فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 تلاوتی زیبا و دلنشین درحال نماز
🌸سوره حجرات
🔹ترتیل استاد #محمد_عمران
مداحی_آنلاین_عشق_علی_خوش_اومدی_محمود_کریمی.mp3
3.4M
🌸 #میلاد_حضرت_زهرا(س)
💐عشق علی خوش اومدی
💐شما کجا زمین کجا
🎙 محمود کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بانو♥️
سلام مادر ✨️
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
بسمالمعطرالحبیب.
خاطرات آزاده سیدکمال شماره 51
روزبعدچشم هایم رابستندوسواریک ماشین کردندوبردندبه مرغ دانی مرغ دانی یک سوله ای بوددردژبانی ارتش عراق که ازآنجااسیران رابه هراردوگاهی که می خواستند می فرستادن ودلیل اینک به آنجامرغ دانی می گفتندبرای اینکه پرازفضله کبوتربودو خیلی خیلی کثیف بودوخیلی هم بزرگ بود خیلی گرسنه بودم داشتم داخل سوله راه میرفتم که یک تکه نان پیداکردم خاک زیادی رویش نشسته بودخاکش راپاک کردم وبازوردندان تکه ای ازآن راکندم وزره زره می خوردم به هرحال حدوددوسه ساعت بعدامدند در را بازکردنددوسربازویک افسربعثی منوسوارماشین کردندوبه طرف ناکجاآباد حرکت کردندهوابسیارناجوان مردانه گرم بود که وارد یک پمپ بنزین شدیم یکی ازسربازهارفت برای خودشان آب آوردانهااب خوردندمنهم تشنه بودم وبازبان بی زبان به آنها گفتم منهم تشنه هستم سربازی که داخل ماشین بودباسراسلحه زدبه دهانم فکرکردن چون دستم بسته است می خواهدآب رابه دهانم بریز همین که دهانم را باز کردم سرلوله اسلحه رافوروکردتوی دهان وپی در پی آن را تکان میدادوبه عربی می گفت اشرب اشرب ومی خندید.من که حسابی عصبانی شده بودم به زبان مادری بهشان فوش میدادم ولی آنهابا نهایت بی رحمی آب را به زمین ریختندو در حالیکه من تشنه بودم یک قطره از آن آب را به من نداد از پمپ بنزین بیرون آمدیم و در میان راه می گفتند و می خندیدند و تمسخر می کردند تا اینکه رسیدیم به اردوگاه جلوی مقرروبروی اردوگاه نگهداشت و ما پیاده شدیم فرمانده اردوگاه آمد به استقبال ما و گفت دست هایش را باز کنید آنهادست هایم را باز کردند و مرا تحویل دادندو رسید گرفتند و رفتند بعد فرمانده اردوگاه آمد اسمم اسم پدر و اسم جدم را پرسید و گفت که در اینجا به شما غذای خوب می دهیم جای خوب میدهیم پتو و لباس خوب می دهیم در اینجا شما راحت هستید گفتم من از این حرف و حدیث ها زیاد شنیده ام یک ایرانی که مترجم بود به من گفت آیا همه صحبت هایت را ترجمه کنم گفتم بکن اما او حرف های مرا به فرمانده اردوگاه نگفت فرمانده اتاقم را مشخص کردند و قرار شد که بروم اتاق شماره ۵ رفتیم داخل اردوگاه و بعد به اتاق شماره ۵ همه اسیران داخل اتاق ها بودند یک سرباز آمد در اتاق را باز کرد ارشد آسایشگاه را صدا زدآقای میرعبدلی و مرا تحویل اودادودررابست ورفت
ادامه دارد
بسم المعطرالحبیب.
