۲ دی ۱۴۰۲
۲ دی ۱۴۰۲
هر روز با یکی از شهدا 💔
مدیر در حال درس خواندن 💫 #مدیردوستداریم🌷
اولا که مدیر گرامی #مدیر_دوست_داریم رو من ابداع کردم ، خواهشاً زیاد فکر نکنید خبریه !😐
دوماً راستی چرا از ادمین #اعتماد_به_سقف خبری نیس ؟ 😂
#ادمین_آتیش_پاره
۲ دی ۱۴۰۲
توکلت علی الله:
شماره ۱۵
خاطرات سید کمال
مادر جان دشمن وقتی وارد خانه ما شوند دیگر به من و تو و خواهرم و زن برادرم رحم نخواهد کرد پس من باید بروم و جلوی دشمن را بگیرم که واردخانه مانشوندماازتهران رفتیم به سنندج یک شب در پادگان سنندج بودیم وروزبعدبه مریوان رفتیم آن روزها کردستان تقریباناامن بوده هرحال ازتنگه لشگررفتیم دزلی روستائی کوچک وسنی نشین که خانههایش پردامنه کوه بودپشت بام خانه پائینی حیاط خانه بالائی بودروستائی بسیارزیباوقتی وارد شدیم شهید چراغی و شهیدقوجه ای آمدند به استقبال مان بدون معطلی ما را در مورد منطقه مریوان و حومه آن توجیه کردند زیرا در آن زمان گروهک کومله دموکرات و منافقین دران منطقه کرد نشین فعالیت می کردند در آنجا بود که بچه های سپاه را دستگیرمی کردند و با مزایک سرهایشان را از پشت می بریدند یعنی سرشان را از قفامی بریدند این جماعت کوموله دموکرات منافق از خونخوار ترین آدم ها بودند که مردم � را اذیت و آزار میکردند فقط کافی بود که از یک خانواده کرد چیزی را می خواستند و آنها از دادن آن چیز دریغ می کردند آن وقت آن روی وحشیگری و خون آشامی خودشان را نشان می دادند آنها فقط در رادیو و روزنامه خودشان را به انسان معرفی می کردند با آنها روبهرو میشدی آن وقت آنها را می شناختی به هر حال بعد از توجیه شدن منطقه ما به پاسگاه ژالانه یا شهدا بالای دزلی رفتیم پاسگاه شهدا مسلط بود بر اورامانات و ما در آنجا یعنی در پاسگاه مستقر شدیم یک طرفه پاسگاه حزب دموکرات بود یک طرف آن کوموله بود و طرف دیگر هم عراقی ها بودند ما منطقه را زیر نظر داشتیم مسئول قبلی پاسگاه شهید علی هاهان بود که به من گفت مرد کوری هست که با فرزندش هفته چند بار به مریوان میرود برای گدایی هوای او را داشته باش یک هفته گذشته بود که بچه ها خبر دادند آن مرد کور و فرزندش آمده است و میخواهند به مریوان بروند ادامه دارد
۲ دی ۱۴۰۲
توکلت علی الله:.
بسم المعطرالحبیب
شماره 16
خاطرات آزاده سید کمال مریوان می روندودرآنجا گدایی میکنند هوای اووفرزندش را داشته باش او هر روز یا یک روز در میان میامد ما هم به او کمک میکردیم تا به مریوان برود بعد از یک هفته من به بچه ها گفتم اگر آن مرد نابینا آمد او را نگه دارید تا من با او کار دارم از شناسایی منطقه برگشتیم مرد نابینا آنجا بوداحوال او را پرسیدم بعد اسم او را و فرزندش را پرسیدم اسمش جمعه بود و فرزندش ابوبکر بود وقت رفتن من دست او را گرفتم تا کمکش کنم که بلند شود دیدم کتی که تنش هست خیلی کثیف است برای همین به او گفتم کتت را در بیاور گفت برای چه گفتم می خواهم یک اورکت به شما بدهم گفت نه � نمیخواهم همین کت خودم خوب است از من اصرار و از او انکاریک لحظه دستم به پشتش خورد احساس کردم که چیزی زیر کت او هست که نمی خواهد ما آن را ببینیم دوباره دست زدم دیدم هرچه هست خیلی سفت است به یکی از بچه ها گفتم یک اوورکت از انبار بیاور تا به این مرد بدهیم تا با خودش ببرد اما جمعه حاضر نبود به هیچ عنوان کت خود را در بیاورند و یا اوورکت را بگیرند نمی دانم چرا ولی من به شک افتادم و هر طوری که بودکت را از تنش در آوردم سنگین بود نشان می داد که چیزی در آن است کت را گشتم و از میان آستر آن ۱۱۴ هزار تومان پول درآوردم من فکر کردم که خوب �لهایی که گدایی کرده است را جمع آوری کرده به همراه خودش به این طرف و آن طرف می برد اما وقتی پول ها را دیدم که یکدست و سری بودن شکم بیشتر شد در ضمن کنار پول ها