Hossein Khalaji - Salam Arbabam (128).mp3
3M
سلام اربابم..
یه شب بیا توی خوابم...💔🥺
#امام_حسین ♡
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج ♥️
عبادات کلید گشایش درهای مشکلات است
مهمتر اما این است که پیش از بسته شدن درها کلید آن را بسازیم
و َمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا (۲) و َيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ
[طلاق: ۲-۳]
«و هر کس از اللّٰهﷻ پروا کند برای او راه برون رفتی قرارمیدهد و از جاییکه حسابش را نمیکند به او روزی میرساند
•••💚🌱"
همیشهمیگفت؛
زیباترینشهادترومیخوام!
یهبارپرسیدم:
شهادتخودشزیباستزیباترین
شهادتچطوریه؟!
گفت:زیباترینشهادتاینهکه
جنازهایهمازانسانباقینمونه:)!!
-شھیدابراهیمهادی
#شهیدانه
#اللهمعجللولیکالفرج
ڪَمۍتَفڪُر🚶🏿♂..
یِہمُدتۍهَستکہتواینشُلوغۍگمشُدیم،
نہتَنهـٰاخودمون،بَلکہخدامونمگُمڪردیم
هَمینقَدرفـٰاجعہ...💔!'
چَندتـٰااَزڪارامونبۍمِنتبراۍخداست؟!
حَتۍدیگہنمـٰازهـٰامونَمبراۍتَعریفوتَمجیدشنیدن
ازخَلقخدامۍخونیم،
وَلۍتَھشکِہچۍ؟!
آیـٰاخُداهماَزتتَعریفمۍکنہ؟!
یِہجورۍعبـٰادتڪُنیمکہخُداتعریفمونروبکنہ
نَہبَندهۍخُدا...🖐🏻🌿!'
🧕🏻✨
اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ♥️
#مرزدلتنگی
میگفت:
اگهدیدۍنمازتبهتلذتنمیده
قبلازتکبیروشروعنمازبگو
‹صلۍاللهعلیکیااباعبدالله›
این;نمازمَحشرمیشه:)🙂🌱
توکلت علی الله:
شروع اسارت، امان از دل زینب
شماره 19
خاطرات سید کمال ولی خدای رحمان مرا نجات داد آرپیجی منو منگم کرد خوردم زمین و بلند شدم دو سرباز از پشت پریدند روی سرمن مرا روی زمین خواباندند دستهایم را از پشت بستند بعد جیب هایم را خالی کردند پول و یک دوربین که به گردنم انداخته بودم از من گرفتند دوربین کوچک با رادیو یک افسر عراقی ناخواسته پشت دوربین را باز کرد و فیلم سوخت و خراب شدازاین اتفاق من خیلی خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم چون عکس های شهید کاوه حاج احمد حاج همت مرندی و شهیدقوجی در فیلم بود چند دقیقه بعد یک برادر دیگر را که از ناحیه مچ پا مجروح شده بود را هم آوردند افسری که دوربین را گرفت ساعت مرا از دستم باز کرد و در جیبم گذاشت و دو سرباز را صدا کرد و گفت اینها را ببرید به مقر در اینجا می خواهم چیزی بگویم خدا میداند تا قبل از اینکه به اسارت در بیایم میترسیدم اما از لحظه ای که اسیر شدم کلمه ای به نام مرگ وترس برایم معنی و مفهوم نداشت در میان راه رسیدیم سر یک چشمه خیلی تشنه بودم در همین لحظه یک موشک آمد با صدای سوت آن عراقی ها همه خزیدند روی زمین ولی من و عباس همان طور ایستادیم و لبخندمی زدیم بعد از چند دقیقه عراقیها از جا بلند شدند و یک افسر عراقی آمد طرف من کلت را درآورد و گلنگدن را کشید و گذاشت روی پیشانی من یه حرف هایی زد که من نفهمیدم در همین حال یکی از سربازها که همراه ما بود به دست و پای آن افسر افتاد و از کشتن ما جلوگیری کرد و خیلی سریع ما را از آنجا دور کرد من به چشم خود دیدم که یک سرباز مجروح را که چند جراحت بزرگ در پشت کمرش داشت را به زور به خط مقدم فرستادند و سرباز که تمایل به رفتن به خط مقدم نشان نمی داد همان افسر مسلح آن سرباز را گرفت و به او گفت تو طرفدار حزب دعو هستی
ادامه دارد
توکلت علی الله
:بسم المعطرالحبیب
شماره 20 خاطرات سید کمال
سرباز که جان خود را در خطرمیدید اسلحه اش را گرفت و بابدنی مجروح راهی خط مقدم شد ما را آوردند به مقر شان که در شیار کوه بود یک چشمه آب هم در آن آب جاری بود آنجا یک سرباز کرد که زبان فارسی بلد بود را آوردند و یک سرهنگ برای باز جوی آمد من در میان راه به عباس گفتم که اگر عراقی ها هرچه پرسیدند فقط بگو نمی دانم حتی اگر خواستند ما را بکشند آن سرهنگ از من سوال کرد آیا میدانی اینجا کجاست گفتم بله گفت می دانی باز هم گفتم بله گفت پس داخل خاک عراق چه می کنید من در جواب او گفتم شما در خرمشهر چه میکنید در قصر شیرین چه میکنید در مهران بوستان دیگر خاک ایران چه می کنید سرهنگ عراقی خیلی عصبانی شد و گفت تو اسیر هستی یا من می خواهی همینجا اعدام تان کنم من و عباس روی دو زانو نشستیم و شهادتین خود را خواندیم من گفتم ما برای شهادت آمدیم سرهنگ گفت خیال کردی با شما شوخی می کنم دستور داد ما را به یک درخت که چشمه آبی از کنار آن میگذشت بستند سربازی که مارا بست وقتی خواست چشمم را ببندد من اجازه ندادم و سرم را تکان دادم و با زبان بی زبانی می گفتم نه در همین وقت چند افسر بلند پایه آمدند و نگاهی به ما کردند اما سرهنگ کار خود را انجام می داد آمد آن جا ایستاد آماده باش دادو بعد دستور شلیک داد بعد از شلیک سربازان پیش خودم گفتم عجب اصلاً درد نداشت آرام نگاه کردم به سینه خودم و با خودم گفتم من حتی خون هم ندارم و با خود گفتم تا چند لحظه دیگر خواهم مرد ولی دو سرباز آمدند ما را از درخت باز کردندآن وقت فهمیدم که تیرهامشقی بوده است ما همان جا در کنار جوی آب وضو گرفتم عباس هم همین کار را کرد و ایستادیم به نمازو نماز شکر خواندیم و بعد هم نماز مغرب و عشا چند سرباز عراقی گریه می کردند من از همان سربازی که فارسی بلد بود پرسیدم چرا این ها گریه می کنند گفت به این ها گفتند که ایرانی ها مجوس هستند یعنی آتش پرست هستند ولی حالا می بینند که شما مسلمان هستید آخر این سر باز کرد هم ایرانی تبار بود شما چرا به آنها نمی گویید گفت کافی است یک کلمه حرف بزنم در جامن را می کشند یک سرباز یک بسته سیگار و یک بسته بیست کوئید هل داد جلوی من بعد هم آمدند دستهای ما را بستند و سوار یک ماشین کردند و بردند به منطقه حلب چه در آنجا دست پای مان را با زنجیر از پشت محکم بستن و سر زنجیر را با میخ تویله بر روی سنگر کوبیدن و انداختند ما را داخل آن سنگر
ادامه دارد