خاطرات آزاده سیدکمال. شماره 52
وقتی داخل اتاق شدیم همه اسیران سر جاهای خود نشسته بودند همه آنها فقط مرا نگاه می کردندارشد آسایشگاه یکی از بچه های تهران به نام مهدی جلالی را صدا زد و به او گفت که این هم شهری شماست و یک جا هم به من نشان داد و گفت اینجای شماست آنها هم دور من جمع شدند از ایران می پرسیدند اما من به آنها خبرهای ۸ ماه پیش را می گفتم �ه آنها صحبت از حمید عراقی میکردند ولی فعلاً مرخصی بود از شصت و دو نفری که در اتاق شماره ۵ بودند فقط سه نفر از آنها نماز می خواندند که دو نفر شیعه و یک نفر اهل سنت بودند و من هم به آنها اضافه شدم همه آنها به غیر از آن سه نفر مخالف نظام ایران بودند و خیلی هم فحش و ناسزا می گفتند یکی از آنها به نام فریدون به امام راحل خیلی فحاشی می کرد روز بعد وقتی از آسایشگاه برای آماررفتیم بیرون بعد از آمار دسته دسته از بچه ها می آمدند پیش من و از ایران خبر می خواستند و چون من داش مشتی حرف میزدم بچه حزب اللهی ها با ور نداشتند که من هم یک مذهبی باشم از طرفی دیگر مخالف ها هم با حرف هایی که از من می شنیدند مرا یک بچه مذهبی حساب می کردن همان روز بعد از ظهر چند نفر آمدند داخل آسایشگاه و سوال هایی کردند که من احساس کردم که آن ها فکر میکنند که من جاسوس هستم از جا بلند شدم پیراهنم را درآوردم و بدنم را به آنها نشان دادم وقتی سینه و شکم مرا دیدندوحشت کردند ولی بعد ها یکی از بچههای آمد پیش من که حلالیت بگیرد به من گفت شما وقتی در بغداد بودی یکی به نام عاشوری به من گفت یکی اینجا بوده به نام سید کمال فکر کنم جاسوس باشد منهم ندانسته پیغام دادم که اگر کسی را به این نام به اردوگاه آوردند مواظب او باشید ممکن است که جاسوس باشد
ادامه دارند
بسم المعطرالحکیم.
خاطرات آزاده سیدکمال. شماره. 53
آشوری همان پناهنده بود که من میخواستم در آن سلول دارش بزنم که حاجی ابوتراب نجاتش داد و برای اینکه منو بدنام کند چنین حرفی را زده بود به هر حال این دو سه روز بعد حمید عراقی آمدسرصف آمار منو صدا زد و از من خواست که برایش خبر ببرم من هم جلوی تمام اسیران که سر آمار ایستاده بودند با صدای بلند گفتم من برای کسی نه خبر میبرم نه خبر می آورم تمام اسیران که در حیاط بودند شروع به داد وفریاد کردند حمید عراقی و دو سرباز دیگر آمدند و مرا بردند به زندان اردوگاه و تا می توانستند منو زدن که تمام بخیه های سینه و شکم باز شدند بعد منو بردند بهداری اردوگاه یک اتاق کوچک را کرده بودند بهداری � آنجا سینهام را پانسمان کردند در آنجا هر روز نوبت یک آسایشگاه بود که به بیگاری برود یعنی باید بلوک میزدیم و هر هفته یک بار یک کامیون می آمدو بلوک ها را می برد من کامیون را کاملاً زیر نظر گرفتم کی می آید چگونه می آید چگونه بار می زنند چگونه بر می گردد و چطور تفتیش می شود تا در یک فرصت مناسب فرار کنم شخصی به نام عیدی بلوکی که جاسوس شماره یک عراقیها بود مسئول دستگاه بلوک زنی بود و خیلی هم فحاشی می کرد بچه ها را در موقع کار کردن خیلی خیلی ازیت می کرد یک هفته بود که به اردوگاه آمده بودم ولی به علت مجرورح بودن هنوز نتوانسته بودم به بیگاری بروم حمید عراقی باعث شد که بخیه های سینه و شکم باز شوند از طرفی هم باید محل بی گاری میرفتم تا چمو خم کار را یادبگیرم تا فرصت مناسبی را که میخواهم به دست بیاورم که البته این کار به تنهایی امکان پذیر نبود در همین اثنا عراقی ها آمدند جایگاه سخنرانی ما بین دو قاطع برپا کردند و اعلام کردند که وزیر فرهنگ عراق می خواهد برای اسرا سخنرانی کند و چند روز آینده برای سخنرانی می آید به اوردوگاه وزیر فرهنگ عراق برای سخنرانی آمد در میان سخنرانی خود گفت که هر کس به ما یک سیلی بزند ما به او دو سیلی میزنیم برادر حسن که از بچه های شیراز بود بلند شد و پرسید که شما می گویید ما در عراق زندانی سیاسی نداریم پس این زندان که کنار اردوگاه ما هست چیست وزیر گفت شما از کجا می دانید که اینجا زندان است
ادامه دارد
بسم الرب العظیم
خاطرات آزاده.سیدکمال. شماره 54
