بسم المعطرالحبیب.
خاطرات آزاده.سید کمال
شماره 79
ناصررفیق من عرب بودودونفر دیگر هم عرب زبان داخل آسایشگاه بودند آنها رفته بودند به علی سنی که شیعه بودولی چون خیلی رزل بودبهش میگفتیم علی سنی به علی گفته بودند که این سیدحاکم شرع شده حکم میدهدوبچه هارا میزند دیشب هم توی آسایشگاه ناصر رو سیلی زده علی سنی و خلیل خردزد یعنی خلیل خیار می دزدید که ما اسمش رو گذاشتیم خلیل خردزد انتهای اردوگاه نگهبانی میدادند من هم داشتم قدم میزدم یک کلاهی درست کرده بودم گذاشته بودم سرم برای اینکه آفتاب چشمم را که زخم بود اذیت نکند خلیل خردزد اومد کلاه را از سرم برداشت نقاب آن را کند و کوبیدبه زمین وقتی او این کار را کرد من هم کلاه او را برداشتم یک توف داخل کلاه انداختم و کوبیدم زمین و یک لگد هم روی آن زدم خلیل و علی سنی خیلی عصبانی شدند و من و گرفتند و بردند زندان توی زندان هرکدامشان با کابل به من حمله کردند آنها هرچه می زدند من فقط نگاهشان می کردم و پوزخند میزدم هرچه من پوزخند میزدم آنها عصبانی تر میشدن و بیشتر منو میزدند بعد که خسته شدند منو کردند داخل سلول و رفتند چون وقت آمار بود صوت آمار که زده شد همه جلوی آسایشگاه ها به صف شدند فرهان نگاه می کند می بیند که من نیستم از ارشد آسایشگاه می پرسند که سید کجاست او هم می گوید علی و خلیل اورا بردند زندان فرهان آمد در زندان را باز کرد و بعد هم در سلول را و به من گفت که خارج شوم آمدم بیرون رفتم سرصف آمارگرفتندورفتیم داخل فرهان به علی سنی و خلیل خردزد اعتراض می کند و به آنها می گوید به این دکتر چه کار دارید آنها می گویند مگر او دکتر است او هم می گوید بله و باید احترام یک دکتر را داشت خلیل خیار دوزد بعد از آمار غروب می رفت داخل باغچه و برای یک دانه خیار تمام بوت های خیار گوجه فلفل همه را لگد مال می کرد آدم سالمی نبود به هر حال اینها کارهای وحشتناکی انجام میدادند مثلاً ده نفر � بچهها را به صف کردند به حالت سجده و بعد سربازان عراقی از روی بچه های ما میپریدم در این پریدن ها جمعه آن هم یک سرباز بود روی کمر یکی از برادر های ما فرود آمد آقای منتظری به خاطر این کار سربازان عراقی قطع نخاع شد از گردن به پایین مثل چوب خشک بود و دکتر های عراقی هم برایش کاری نکردند و مجبور شدند اورا به ایران بفرستند یعنی جزو مجروحین مبادله کردند بعد از اینکه به ایران آمد به مشهد مقدس مشرف شد و از آقا امام رضا علیه السلام شفا گرفت و عکسهای شفا گرفتنش را برای ما فرستاد ما هم عکس ها را نشان جمعه که باعث و بانی این کاربودمیدادیم واو سبحان الله می گفت. جمعه از آن به بعدبسیارسربه زیرشده بودراه میرفت و زکرمی گفت واگرجائی می توانست از زدن بچه ها جلوگیری می کرد
ادامه دارد
بسم المعطرالحبیب
سلام.خاطرات آزاده.سید کمال. شماره. 80
بچه ها را جمع کردند اتوبوس ها آمدند و ما را با چشمان بسته سوار اتوبوس کردند حرکت کردیم نمیدونم چقدر توی راه بودیم آن روز درست پنجم ماه مبارک رمضان سال 1366 بود و هوا هم خیلی خیلی گرم بود ساعت حدود ۱۲ بود که رسیدیم به تکریت اتوبوس ها ایستادند چند لحظه بعد صدای زدن ها به گوش می رسید یکی یکی اسم ها را می خواند و بعد صدای فحش و ناسزا بود که نثار بچه ها می کردند جلوی اتوبوس چند سرباز و گروهبان و افسر ایستاده بودند هر که را صدا می زدند باید بلند می شد و می آمد جلوی اتوبوس فوش و ناسزاوبعد سیلی مشت ولگد بود که نثار اسیر دست و پا بسته می شد بعد میگفت ( روح یعنی برو) و از بیرون صدایی میگفت (تعال یعنی بیا ) شنیده می شد یک سربازی که داخل اتوبوس بود با پس گردنی چشم بند ها را باز میکرد حالا منو صدا زد چشم بند مرا باز کرد و منو با یک مشت و لگدهل دادبه جلو یک افسر با حدود ۱۱۰ تا ۱۲۰ کیلو وزن با دستهای گوشت آلود جلوی درب اتوبوس ایستاده بود جلو رفتم یک گروهبان که پایین ایستاده بود پرونده من در دستش بود گفت این سید کمال است حاکم شرع با گفتن کلمه حاکم شرع رگبار مشت و سیلی به سر و صورت من بود که روانه می شد اسم این افسر سرگرد جمال بود ادعا داشت که شیعه است امادریق از زره ای انسانیت در خارج از اتوبوس تونل مرگ حدود ۱۵۰ سرباز آماده کابل به دست آماده زدن بودند در انتهای تونل میدان سجده بود سرگرد جمال مرا از اتوبوس به بیرون پرتاب کرد یک سرباز منو از روی زمین بلند کرد و به طرف تونل