یک نقشه ازتمام منطقه ازدزای تا پاس گاه محل های نگهبانی جاهایی که � خمپاره انداز هامستقر بودند و سنگرها دیدهبانی چادر تدارکات و موضع تیربارموضع توپ خانه همه علامت گذاری شده بود من شانه های جمعه را گرفتم و به او یک تکانی دادم تکانی خیلی سخت که یک لحظه به نظرم آمدکه او چشم دارد اما یه نگاه کردم دیدم نه چشمان او نابیناست نمی دانم چرا اما با کف دستم ضربه به چانه جمعه زدم که چشم های او باز شد او جوری پوست چشمش را بر می گرداند بدون این که به آن دست بزند و شما وقتی به چهره او نگاه می کردی و چشم هایش را میدیدی یک حالت ترحمی در شما به وجود می آمد و باعث دلسوزی میشد او توری چشم هایش رابر می گرداندکه کسی باورش نمی شدکه اوچشم دارد من از او خواستم که حقیقت را بگوید اما او حرفش این بود که من به خاطر اینکه مردم دلشان برایم بسوزد چشمهایم را اینجوری می کردم اوو فرزندش را از هم جدا کردیم که صحبت ها و اگر خدای نکرده رفتاره سختی با جمعه داشتیم فرزندش نبیند من تا می توانستم از او بازجویی کردم و فهمیدم جاسوس است و در این رفت و آمدها خبر می برد و می آورد با شناسایی این جاسوس وقتی دمکرات هافهمیدندکه ما جاسوس شأن راگرفتیم آتش سنگینی ازاورامانات برسرمادرپاسگاه شهدا ریختیندماهم جهنمی برایشان درست کردیم که مجبور شدند زن و بچه هاراسپربلای خودشان کنند چند روز بعد جمعه را به مریوان و تحویل برادر احمد یا حاج احمد متوسلیان دادیم بعد برادر احمد گفت که شب میخواهیم به پادگان سید صادق برای شناسایی و مین گذاری برویم اما قبل از رفتن شما ۱۰ نفر � بچهها را در بالای منطقه شنام مستقر کن و ۱۰ نفر هم در بالای خرمال عراق یک گروه از بچه های چالوس به سرپرستی برادر داوود میقانی به ما ملحق شده بودن را بالای خر مال مستقر کردم دو شبه بعد از حاج احمد رضا چراغی اب �راهیم همت و اکبر مرندی و چند نفر دیگر که جمعاً ۱۲ نفر میشدیم ساعت شش غروب به طرف پادگان سیدصادق حرکت کردیم
ادامه دارد
۲ دی ۱۴۰۲
توکلت علی الله:
بسم المعطرالحبیب
شماره 17 خاطرات سید کمال
ساعت یک و ۳۰ دقیقه رسیدیم به مقصد و شروع کردیم به تله گذاری منطقه حاج همت و اکبر مرندی رفتند سراغ انبار مهمات ابراهیم واکبر نگهبان انبار مهمات را خلع سلاح کردند من نگهبان ویتامین بودم و اکبر هم مین ها را تله گذاری میکرد دو سوله بزرگ بود که تمام جاهای حساس آن را مین گذاری شد ساعت ۴ صبح کار تمام شد همه بچه ها آمدند در جایی که قرار بود مستقر شویم یک ساعت استراحت کردیم و ساعت ۵ یک درگیری ایزائی به وجود آوردیم وپادگان سیدصادق غرق آتش وانفجارشدماهم حرکت کردیم به سمت ایران عراقی ها وقتی متوجه حضورماشدندبه تعقیب ماپرداختند برادر احمد با توپخانه ارتش هماهنگ کرده بود که ساعت ۶:۳۰ دقیقه در منطقه صفر دو برای ما خط آتش باز کنند ما ازصفر دو عبور کردیم اما خبری از خط آتش نبود �آنطوربعدهاشنیدم بعدازبرگشت برادراحمدمیره سراغ فرمانده توپ خانه ویقه اورامیگیردکه چراخط آتش بازنکردی به گریه وزاری می افتدومیگویدزن وبچه های منوتحدیدبه مرگ کردند که اگر به هر دلیلی ازتوپ خانه ات آتش بلندشوددیگررنگ خانواده آن رانمی بینی به این خاطر من ترسیدم برادراحمدمیگویدچندفرزندداری میگویددوتااحمدمیگویداین دوازده نفراگرکشته می شدندبرایت مهم نبودوبعداورارهامیکند به هر زحمتی که بود از دست نیروهای عراقی به سلامت جستیم و خودمان را به نیروهای خودی رساندیم به هر حال چند روز بعد من هم به نیروهایی که بالای شنام بودند ملحق شدم شب همان روز من با سه نفر از بچه ها که دونفره آنها از چالوس و یک نفر هم از لرستان بودند آماده شدیم برای خنثی کردن مین هایی که در سینه کش قله شنا بودندبرویم شنام به مواضع ما نزدیک بود برای همین ساعت ۱۲ حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم