری هاکلفت گرفتم دوتابندپوتین داشتیم که لباس بهش آویزان می کردیم گوشی را هم کردم توبندپوتین و دوتاگوشی راوسط بند گره زدم آماده بودم تا همین که صدازدندوردارم وبروم بل آخره روزش رسیدداووددرسلول راباز کردومارااوردبیرون چشم مارابستندمنو سواریک ماشین واقای جمشیدی راهم بایک ماشین دیگرمنوبرگرداندن رمادیه میان راه چشمم رابازکردندبعدازچندساعت رسیدیم رمادیه حمیدعراقی آمدمنوبرد به آسایشگاه وتازه ازیت و آزار سربازان شروع شدویک لحظه دست بردارنبودند ادامه دارد
بسم المعطرالحبیب. خاطرات. آزاده. سیدکمال. شماره. 64 دوسه روز بعد حمیدعراقی باحمیدبدایر آمدنددم آسایشگاه ومنوصدازدندوگفتند نقیب عزالدین تورامیخواهد ومنوبردندمقر نقیب عزالدین گفت تو چرا دائم میخواهی وضع اردوگاه را به هم بریزی تو چرابه فرار آن دو نفر کمک کردی نمی توانی آرام بشینی تونمیدانی کجا هستی تو اینجا اسیرهستی گفتم اجازه می دهی من صحبت کنم گفت بگو گفتم بسم الله الرحمن الرحیم که نقیب عزالدین منفجر شد و گفت مگر ما یهودی هستیم که بسم الله می گویی منهم مسلمان هستم و از کشوی میزش یک سجاده درآورد و به من نشان داد من گفتم خیر شما یهودی نیستید ولی ما یاد گرفتیم وقتی میخواهیم صحبت کنیم به نام خدا شروع به صحبت کنیم برای همین بسم الله الرحمن الرحیم میگوییم گفت صحبت نکن (قشمار-مجوس-آتش پرست مسخره) و یک کابل از زیر میز درآورد و به من گفت شما اینجا اسیر هستید ما که اسیر شما نیستیم اگر خمینی را دوست دارید درد دل دوست داشته باشید شما حق ندارید در اینجا شعار بدهید بلنداذان بگویید و نماز جماعت بخوانید بعدبه من گفت دستت را بالا بگیر گفتم بزنید محکم هم بزنید نامردی نکرد و با کامل محکم به کف دست من کوبی بعد از هفت هشتا کابل که به من زد گفت حالا برو گفتم من حرف دارم گفت برو بیرون نمی خواهد حرف بزنی ولی من گفتم تا حرف نزنم بیرون نمی روم حمید بدایر به من نگاه میکردکه آیا حرف مرا ترجمه بکند یا نه که من گفتم بگو حمید آدم کثیفی هم بود به او گفتم به اوبگو سرباز ها که مرا می زنند آدمهای بی سوادی و بی فرهنگ هستند ولی شما که یک سرگرد تحصیل کرده هستید و به قول خودتان مسلمان هم هستید چرابه من توحین کردیدوبه یک اسیر دربند که دستش از همه جا کوتاه است را با کابل می زنید با فریاد گفت برو بیرون بعد به سرباز ها گفت اورا به اتاقش برگردانید در میان راه حمید به من گفت به سرباز ها گفت که با تو دیگر کاری نداشته باشند و تو را اذیت و آزار نکنند آن روزها �دیگه وقت عملیات فتح مبین بود یک شب خواب دیدم که دروسط یک خانه ای بودم که در میان بیابان بودودر حیاط خانه یک حوض بود من رفتم وضو بگیرم که ناگهان طوفان سیاهی برپا شد طوفان دسته های گندم را از بالای حیاط به طرف دیگرحیاط می �‌انداخت من خیلی ترسیده بودم که از خواب بیدار شدم و رفتم پیشه آقای مرادی پیرمرد مهربان که از نیروهای ارتش بوداسیر شده بود و پیش ما بود البته خوابم را برای او تعریف کردم او در تعبیر خواب گفت انشاالله به زودی عملیاتی خواهد شد و ایران اسیران زیادی خواهد گرفت که همین طور هم شد سال ۶۱ ایران عملیات فتح مبین را انجام داد و سه یاچهار ماه از این عملیات گذشته بود که چند اسیر به اردوگاه ما آوردند آنها در مورد عملیات و نام عملیات برای ما گفتند وهیجده هزاراسیری که ایران گرفته بوده وقت ایران یک