مرگ هل داد شروع کردن به زدن کابل ها مثل باران بر سرم فرود می آمدندنمیدانم چرااین راه تمام نمی شدمثل اینکه در مسیر توی ماراتون هستیم به هر سختی و جان کندنی بود خودم را به ته تونل رساندم در میان راه این تونل سرباز ها در حالی که می دویدم پا می گرفتند جلوی پایم تا زمین بخورم این کارراباهمه میکردندتا بیشتر بزنند خودم را به میدان سجده رساندم سربازها هم با تمام قدرت می زدند میدان سجده شما از تونل که خارج میشدی اینجا باید سجده میکردی سربازها دور این میدان سجده با کابل ایستاده بودند و شما را با تمام وجود می زدند کمر بچه ها را آش و لاش کردند آن روز همه بچه ها روزه بودند و این کار از ۱۲ ظهر ادامه داشت تا ساعت شش غروب عراقی ها از تمام اردوگاه ها ۱۱۷ نفر را جمع کرده بودندقصدشان کشتن بود چون تعدادی اسیربعثی می خواستنداز اردوگاه پرندک تهران فرارکنندکه نیروهای ایرانی آنهارامی بندند به رگبارچندنفرشان کشته می شوند حالامی خواستندتلافی کنند به این علت مارابه اینجاآ وردند این زندان دارای سه اتاق بود اینجا قبلاً شکنجه گاه افسران ایرانی و حزب اللهی بوده است چون هنوز خون های خشکیده روی مزایک های اتاق ها زیر حلقه های پنگها بود این زندان درست پشت اردوگاه افسران ایرانی قرار داشت این زندان یک حیاط ۱۰۰ متری و سه اتاق و یک اتاق کوچک برای سرباز ها و یک آشپزخانه البته آشپزخانه راخودمان درست کردیم و دو دستگاه دستشویی که با پلیت ساخته شده بودندهشت دستگاه دیگر هم خودمان درست کردیم آن روز بعد از این که خوب بچه ها را زدند نیم ساعت اجازه دادند تا به دستشویی رفته و بعد هم آمار گرفتند و ما را در اتاق ها تقسیم کردندهیچی داخل اتاق نبوددوتا سطل پلاستیکی دادندبرای ادراروآب خوردن آن شب غذارا از اردوگاه افسران آوردند بعد از شام یک گروهبان به نام احمد یک پمادویکس با خودش آورد و حاج آقا ابوترابی را صدا زد و گفت می خواهم پشت شما را پماد بمالم از او اصرار و از حاجی انکار تا اینکه آقای علی صنیعی آمد و به حاجی گفت حاج آقا اجازه بدهید که این پماد را به پشت شما بمالند اما آقای صنیعی خبر نداشت که پمادویکس روی زخم که مالیده شود آتش میزنداحمدپمادرامی مالیدوحاجی بنده خدا رنگ به رنگ می شدوجالب این بود که می گفت حاجی منوببخش بعدعلی گفت یه کمی هم به من بده گرفت دادبه آقای آصفی همین که پمادخوردبه پشت علی فریادش به هوارفت و شروع کرد به احمدناسزابگویدگفت حاج آقا چگونه تحمل کردی و چیزی نگفتی احمدخدالعنتت کندتازه ازیت وآزارهای بعثی هاازفرداشروع می شود
ادامه دارد
هر روز با یکی از شهدا 💔
بفرمایید برا خواندن درس عربی همون درسی که خیلی بهش علاقه دارید 😅
ای وای نگو نگو😭💔🤣همه جارو مونث مذکر میبینم🤣
من هم به عنوان یک هادیشهری اعلام میکنم :
خاک پای #حاج_قاسم هستم :))))))
از امروز
#قرارهرروزمون🌷
هر روز بخشی از کتاب (جز لبخند چیزی نگفت)...
دعای روز یکشنبه
السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ [الْمُونِعَةِ] بِالْإِمَامَةِ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَ الْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ يَا مَوْلايَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا يَوْمُ الْأَحَدِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ بِاسْمِكَ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي يَا مَوْلايَ وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ وَ رَجَوْتُهُ مِنْكَ بِمَنْزِلَتِكَ وَ آلِ بَيْتِكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ وَ بِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ عَلَيْهِمْ [عَلَيْكُمْ] أَجْمَعِينَ.
زیارت حضرت زهرا (س)
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ الَّذِي خَلَقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً أَنَا لَكِ مُصَدِّقٌ صَابِرٌ عَلَى مَا أَتَى بِهِ أَبُوكِ وَ وَصِيُّهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا وَ أَنَا أَسْأَلُكِ إِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ إِلاَّ أَلْحَقْتِنِي بِتَصْدِيقِي لَهُمَا لِتُسَرَّ نَفْسِي فَاشْهَدِي أَنِّي ظَاهِرٌ(طَاهِرٌ) بِوِلاَيَتِكِ وَ وِلاَيَةِ آلِ بَيْتِكِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