اول شروع کردیم به خنثی کردن مین ها سیم ها را با ناخن گیرقطع میکردم بعد چاشنی ها را جدا کرده و داخل کیسه میگذاشتیم و بعد �تی ان تی داخل کلاهک را خارج کرده و بعد دوباره کلاهک را سر جایش می گذاشتیم به طوری که فقط از نزدیک میشد فهمید مینها چاشنی ندارندخنثی کردن تا سه و نیم شب طول کشید بعد از خنثی کردن به مواضع عراقی ها نزدیک شدیم نگهبان خواب بود که رضا او را راحت کرد بعد رفتیم سراغ سنگر تدارکات نگهبان تدا رکات را دهنش رامحکم بست. علی و محمدنگهبان را با خود آوردند من و رضا تعدادی پالتوی پوست اورکت و مقداری کنسرو گوشت و چیزهای دیگر را برداشتیم و با خود آوردیم و بعد سریع چند مین تله گذاری کردیم و به سرعت از آنجا دور شدیم به محض رسیدن ب موضع خودمان بابی سیم به مریوان گزارش دادیم یعنی به برادر احمدسرگردصفائی ازهوابردشیراز وشهیدکاوه فرمانده ارتش در مریوان خبر دادیم
ادامه دارد
۲ دی ۱۴۰۲
توکلت علی الله:
بسم المعطرالحبیب
شماره 18 خاطرات سیدکمال
ساعت پنج سرگرد صفایی از هوابرد شیراز از خنثی شدن مین ها مطمئن شدند گفت من تا نیم ساعت دیگر نزد شما می آیم من فراموش کرده بودم در مورد اسیر عراقی در گزارش اولیه چیزی بگویم وقتی مورد اسیر را به سرگرد گفتم از خوشحالی فریاد کرد و گفت من آمدم که از خنثی شدن مین هامطمین شوم حالابهترین خبررابهم دادید و مستقیم رفت سراغ اسیر عراقی از او تمام اطلاعات پشت خط عراقی ها را گرفت گفت نیروها تا ساعت هفت میرسند و بدون فوت وقت عملیات را آغازمیکنیم بهرحال �ماچنان با سرعت عمل کردیم که عراقیها هاج و واج مانده بودند و ما بدون کوچکترین زحمت همه آنها را جمع کردیم ۴۵ نفر بودند ما فقط از دو سنگر کمین کرده بی خبر بودیم که با ما درگیر شدند و طولی نکشید که سربازان عراقی مثل مور و ملخ ریختند آنجا ما آن ۴۵ اسیر را به عقب فرستادیم �برادر چراغی هم شهید شد عراقیها مواضعی را که ما تصرف کرده بودیم به شدت می کوبیدند من و یک برادر که نام او را نمیدانم در نزدیکترین سنگر به عراقیها بودیم و هم اینکه جاده تدارکاتی را زیر آتش داشتیم این درگیری به شدت ادامه داشت تا به شب کشیده شد برادر حاج احمد گفت اگر بتوانیم تا فردا مقاومت کنیم کار تمام است ولی ما از نظر مهمات در شرایط سختی بودیم یک سنگر در فاصله ۲۰۰ متری ما مسلط بر منطقه بود برادر مرندی در آن سنگر بود � هر از چند گاهی همدیگر را صدا میزدیم برادری که در کنار من بود بینیاش ترکش خورد به همین خاطر او را فرستادم عقب و من تنها شدم حدود ساعت یک بعد از ظهر بود من نمازم را در سنگر خواندم آتش دشمن هم کمی سبک شده بود من مرندی را صدا زدم اماجواب نداددوباره صدا زدم ولی خبری نبود من غافل از این بودم که بچههاعقب نشینی کرده اندو عراقی هادوباره مواضع خودشان را پس گرفته بودند و زمانی که من مرندی را صدا میزدم آنها سنگره مرا محاصره کرده بودند من اطلاع نداشتم که نیروها عقب نشینی کردندومراهم خبرنکردندبی خبرازاین موضوع همین که از سنگر بیرون آمدم که یک سرباز عراقی یک موشک آرپیجی به طرف من شلیک کرد
ادامه دارد
۲ دی ۱۴۰۲
۲ دی ۱۴۰۲
#مرد_غیرت_اقتدار
#ماملتامامحسینیم
#خادممثلقاسم
از خودت میترسیدن؛ شهیدت کردن
از عکست میترسن؛ پاکش میکنن
از تندیست میترسن؛ بازی نمیکنن
اینه مرام آدمایی که خنجر از پشت میزنن
اسمت جاویدان باشه قهرمان♥️
۲ دی ۱۴۰۲
بچہها . . !
دودوتاچهارتاۍخدا
بادودوتاچهارتاۍمافرقداره . .
یہگناهترکمیشہ . .
همہچۍبہپاتریختہمیشہ✨
یہجاحواستپرتمیشہ . .
صدسالراهتدورمیشہ🚶🏿♂️!'
#حاجحسینیڪتا🌱
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
#چادرانه
#پروفایل
۲ دی ۱۴۰۲
شفاعتت میڪنه اونشھیدی
ڪه موقعگناه میتونستی گناه ڪنی بہحرمترفاقتباهاشڪنارگذاشتی..:)
#شهیدانه💔
۲ دی ۱۴۰۲