عملیات بزرگ انجام میدادرادیوعراق می گفت ایران میخواست یک جای پابازکند که مانگذاشتیم بعد از عملیات فتح المبین یک روز که در اردوگاه قدم میزدیم دو هواپیمای جنگی ایران در آسمان به چشم خورد پدافند موشکی عراق دو موشک به طرف هواپیماها شلیک کردند ما خیلی ناراحت بودیم و سربازان عراقی هم از این موضوع خیلی خوشحال بودند هوا پیما ها با چشم غیر مسلح هم دیده می شدند وقتی خلبان ها متوجه موشک ها شدند یکی از هواپیماها روی هواپیمای دیگررفت همین که موشک ها به آنها نزدیک شدند ادامه دارد
بسم العزیزالجبار. خاطرات. آزاده سید کمال. شماره. 65 ناگهان از هم جدا شدند و موشک ها به طرف جایی که شلیک شده بودند برگشتند و انفجار شدیدی در پادگان به وجود آمد و هواپیماها نیز فرار کردند عراقی ها از عصبانیتی که داشتند آمدندسراغ اسرا و تا می توانستند ما را زدن عصر همان روز ناجی آمد و اردوگاه را تحویل گرفت تمام فرمانده هان که �‌آمدند اول از همه می گفتند که نباید نماز جماعت باشد فرمانده جدید هم همین طور بودارشد ها را جمع کرد و به آنها گفت که نماز جماعت را باید جمع کنید چند تا از ارشد ها که با عراقی ها بودند گفته بودند که اگر نماز جماعت را از آسایشگاه ۲۴ بگیرید بقیه آسایشگاه ها خودشان نماز جماعت را قطع خواهند کرد برای همین شب بعد به آسایشگاه ما آمد و ما را به صف کرد و کلی ما را موعظه کرد و بعد گفت شما دیگر نباید نماز جماعت بخوانید ما هیچ جوابی به او ندادیم رفت اما به سربازها سفارش کرده بود که مواظب آسایشگاه باشند که اگر ما نماز جماعت خواندیم به او خبر بدهند زیاد طول نکشید صبح نماز جماعت خواندیم ظهر هم همینطور بعد از ظهر دیدیم که سرباز ها دارند کابل چوب شلنگ می برند و همچنین فلک درست می کنند فلک یک نفره دونفره سه نفره پنج نفره آن وقت یک ساعت زودتر آمار گرفتند و ما را داخل کردند ما داشتیم نماز مغرب را به جماعت می خواندیم که بعثی ها در را باز کردند و آمدند داخل در حالی که ما نماز میخواندیم شروع به زدن کردند و نماز ما را به هم زدن ۱۵ نفر را بردند بیرون چند فلک که درست کرده بودند بچه ها را به فلک بستندوحسابی کف پای بچه ها را سیاه و کبود کردن قبل از اینکه سری دوم را ببرند تصمیم گرفتیم که هر چقدربعثی ها ما را زدند درد را تحمل کنیم و فریاد نکنیم چون داد و فریاد ما � باعث می‌شد که بچه های آسایشگاه دیگر هم شکنجه روحی شوند ما را که بردند من در یک فلک سه نفره همراه حسین گاردی و علیرضا طلوعی بودم وقتی پاهای ما را داخل فلک گذاشتند حسین صادقی معروف به حسین گاردی به یکی از سربازها گفت مسلمان واقعی ما هستیم سرباز به فرمانده گفت که این اسیر چنین حرفی زد فرمانده آمد بالای سر ما و با لگد به سینه حسین زد و چند فوش عربی داد و دستور زدن را صادر کرد سرباز ها با تمام توان شان می زدند یک سرباز که بالای سر من بودکابل را به صورت من زد که من از درد گفتم یا ابوالفضل ناگهان فرمانده با فریاد گفت (لاتضرب--نزنید)وبعد گفت چه کسی گفت یا ابوالفضل سربازی که بالای سر من بود مرا نشان داد و فرمانده آمد بالای سر من و پایش را گذاشت روی سرم و محکم فشار داد و گفت ابوالفضل عربی حسن عربی حسین عرب هستند ولی شما مجوس هستید چرا اسم ابوالفضل و حسن و حسین و علی را صدا میزنید در حالیکه سوزش و درد داشتم چیزی ادامه دارد
ادامه خاطرات رزمنده 👆🌷