حسن گفت که این واضح و معلوم است،من بلند شدم و گفتم اسرائیل آمد و پایگاه شمارا بمباران کرد آیا درست است گفت بله گفتم ولی شما به اسرائیل جوابی ندادید و آقای رفسنجانی که رئیس مجلس ایران بود گفت اگر عراق میگویند مخالف با اسرائیل است ما هوا پیما های مان را جلومی اندازیم عراق هم پشت سر مابیایدتا جواب این عمل اسرائیل را بدهیم وزیر فرهنگ در جواب گفت این برا درمان مگر نمی داند که ما در حال جنگ هستیم من جواب دادم مگر ما در حال جنگ با شما نیستیم وزیر دیگه حرفی نزد و بلند شد و سخنرانی را ترک کرد و رفت بعد از آن دیگر حسن را یک لحظه راحت نگذاشتند و زندگی را براو حرام کردندازطرفی عراقی ها به مخالفین ایران این فرصت را دادند که هر طور که می توانند بچه های مذهبی را ازیت کنند و مرا هم به تلافی آن صحبتی که باو زیر کردم به این خائنین به وطن سفارش کرده بودند این نامردها � نهایت رزالت رادر ازیت و آزار در حق ما انجام میدادند مثلاً قوطی رنگ آورده بودند وقتی بچه ها در حال نماز و سجده بودند کف پای بچه ها را رنگ می زدند و یا جایی که بچه ها نماز می خواندند ادرار می ریختند یا اینکه وقت نماز شروع به زدن و رقصیدن و آواز خواندن می کردند از هیچ عملی رویگردان نبودند آسایشگاه ما هم خالی ازاین مسائل نبود وقتی ما سه نفر یا چهار نفر به نماز می ایستادیم دورمان را می گرفتند و هر کاری که بلد بودند می کردند از جمله کارهای ایشان فوش و ناسزا گویی بود یا اینکه لوله های آفتابه های دست شویی را می بریدند که ما نتوانیم طهارت بگیریم و از جمله دیگری که می گفتند این بود که شیطان در آفتابه زندانی است لوله را میبریم تا آزاد شود شخصی به نام فریدون بود که بی حد و حصر درباره امام راحل هم بسیار ناسزا میگفت یک روز دیگر طاقتم طاق شد بعد از آمار که به آسایشگاه رفتیم پیراهنم را درآوردم و رفتم کنار شیشه پنجره ایستادم و دوتا فحش دادم و گفتم از این لحظه به بعد هر که در اینجا به امام به دولت ایران فحش بدهند شب این شیشه را میشکنم و میروم بالای سرش و درجا کارش را تمام می کنم دیگه آب از سرم گذشته است اینجا آخر خط است حالا آقا فریدون اسم بردم که بداند با اوهستم خود دانی اگر مردی تو فوش بده آن وقت اگر به حرفم عمل نکردم من از توکمتر هستم
ادامه دارد
بسم الرب الحکیم
خاطرات آزاده سیدکمال. شماره. 55
پیراهنم را تنم کردم و دوباره گفتم از این به بعد هر رقم ما را ازیت کنید ما هم مقابله به مثل می کنیم می �خواهید به عراقیها هم بگویید بگویید من چند بار مرگ را جلوی چشمم دیده ام شاید در اینجا به آن برسم چون نهایت آرزویم رسیدن به شهادت است و به هیچ عنوان ازآن دست برنمیدارم پس بیایید همدیگر را دوست داشته باشیم ما همه ایرانی هستیم در این چهار دیواری احترام هم دیگر را داشته باشین تا اسارت مان تمام شودآیااین جوربهترنیست فریدون بسیار آدم پلیدی بودهیکل کنده ای داشت وبیشتربه هیکلش می نازید ولی از قدرت خداسوزدل بچه بی خبربودفریدون یواش یواش یه سردردی گرفت وروزبه روزبه شدت دردآن افزوده می شد آنقدرکه ازدرد سرش را به دیوارمی کوبیدآنقدرسربه دیوارکوبید تا چشم هایش کور شدند به هر حال روز بعد من برای تعویض پانسمان به بهداری رفتم دکتر یک رادیو گذاشته بودروی میزش در یک لحظه که دکتر حواسش جای دیگری رفته بود من رادیو را برداشتم زیر لباسم گذاشتم وبعد از پانسمان رفتم آن را داخل سیفون دستشویی گذاشتم ساعتی نگذشته بود که خبر سرقت رادیو بلند شد و عراقی ها همه بچه ها را داخل آسایشگاه ها کردند و شروع به تفتیش کردن بعد از دوساعت تفتیش بلاخره به جای یک رادیو دو تا رادیو پیدا کردند وقتی رادیو پیدا شد حمید عراقی آمد سراغ من و گفت چرا رادیو را از بهداری برداشتی گفتم من بر نداشتم به هر حال او دنبال بهانه میگشت برای زدن من یکی دو هفته گذشته بود که محسن آمریکایی را به اردوگاه آوردند من سعی کردم تا آنجا که می شود او مرا نمی بیند اما این نامرد به محض ورود به اردوگاه به حمید عراقی لاپورت منو داده بود صبح روز بعد که در یک گوشه از اردوگاه داشتم کمی نرمش میکردم محسن آمریکایی از پشت سر به من نزدیک شد و گفت ها داری خودت را آماده می کنی برای فرار من به او گفتم با این همه نگهبان و ۱۴ متر سیم خاردار چگونه می شود فرار کرد
ادامه دارد
عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری..
#یاایهاالعزیز